پوفی کشیده و چشم چرخاندم.
_دوباره شروع شد!
چشمهایش را ریز کرد.
_فریا تو میدونی من حساسم از قصد این کارو میکنی نه؟
متفکر نگاهش کردم.
_چرا وقتی حالت خوبه آنا صدام میکنی و وقتی عصبانی هستی فریا؟ با اسم من پدرکشتگی داری؟
چانهاش را بالا گرفت.
_بحث رو عوض نکن. میگم این پسره اینجا چیکار میکنه؟
همانطور که بهسوی در به راه میافتادم گفتم: سرکار بودی نخواستم مزاحمت بشم. باربد صبح تا شب بیکاره دیگه هرجا بخوام منو میبره.
صدایش را کمی بالا برد.
_از این به بعد هرجا تو هرشرایطی بودی زنگ میزنی من بیام دنبالت! نمیخواد نگران کار من باشی!
بیتوجه به بالا و پایین پریدنهایش در را باز کردم و سرم را بیرون بردم.
_باربد وسایل رو بیار داخل.
باربد سریع جعبه را بین دستانش گرفت و از جا بلند شد.
همین که وارد اتاق شد؛ نگاه پراخم نامی کمکم متعجب شد.
_این دیگه چیه؟
باربد جعبه را روی زمین گذاشت و کف دستهایش را بههم کوبید.
_سلام آقا نامی حالتون خوبه؟
نامی با گیجی سری برایش تکان داد.
_سلام باربد ممنون که فریا رو رسوندی!
باربد سریع جواب داد: وظیفه بود!
نامی همانطور که به سمت جعبه میرفت گفت: وظیفه نبود لطف بود… این کارها وظیفهی منه تلاش میکنم جدیتر بهش رسیدگی کنم.
باربد صورتش را جمع کرد و سوالی نگاهم کرد.
شانهای بالا انداختم که آرام گفت: نکنه این جدی جدی خیال کرده نامزدته؟
چشمی چرخاندم و جوابی ندادم.
کم کم داشتم به رفتارهایش عادت میکردم.
بعد از چندلحظه صدای باربد بلند شد.
_من دیگه باید برم به کلاسام برسم برگشت بیام دنبالت؟
نامی سریع گفت: نه لازم نیست ممکنه کارمون تا شب طول بکشه خودم میارمش!
ابروهایم بالا پرید.
آنقدرها که میگفت هم قرار نبود طول بکشد.
باربد باشهای گفت و نامی سر تکان داد.
_بسلامت.
دستم را برایش تکان دادم.
_مواظب خودت باش.
لبخندی زد و به سوی در به راه افتاد.
_تو هم همینطور فری!
بهمحض رفتنش نامی غرغرکنان غرید: تو هم همینطور فری… چرا این مدلی صدات میکنه؟
لبم را تر کردم و به سمت جعبه به راه افتادم.
_چون دوستمه و میتونه هرجوری که دلش میخواد صدام کنه.
خیره نگاهم کرد.
_پس چرا با آنا صدا زدن من مشکل داری؟
شانهای بالا انداختم.
_با فری صدا زدن اون هم مشکل داشتم ولی هیچکدوم اهمیتی ندادین… زبون نفهمید دیگه چیکارتون کنم؟
چپچپی نگاهم کرد.
_مواظب حرف زدنت باش آنا…
چشمی برایش چرخاندم.
_چشم نواب علیه!
جعبه را از جلویم برداشت و روی میز گذاشت.
_محض اطلاعت این یه لقب زنونهست!
#پست_89
چشمهایم را برایش ریز کردم.
_خب که چی؟ بهت برخورد روت لقب زنونه گذاشتم؟ یادت نره یه زن تورو زایید و بهت پر و پال داد تا پرواز کنی!
تک خندهای کرد و روی مبل نشست.
_میدونی فمنیستها واقعا ترسناکن وقتی باهاشون حرف میزنی باید مواظب تک تک کلماتت باشی!
