رمان مانلی پارت 68 - رمان دونی

 

 

 

نفس سنگینی کشید و دستش را در موهایش فرو برد.

_خب حالا می‌گید من چیکار کنم؟

 

سرش را بالا انداخت.

_پات رو از رو خرخره‌ی محرابی بردار اون هیچ فیلمی نداره.

 

کلافه جواب داد.

_دروغ می‌گه!

 

عارف نچی کرد.

_نمی‌گه! دلیلی براش نداره و مسلما نمی‌خواد رابطه‌ش با ما تیره بشه… بیشتر از این پافشاری و جلب توجه نکن. ما کلی دشمن داریم نامی واسه‌شون یه هدف نساز!

 

دستش را روی دسته‌های مبل مشت کرد.

_حرف دیگه‌ای نیست؟

 

عارف جدی سرش را تکان داد.

_چرا یه چیزی هست که از وقتی وارد اتاق شدی ذهنم رو مشغول کرده.

 

نامی سوالی نگاهش کرد.

_چی؟

 

عارف نیشخندی تحویلش داد.

_صورتت چرا رنگیه؟

 

نامی با یادآوری رنگی که فریا به صورتش مالیده بود و از سر شب حسایی ملعبه‌ی دستش کرده بود زیر لب غری زد و از جا بلند شد.

_کار اون لونه شیطونه از ظهری منو مچل خودش کرده!

 

عارف به لحن عاصی شده‌اش خندید.

_تازه اولشه نامی خان این همه‌سال برای همه قلدری کردی حالا باید تقاص پس بدی!

 

نامی پوفی کشید.

_این حرفت رو یادم نمی‌ره بابا… فعلا.

 

خواست به سمت در برود که در باز شد و مهسا با صورتی درخشان وارد اتاق شد.

 

به‌محض دیدن مادرش قولی که به فریا داده بود به یادش افتاد.

_خوب شد اومدی مامان می‌خواستم باهات حرف بزنم.

 

مهسا با احتیاط نگاهش کرد.

_راجع‌به چی؟

 

نامی چانه‌اش را بالا گرفت.

_راجع‌به نامزدم!

 

مهسا نگاهی به عارف انداخت و هردو سر تکان دادند.

_باز چیشده نامی؟

 

نامی اخمی روی صورتش نشاند.

_زنگ بزن به زن‌دایی بگو فریا چند روزی رو میاد خونه‌ی ما.

 

عارف سوالی نگاهش کرد.

_تو خجالت نمی‌کشی با این سن و سال از ننه بابات می‌خوای واسه‌ت مکان جور کنن؟

 

چشم‌هایش گرد شد و نگاه سرگردانش را به عارف دوخت.

_اگه یادتون باشه من برای خودم یه خونه‌ی مجردی دارم که می‌تونم به‌عنوان دایره‌ی فساد ازش رونمایی کنم باور کنید برای نزدیک شدن به فریا نیازی به این لونه ندارم!

 

مهسا ابرویی براش بالا انداخت.

_حالا دیگه عمارت من برای زنت لونه محسوب می‌شه نامی خان؟ بذار پاش به زندگیت باز بشه بعد واسه ما کری بخون!

 

نامی پوفی کشید و سریع گفت: زن‌دایی می‌خواد فریا رو به‌زور با خودش ببره مراسم یکی از اقوامشون… فریا دلش نمی‌خواد بره و منم نمی‌ذارم انقدر ازم دور بشه پس تا خودم دست به‌کار نشدم لطفا زنگ بزنید و اجازه‌ش رو از زن‌دایی بگیرید!

 

مهسا لبخند عمیقی روی لب‌هایش نشاند.

_موضوع رو حل شده بدون. می‌تونم یه سوال بپرسم؟

 

نامی چشمی چرخاند و خودش را آماده کرد.

_اگه قراره راجع‌به رنگی شدن صورتم بهم طعنه بزنی شوهرت قبلا این کار رو کرده زحمتش رو نکش کار فریاست!

