رمان مانلی پارت 78 - رمان دونی

 

 

 

چپ‌چپی نگاهش کردم.

_من غرق نشدم فقط میل به زندگی تا حد زیادی درونم کاهش پیدا کرده بود!

بالاخره هرروز که برای آدم پیش نمیاد جلوی اون همه آدم‌ حسابی مثل جلبک بچسبه کف استخر!

 

تک خنده‌ای کرد و به‌سوی لپ تاپش به راه افتاد.

 

کنارش روی صندلی نشستم و هردو با دقت به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شدیم.

 

سریع تاریخ فیلم‌ها را بررسی کرد و صفحه را به نمایش گذاشت.

 

دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و خیره به باغ گفتم: اینجا نیست بزن جلوتر.

 

صحنه‌ها را جلوتر کشید و جایی که تنهایی درحال پرسه زدن در باغ بودم به نمایش در آمد.

 

هردو سریع نیم‌خیز شده و به صفحه چشم دوختیم.

 

با استرس دسته‌ی صندلی را فشردم.

انگار به‌طور واضح آن صحنه جلوی چشمم به جریان در آمده بود.

 

آن حس ترس و وحشت و شرم و خفگی!

نامی بدون نگاه کردن به صورتم دستش را روی دستم که دسته‌ی صندلی را می‌فشرد گذاشت و اخم‌هایش را درهم کشید.

 

تنش کمی از تنم دور شد و زیر چشمی به صورت اخم‌آلودش خیره شدم.

 

گوشه‌ی لبش را جوید و به آرامی گفت: رسیدی به استخر باید همین…

 

قبل از به اتمام رسیدن حرفش نظر هردویمان به جسم قرمز رنگی که از پشت به نقش اول فیلم که خودم باشم نزدیک می‌شد جلب شد!

چشم‌هایم گرد شد و لب‌هایم از هم فاصله گرفت.

 

به‌محض این که رویا از پشت توی استخر هلم داد هین بلندی کشیدم و نگاه عصبی‌ام را به نامی دوختم.

_نامی!

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد و با نگاهی سرد و آشفته به صفحه خیره شد.

_محرابی باید از امشب دنبال یه گور دسته جمعی واسه خودش و خانواده‌ش بگرده!

صورتش را هاله‌ای از خشم فرا گرفته بود!

 

لبم را گاز گرفتم و زیر لبی زمزمه کردم: همه‌ش تقصیر توئه!

 

چپ‌چپی نگاهم کرد.

_به‌نظرت من اون شب پیراهن قرمز تنم بود و موهام رو شینیون کرده بودم؟ ببین کی هلت داد توی آب!

 

توجهی به اعصاب به‌هم ریخته‌اش نکردم.

_قصدش این نبود باهام شوخی پشت نیسانی راه بندازه که نامی خان!

چون عاشق جنابعالی بود و به من حسادت می‌کرد پرتم کرد تو استخر، اگه میفتادم می‌مردم تو می‌خواستی جواب مامانم رو بدی؟

 

دستی به صورتش کشید و بی‌اهمیت به سلیطه‌گری‌ام جواب داد:

_درست می‌گی اشتباه از من بود!

می‌دونم چه‌جوری ازشون حساب پس بگیرم

 

لب‌هایم را تر کردم و به نیم‌رخش خیره شدم.

_می‌خوای چیکار کنی نامی؟

 

به سمتم برگشت و نگاه خیره‌ای به صورت نگرانم انداخت.

 

#پست_143

 

 

دستش را جلو آورد و بی‌اراده با پشت انگشت اشاره گونه‌ام را نوازش کرد.

_می‌خوام ازشون درس عبرت بسازم!

 

وقتی دیدم قضیه جدی‌تر از چیزیست که فکرش را می‌کردم دستم را روی دستش که مشغول نوازش کردن صورتم بود گذاشتم و به‌آرامی گفتم: نامی جوش نیار بذار فکر کنیم ببینیم باید چیکار کرد… سر خود کاری انجام نده به فکر آبروی عمو عارف باش.

 

متفکر به صورتم خیره شد و تلنگری به بینی‌ام زد.

_لازم نیست منو نصیحت کنی آنا کوچولو پاشو برو اتاقت از وقت خوابت گذشته.

 

از جایش که بلند شد سریع بلند شدم و پشت سرش به راه افتادم.

_می‌خوای چیکار کنی نامی؟

 

نگاهی به صورت مصمم انداخت.

_مثل جوجه پشت سر من راه نیفت بقیه‌ش به من مربوطه و اون شرکت… نترس اون‌قدرها هم بی‌فکر نیستم!

 

بی‌هوا از دهانم بیرون پرید.

_ولی من نگرانم!

 

چشمانش برق زد و قدمی به سویم برداشت.

_نگران کی؟ من؟

 

دستپاچه سرم را به دوطرف تکان دادم.

 

پیش خودم در اعتراف بودم که بیش از هر چیزی نگران او بودم و نمی‌خواستم صدمه‌ای ببیند ولی جرئت بیانش را نداشتم.

_فقط نمی‌خوام به‌خاطر من از کار و زندگیت بیفتی یعنی…

 

لبم را تر کردم.

_ما یه جورایی مرتکب دزدی شدیم.

 

چشمانش را کمی ریز کرد.

_اونا هم مرتکب جرم اقدام به قتل شدن به‌نظرت جرئت دارن صداش رو در بیارن؟

 

آهی کشیدم.

