در را پشت سرش بست تا صدای نریمان را نشنود.
به سوی اتاق فریا به راه افتاد و ضربهای به در کوبید.
فریا که انگار منتظر پشت در نشسته بود سریع از اتاق بیرون پرید.
_خوب شدم؟
نامی نگاهی به سرتاپایش انداخت و خندید.
_یه جوری تیپ زدی انگار تو قراره از دیوار بالا بری.
فریا کلاه روی سرش را مرتب کرد و شلوار اسلش مشکیاش را پایینتر کشید.
_نزن تو ذوقم دیگه بزن بریم!
نامی سرش را به دوطرف تکان داد و هرسه از پلهها پایین رفتند.
مهسا که درحال تماشای تلوزیون بود نگاهی به آن سهنفر انداخت.
_کجا تشریف میبرید؟
نریمان سریع گفت: فریا حوصلهش سررفته میبریمش شهربازی بازی کنه!
فریا با لبهایی از هم باز مانده و پرتهدید نگاهی به نریمان انداخت.
_باشه برید ولی شب زود برگردید خونه.
نامی همانطور که دست فریا را پشت سرش میکشید گفت: نگران نباش مامان مواظبشونم.
نریمان چهره درهم کشید و قدمهایش را تندتر کرد.
همین که از عمارت بیرون زدند ماشین احسان جلوی پایشان ترمز زد.
هرسه نشستن و نگاهی به احسان که خنده از لبانش خشک نمیشد انداختند.
_آقایون خانوما احسان شوماخر در خدمت شماست. لطفا کمربندهاتون رو ببندید و برای یک شب هیجانانگیز آماده باشید!
نریمان به صندلی تکیه داد.
_اوج هیجانش اینجاست که ممکنه جدی جدی دستگیر بشیم و آبرومون بره تو جوب!
نامی برگشت و نگاهی به نریمان انداخت.
_نترس اتفاقی نمیفته!
نریمان چشمانش را کمی ریز کرد.
_واسه تو که خوب میشه همونجا خودت رو میندازی به فریا یه النکاح سنتی میخونن به خواستهت میرسی تموم…
فریا با صورتی سرخ شده لگدی بهپای نریمان انداخت.
_ابله تا حالا دیدی کسی رو وسط دزدی بگیرن عقد کنن؟
احسان با خنده گفت: ولش کن استرس داره چرت و پرت میگه!
نامی لبخند کمرنگی گوشهی لبش نشاند و نگاهی به بیرون انداخت.
فقط اگر شدنی بود…!
به مسیر منتهی به باغ که رسیدند احسان از ماشین پیاده شد و روی پلاک را با گل پوشاند.
نریمان پشت سرش به راه افتاد و اطراف را چک کرد.
نامی به عقب برگشت و نگاهی به صورت پر از استرس فریا انداخت.
_شالت رو بده فریا.
فریا با تعجب نگاهش کرد.
_واسه خودت میخواستی؟
#پست_137
نامی سری تکان داد و نگاهی به اطراف انداخت.
فریا سریع شال تیرهاش را از کیف بیرون کشید و بهسمت نامی گرفت.
قبل از گرفتن شال؛ نامی دستان سرد و ظریف دخترک را میان دستانش گرفت و با ملامیت با انگشت شست پشت دستش را نوازش کرد.
_نترس زود برمیگردم!
فریا لب گزید و با استرس و خجالت نالید: توروخدا مواظب باش نامی… کاش نمیذاشتم بیای.
دستش را جلو برد و با خنده بینی کوچکش را بین انگشانش فشرد.
_تو میخواستی جلوی منو بگیری آنا کوچولو؟
قبل از این که فریا حرفی بزند نریمان به شیشه کوبید.
_اگه لاس زدنتون تموم شد پیاده شو بریم.
فریا چپچپی نگاهش کرد و نامی سریع از ماشین بیرون پرید.
نامی نگاهی به اطراف انداخت و اشارهای به نریمان زد تا هردو بهسمت دیوار باغ بروند.
نریمان کناری ایستاد و سریع گفت: قلاب بگیر من برم بالا.
نامی چپ چپی نگاهش کرد.
_تو بری اون بالا میتونی منو بکشی بالا؟
نریمان نگاهی به قد و هیکل نامی انداخته و نچی کرد.
_باشه من قلاب میگیرم تو برو!