ابروهایم بالا پرید.
_کی گفته من فمنیستم؟
دستش را کنار گذاشت و اشاره زد تا روی مبل بنشینم.
_فرشته یه سری از حقایق زندگیت رو واسهم روشن کرد!
تکیهام را به مبل دادم و بیتوجه به کاری که برایش به اینجا آمده بودم غر زدم: دیگه چه چیزایی بهت گفته؟
لبخند مرموزی روی لبهایش نشست.
_راستش وقتی این حرفا رو میزد میخواستم از جام بلند شم و فرار کنم. هنوز هم نمیدونم چهطور بهت اعتماد کردم.
با اخم به سمتش خم شدم.
_راستش از این که باعث شد تو بهفکر فرار کردن بیفتی تحسینش میکنم. حتی اگه گفته باشه یه شیفتر بین انسان و تمساحم و رنگ چشمام مدام تغییر میکنه هم میبخشمش!
گوشهی لبش بالا پرید.
_ببخشید ناامیدت میکنم ولی تو قرار بود یه غول سبز باشی که وقتی شب از نیمه گذشت تغییر شکل میدی و آدم میخوری!
لبهایم از هم باز ماند.
_مثل زن شرک… فیونا؟
بهسختی جلوی خندیدنش را گرفت که متفکرانه لب زدم: ولی فیونا که آدم نمیخورد.
تک خندهای کرد.
_بیخیال فقط میخواست یه آپشن ترسناک بهت اضافه کنه… میدونی واسه این که فراریم بده! ولی خب نیاز به تلاش بیشتری داشت چون الان که کنارت نشستم دلم میخواد بهجای فرار بیشتر از همیشه بهت نزدیک بشم!
آب دهانم را بهسختی قورت دادم.
_بهجاش تمایل فرار رو در من تقویت کردی!
کمی سرش را به سمتم خم کرد.
_کافیه یهبار امتحانش کنی آنا دیگه هیچوقت دلت نمیخواد از نزدیک شدن به من دست برداری!
لبم را تر کردم.
_یا این که شاید بهتر باشه با بیشترین سرعتی که در توانمه خودم رو از پنجرهی طبقه دوازدهمه این ساختمون پایین بندازم تا جمجمهم له بشه و مغزم بیرون بپاشه!
لبهایش را بههم فشرد و نگاهش به سمت پنجره چرخید.
_شاید بهتر باشه قبل از شروع کارمون پنجره رو ببندم!
نیشخندی زدم.
_نگرانم شدی؟
زیر چشمی نگاهم کرد.
_فقط نمیخوام تا وقتی که پیش منی اتفاقی واسهت بیفته… اینطور که معلومه صدتا سر و صاحاب داری!
لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست و کمی به سمتش خم شدم.
_الان منظورت به باربد بود؟
جدی نگاهم کرد.
_اون غلط میکنه بخواد نسبت به تو ادعایی داشته باشه خودم زبونش رو میچینم!
نگاهی به جعبهی روی میز انداخت.
_نمیخوای در اینو باز کنی ببینم چی واسهم تدارک دیدی؟
خم شدم و با ذوق در جعبه را باز کردم.
یکی از کوزهها را بیرون کشیدم و جلویش گذاشتم.
_باید تا فردا طراحی کوزهها رو تکمیل کنیم!
لبهایش از هم باز ماند و با چشمانی گرد شده نگاهم کرد.
_چی؟ مگه نگفتی پروژه…
میان حرفش پریدم.
_پروژهم همینه دیگه انتظار دفتر و دستک داشتی؟ یادت رفته من هنرمندم جناب مهندس؟
لبهایش را بههم فشرد و آهی کشید.
_باورم نمیشه اینجوری بازیم دادی… اینجا که نمیشه کار کرد پاشو بریم خونهی من!
#پست_90
ابروهایم را برایش بالا انداختم.