_نمی‌دونم قصدت چیه نامی ولی خواهش می‌کنم مواظب باش!

 

ابروهایش تابی خورد و حالت نگاهش ملایم شد.

 

گوشه‌ی لبش بالا پرید و با ملایمت به سمتم خم شد.

 

با چشمانی گرد شده نگاهش کردم.

 

قبل از این که به خودم بیایم داغی لب‌هایش پیشانی‌ام را سوزاند.

 

نفسم حبس شد و تنم لرزید…

 

گرما از همان نقطه شروع به پخش شدن در بدنم کرد و صورتم سرخ شد.

 

اولین باری بود که چنین حسی را تجربه می‌کردم.

 

نفس گرمش نبض زیر پوستم را به تپش وا داشته بود!

 

همین که سرش را عقب کشید با دستانی عرق کرده قدمی به عقب برداشتم ولی وادارم کرد متوقف شوم.

 

دستش را روی بازویم گذاشت و نوازش‌وار چهاربار روی پوستم کوبید.

 

جرئت نداشتم نگاهش کنم.

 

صدای پر محبتش در گوشم پیچید.

_شب ‌بخیر آنا کوچولو!

 

لپ‌هایم را پر باد کردم و هومی کردم، بعد با قدم‌هایی کوتاه و سریع از اتاقش بیرون دویده و در را پشت سرم بستم.

 

به‌محض وارد شدن به اتاقم خودم را روی تخت پرت کردم صورتم را در بالشت فرو بردم.

 

پیشانی‌ام هنوز درحال سوختن بود و نرمی لب‌هایش را بریم تداعی می‌کرد!

 

نامی مرا بوسیده بود!

 

#پست_144

 

 

مردی که تا همین چندوقت پیش هیچ اثری از او میان زندگی‌ام نبود مرا بوسیده بود و قلبم از درک این حقیقت مدام بالا و پایین می‌پرید.

 

جرقه‌ای که در نگاهش بود…

گرمایی که با هر لمسش بین کالبدهایمان جا به جا می‌شد…

رفتارهای ضدونقیض و پر محبتش…!

باید باور می‌کردم که اتفاقی نیست؟

 

نامی اولین مردی بود که پا در خلوتم می‌گذاشت و از خط قرمزهایم عبور می‌کرد.

 

شاید این که با هر حرکت کوچکی از طرف او این‌گونه آشفته و حیران می‌شدم طبیعی بود!

 

کف دست‌هایم را روی گونه‌های گرمم چسبانده و پلک‌هایم را به‌هم فشردم.

 

شاید بهتر بود با باربد حرف بزنم.

بالاخره او در این موارد تجربه‌ی بیشتری نسبت به من داشت و شاید با حرف‌هایش کمی هیجان درونم را کنترل می‌کرد.

 

نمی‌دانم چه‌قدر به نامی و رفتارهای اخیرش فکر کردم که کم‌کم پلک‌هایم روی هم افتاد.

 

* * *

 

در کل طول روز بعدی حواسم پی نامی بود.

 

درس‌هایی که برایم علامت زده بود را می‌خواندم و منتظر بودم تا از سرکار برگردد.

 

با این که کمی در دلم احساس شرم داشتم ولی هیجان اولیه‌ام برای دیدنش بیشتر بود.

 

هربار که عمه یادآوری می‌کرد نامی خیلی وقت است به خانه نمی‌آید و فقط این چند روز را به‌خاطر من به محض بیرون زدن از سرکار به عمارت برمی‌گشت چیزی در دلم تکان می‌خورد.

 

انگار مهی که در این چند وقت جلوی چشمانم بود کم‌کم کنار می‌رفت و معنی رفتارهای عجیب نامی را درک می‌کردم.

 

از حساسیتش روی روابطم با باربد گرفته تا آمدنش دم دانشگاه و انتخاب لباس و رفتنمان به مهمانی…!

 

شاید همه‌چیز ساده‌تر از چیزی که فکر می‌کردم به‌نظر می‌رسید و من زیادی به او سخت گرفته بودم.

 

هرچند تا وقتی خودش قصد حرف زدن راجع‌به احساساتش را نداشت نمی‌توانستم انقدر مطمئن همه‌چیز را در ذهنم تجزیه و تحلیل کنم.

 

با یادآوری چهره‌ی نگرانش وقتی درون استخر افتادم و بی‌توجهیش به وجهه و آبرویش لبخند کمرنگی روی لب‌هایم نشست.

 

طوری به‌نظر می‌رسید که انگار مهم‌ترین کار در دنیا ایمن نگه داشتن من بود و در کمال ناباوری در این کار شکست خورد بود!

 

قبل از جمع شدم لبخندم ناگهان در عمارت محکم به صدا در آمد و عمو عارف با چهره‌ای عصبانی و برافروخته وارد سالن شد.

 

با دیدنش مضطرب از جا پریدم.

_سلام عمو.

 

نفس عمیقی کشید و سری برایم تکان داد.

_سلام دخترم… نامی نیومده خونه؟

 

عمه که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود به‌جای من جواب داد:

_نه نیومده… چیشده عارف چرا انقدر کلافه‌ای؟

 

عمو عارف با لحنی جدی جواب داد: از شازده پسرت بپرس!

 

انگشت اشاره‌اش را رو به عمه تکان داد.

_به محض این که اومد خونه بفرستش اتاق من کارش دارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x