 

صدای خنده‌ مهسا بالا رفت.

_ممنون که رفع ابهام کردی پسرم ولی سوال من یه چیز دیگه بود.

 

اشاره‌ای به مچ دست نامی زد.

_این کش موی بنفش دور دستت برای چیه؟

مثل بابات زن ذلیلی یا توی جنسیتت تجدید نظر کردی؟

 

 

 

 

#پست_107

 

 

نگاهی به کش موی فریا که دور مچ دستش پیچیده بود انداخت و آه از نهادش بلند شد.

 

با فکی منقبض شده رو به مهسا اعتراف کرد: مثل بابام زن ذلیلم!

 

عارف میان خنده چپ چپی نگاهشان کرد.

_منم این‌جا نشستما…

 

مهسا با محبت نگاهش کرد و به سویش به راه افتاد.

_شوخی می‌کنم عزیزم… کسی توی زن ذلیلی به گرد پای پسرمون نمی‌رسه باید می‌دیدی اون شبی برای دیدن فریا چه‌جوری بالا و پایین می‌پرید.

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد و با دیدن مهسا که درحال ماساژ دادن شانه‌های عارف بود کمی مکث کرد.

 

می‌دانست باید تنهایشان بگذارد.

_تنهاتون می‌ذارم تا با خیال راحت پشتم حرف بزنید. شب‌خوش!

 

مهسا دستی برایش تکان داد و عارف لبخندی به روی پسرک کله‌شقش پاشید.

 

به‌محض رفتنش عارف نگاهی جدی به مهسا انداخت.

_نگرانشم مهسا…

 

مهسا متعجب نگاهش کرد.

_برای چی؟

 

عارف خیره به چشمان همسرش جواب داد: بی‌خیال قضیه‌ی محرابی نمی‌شه… من این پسر رو می‌شناسم تا یه جنجال به‌پا نکنه ول کن نیست.

 

مهسا اخمی کرد.

_چرا اجازه نمی‌دی پیگیری کنه؟ جدی اگه اتفاقی برای فریا میفتاد چی؟

 

عارف به آرامی گفت: الان وقت جلب توجه و دشمن تراشی نیست مهسا وضعیت شرکت زیاد خوب نیست شعبه‌ی فرانسه هم در آستانه ورشکستگیه وقتی همه‌چیز درست شد خودم به این قضیه رسیدگی می‌کنم.

 

مهسا فشار دست‌هایش را روی شانه‌ی عارف بیشتر کرد.

_مگه همیشه تلاش نمی‌کنی نامی رو به شرکت خودت برگردونی؟

اجازه بده بره دنبال فیلم‌ها من و تو که حریفش نمی‌شیم شاید قضیه به‌نفعمون تموم بشه!

 

عارف آهی کشید و سر تکان داد.

_ببین به چه روزی افتادیم. آخه چرا این پسر انقدر کله‌خره؟

 

مهسا کمی خم شد و گونه‌ی همسرش را بوسید.

_تقصیر خودمون بود. نامی هیچوقت نباید می‌فهمید فریا ناف بریدشه این‌جوری شاید رفتارش انقدر وسواسی نمی‌شد!

 

عارف مهسا را روی پایش نشاند و او را در آغوش کشید.

_برای نامی فرقی نمی‌کرد… وقتی چیزی رو بخواد به‌دستش میاره اصرار یا انکار ما تاثیری روی تصمیمش نداره!

 

مهسا لبخندی به صورت عارف که گرد پیری روی آن نشسته بود پاشید و به آرامی نوازشش کرد.

_به‌نظرت به کی می‌‌تونه رفته باشه؟

 

عارف بلند خندید و با چشم‌هایی براق و خیره به همسرش سکوت کرد.

 

 

 

 

#پست_108

 

 

فریا

 

از ترس این که نامی دوباره دم دانشگاه پا روی گلویم نگذارد همراه باربد ساعت آخر را پیچاندم و خودمان را به کافه‌ای اطراف ولیعصر رساندیم.