_مثل این که دختر رئیستون زیاد علاقه ندارن توی وقت اداری شرکت رو رها کنید بیا همینجا انجامش بدیم. کاور آوردم پهن میکنیم روی زمین رنگی نشه.
چهرهاش درهم رفت.
_باز این دختره واسهت مزخرف بافته؟
بگو برم دهنش رو گل بگیرم. بهاندازهی کافی از دستشون شکارم!
متعجب نگاهش کردم.
_چرا اونوقت؟
سرش را تکان داد.
_محرابی میگه دوربینها خاموش بوده فیلمای دیشب رو نداره بهم نشون بده!
باتمسخر گفتم: چهقدر اتفاقی!
نفس تندی کشید و از جا بلند شد.
_من ته و توی این قضیه رو در میارم نگران نباش.
کاور را از داخل جعبه بیرون کشیدم.
_واسهم مهم نیست!
همانطور که کوزهها را از داخل جعبه بیرون میکشید اخمی کرد.
_ولی واسه من مهمه آنا… مهمه که بفهمم کی میخواسته بهت آسیب برسونه و مطمئن بشم جوری سزای کارش رو میبینه که برای همه درس عبرت بشه!
چندلحظه به حالات عجیبش نگاه کردم و بعد چشم دزدیدم.
در همین چند روز طوری خودش را در زندگیام جا کرده بود که انگار نه انگار سالهاست که از هم جدا مانده بودیم و عجیبتر از آن این که من هیچ مقاومتی در مقابل زورگوییهایش نشان نمیدادم.
کتش را از تنش در آورد و کمی مبلها را جا به جا کرد تا جا برای کوزهها و پهن کردن کاور باز شود.
به حرکات با حوصلهاش نگاه کردم و بهآرامی گفتم: فکر میکردم بعد از دیدنشون کلی سرم غر بزنی.
بعد از مدتها نگاه مهربانی به چهرهام انداخت.
_چرا سرت غر بزنم؟ از خدامه برای هرکاری اولین نفر به من تکیه کنی… کافیه بخوای تا همهچیز رو واسهت فراهم کنم!
نفسم را حبس کردم و نگاهم را بهاطراف دوختم.
کمکم داشت شبیه به مردهای جنتلمن هالیوود رفتار میکرد و دست روی نقطه ضعفهایم میگذاشت.
کمی از یکدندگیام کم کردم.
_میخوای بریم خونهت؟ میترسم دفترت کثیف بشه و بازخواستت کنن.
چندلحظه نگاهم کرد و بعد بلند خندید.
_منو بازخواست کنن؟ خیلی کوچولویی آنا…
با اخم نگاهش کردم.
_درسته بهخاطر سوابق خانوادگیت همه جلوت خم و راست میشن ولی بالاخره رئیسی گفتن کارمندی گفتن مگه نبا…
میان حرفم پرید و با ملایمت گفت: میدونی اگه اسم و رسم من نبود این شرکت تا الان ده دفعه درش تخته شده بود؟
ابرویی برایم بالا انداخت.
_فقط اسم من برای فرار شرکت از ورشکستگی کافیه… محرابی برای نگه داشتنم دست بههرکاری میزنه اگر روش میشد یهسره ریاست شرکتم میسپرد دست من تا بیشتر از اسم و رسمم استفاده ببره!
پوفی کشیدم و چشمی برایش چرخاندم.
_بهخاطر همین فرومایههاست که دماغت انقدر باد شده دیگه… یهکم هم روی زمین با ما بچرخ پسرعمه قول میدم واسه فروش کارهام تو نمایشگاه از اسم و رسمت استفاده نکنم!
با تلفیقی از اخم و خنده نگاهم کرد.
_طعنه نزن پرنسس فیونا… اصلا اگه لب تر کنی خودم همهی کارهات رو میخرم نیازی به اسم و رسمم نیست…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 125
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی و ممنون و متشکر خانم ندا.
اوه نانی داره خوش اخلاق میشه
جنتلمن کی بودی شما آقا نامی😉😉😍