نامی روی دیوار نشسته و سریع نریمان را بالا کشید.
_با یه پارچه صورتت رو بپوشون نریمان.
خودش هم مشغول بستن شال فریا روی صورتش شد.
نریمان سریع جوراب مشکی پارازینی را از جیبش بیرون کشید.
نامی با چشمانی گرد شده نگاهش کرد.
_جوراب زنونه از کجا آوردی؟
نریمان همانطور که جوراب را روی سرش میکشید گفت: مال مامانه!
نامی تک خندهای کرد و شال را پشت سرش گره زد.
_تو شال زنونه از کجا آوردی؟
نامی همانطور که اطراف را میپایید جواب داد: مال فریاست.
نریمان سرش را با تاسف به دوطرف تکان داد و گفت: عارف شهیاد کجاست تا ببینه پسرایی که تربیت کرده از دیوار مردم بالا میرن.
نامی ضربهای به پس گردنش کوبید و همانطور که از دیوار پایین میپرید بهآرامی گفت: راه بیفت بریم تا کسی نیومده.
هردو از دیوار پایین پریدند و بیصدا بهسوی ورودی عمارت خالی باغ به راه افتادند.
دم عمارت که رسیدند نریمان سنجاقی از جیبش بیرون کشید و با بیاحتیاطی مشغول باز کردن در شد.
نامی برگشت و کلافه نگاهی به او انداخت.
قبل از این که حرفی بزند با شنیدن صدای پارس سگی در نزدیکیشان چشمانش گرد شد.
_زودباش نریمان سگه داره میاد اینطرفی!
#پست_138
نریمان حرکت دستانش را تند کرد و با استرس و ترس گفت: یا ایوب نبی! این بگیره جرمون میده خدایا عجب گوهی خوردم…
همین که با صدای تیکی در باز شد هردو به داخل عمارت پریدند و قبل از رسیدن سگ به در سریع در را پشت سرشان بستند.
نریمان دستی به عرق روی پیشانیاش کشید و زیر لب گفت: خدا لعنتتون کنه!
نامی قدمهایش را تندتر برداشت.
_زودباش دنبالم بیا انقدر غر نزن!
سریع خودشان را به اتاق کنترل رساندند.
نامی بیطاقت لگدی به در زد و سریع وارد شد.
نریمان سنجاق بهدست گوشهای ایستاد و با اخم تماشایش کرد.
_پس من این همه مهارت رو برای چی یاد گرفتم؟
نامی بهسوی کامیپوتر گوشهی اتاق رفت و روشنش کرد.
_برای این که در ورودی رو باز کنی.
بیتوجه به نریمان شروع به بررسی تاریخ فیلمهایی که در کامیپوتر پوشه بندی شده بودند کرد.
تمام فیلمهای یک هفتهی اخیر را در فلش ریخت و از جا بلند شد.
_تموم شد. بزن بریم.
نریمان نگاهی به اطراف انداخت و آرام خندید.
_آخیش فکر نمیکردم انقدر راحت باشه. تازه بهم مزه کرده.
نامی بازویش را کشید و بهسوی در ورودی به راه افتاد.
_بیا بریم انقدر حرف نزن نریمان.
از پشت در نگاهی به اطراف انداخت و وقتی اثری از سگ پیدا نکرد در را کامل باز کرد.
_بدو برو تا سگه نیفتاده دنبالمون.
هردو از عمارت خارج شدند و بهسوی دیوار به راه افتادند.
نریمان همانطور که باسرعت میدوید پرسید: چرا از در نمیریم بیرون؟
نامی که حس کرد حرفش منطقی بهنظر میرسد کمی مکث کرد.
ولی بهمحض شنیدن صدای پارس سگ از پشت سرشان چشمهایشان گرد شد و هردو با تمام توان شروع به دویدن کردند.
نریمان کنار دیوار ایستاد و ترسیده و مضطرب داد زد: برو… برو بپر بالا نامی.
دستش را قلاب کرد و نامی نفسنفس زنان بهسرعت خودش را بالا کشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 123
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عزیزم حتما نویسنده پارت نداده وگرن حتما فاطمه براتون میزاشت
نریمان طوریش نشه
دوست دارم کار رویا اشغال باشه نامی جرواجرش کنههه
وای بچم نریمان گیر نیوفته😱😱