 

تازه فهمیده بودم برای چه‌کاری برنامه‌ی کلاس‌هایم را طلب می‌کرد و حالا حسابی از دست تعقیب و گریز‌هایش عاصی شده بودم.

 

نگاهی به باربد که با اعتماد به‌نفس سرش را بالا گرفته بود انداختم و گوشه‌ی ناخنم را به دندان کشیدم.

_ببینم تو استرس نداری؟

 

نگاهی به صورتم انداخت.

_نترس بهش می‌گم جیزت نکنه… چته دختر انکر و منکر که قرار نیست بیان بالا سرت.

 

چند لحظه مکث کردم و اضظرابم را به فراموشی سپردم.

_خیلی احمقی باربد به‌خدا اگه همین قیافه رو نداشتی داریوش تف جلو پات نمی‌نداخت اون نکیر و منکره نه انکر و منکر!

 

دستی به موهایش کشید و متفکرانه گفت: اطلاعات دینی من در همین حده اینم از بس از دهن حاج خسرو شنیدم تو ذهنم نشسته!

 

با دیدن داریوش که با قدم‌هایی بلند وارد کافه می‌شد سریع بازوی باربد را کشیدم.

_پاشو اومد…

 

همین که از جایم بلند شدم باربد خندید و بازویم را کشید.

_بشین فری سر کلاس که نیستیم!

 

داریوش نگاهی به هردویمان انداخت و به سویمان به راه افتاد.

 

خشک شده نگاهی به تیپ و هیکلش انداختم و لبم را تر کردم.

_فتبارک الله…

 

باربد میان خنده به‌سختی نالید: خفه‌شو فریا… خدایا من چرا اینو با خودم آوردم؟

 

داریوش با رسیدن به من سری تکان داد و مستقیم نگاهم کرد.

_سلام فریا… لطفا بشین چرا ایستادی دختر؟

 

با لب‌هایی ازهم باز مانده به سوی باربد برگشتم.

_الان با من بود؟

 

داریوش خندید و سرش را به دوطرف تکان داد.

_باید به فامیلی صدات می‌زدم؟

شرمنده انقدر باربد راجع‌بهت حرف می‌زنه ناخودآگاه منم احساس نزدیکی کردم!

 

ذوق زده روی صندلی نشستم و نیشم را باز کردم.

_نه بابا این چه حرفیه استاد؟ لطفا همون فریا صدام کنید.

 

نگاهش به سمت باربد چرخید و جواب داد: شما هم منو داریوش صدا بزن ما که دیگه سرکلاس نیستیم…

 

کمی مکث کرد و نگاهش رنگ محبت گرفت.

_خوبی باربد جان؟

 

باربد که تا به الان سرش را با اعتماد به‌نفس بالا گرفت بود تک سرفه‌ای کرد و با گونه‌ای سرخ شده جواب داد: خوبم… تو حالت خوبه؟ امروز کاری نداشتی؟

 

داریوش خیره نگاهش کرد.

_کاری هم داشته باشم به‌خاطر تو وقتم رو خالی می‌کنم… درجریانی که؟

 

لبخندم بیشتر از این کش نمی‌آمد.

 

با شگفتی و حس عجیبی به نگاه پرحرفی که بینشان رد و بدل می‌شد خیره شدم و از ذوق لب گزیدم.

_عذر می‌خوام. منم این‌جا نشستم.

 

داریوش نگاهش را به سمتم چرخاند و مودبانه پرسید: چیزی سفارش دادین؟

 

سریع سرم را به دوطرف تکان دادم.

_نه منتظر شما بودیم.

 

اخم کمرنگی روی چهره‌اش نشاند.

_اشتباه کردید منتظر من موندید!

از صبح تا حالا سرکلاس بودید کلی انرژی از دست دادید ضعف می‌کنید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia 520
camellia 520
8 ماه قبل

ومن🤔

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

چرا من این پارتو قبلا ندیده بودم؟

تارا فرهادی
تارا فرهادی
8 ماه قبل

دقیقا منم

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x