ملورین نخودی خندید و از روی شانهی محمد به بیرون گردن کشی کرد.
زمانی که از نبودنِ مینو خیالش راحت شد، روی پنجهی پا بلند شده و زیر چانهی مرد را بوسید..
پلکهای محمد با حسی خوب روی هم افتاد و دمی عمیق از عطر دخترک گرفت و همانجا پچ زد:
– نکن…میفتم به جونتا!
از خدا خواسته گفت:
– بیفت، چه عیبی داره؟!
چشم ریز کرد و بار دیگر سر تا پایش را از دید گذراند و آهسته لب زد:
– تنت میخاره پس نه؟
لبهایش را محکم روی هم فشرد تا مانعِ صدای خندهی بلندش شود.
کف دستش را با طنازی رویِ سینهی محمد قرار داد و با دگمهی پیراهنش مشغول به بازی شد و گفت:
– اوهوم…خیلی!
رفته رفته از آن دخترِ خجل و سر به زیر داشت فاصله میگرفت.
سر تا سرِ حرفها و حرکاتش با نازی ذاتی آغشته شده بود که او را دلبر تر مینمود.
تخت سینهی محمد به شدت بالا و پایین میشد، صورتش رو به سرخی زد و گفت:
– برو اونور شیطون نشو! تو چهارچوب در نمیتونم ترتیبتو بدم که بچه!
دخترک چپ چپی نگاهش کرده و گفت:
– همش فکرت میره اونجا؟! یه بوسی بغلی چیزی منظورم بود منحرف!
اینبار نوبتِ محمد بود که لبخندی دندان نما تحویلش دهد و با شیطنت گفت:
– اونجا یعنی کجا؟ منظورت یه شب خاطره انگیز روی یه تخت دو نفره تو لخت باشی و …
دخترک خیز برداشت و سریع با کف دست جلوی دهان محمد را گرفت و گفت:
– خیله خب حالا نمیخواد تشریح کنی!
چشمهای مرد گرد شد و با دلبری کف دستش را بوسید و صداهایی نامفهوم از خود در آورد.
کف دستش را از جلوی دهانش برداشته و چپ چپی نگاهش کرد و گفت:
– میخوام مینو رو صدا کنم بیاد ناهارشو بخوره، گشنشه بچم، چیزی نگی جلوشا!
بیخیال شانه بالا فرستاد و گفت:
– چی میخوام بگم مثلا!
– مثلا همین بخور بخور و اینا… این قضایا…این حرفای…
محمد به خنده افتاده بود.
کف هر دو دستش را به نشانهی تسلیم بالا برد و تند تند سر تکان داد:
– چشم عزیزم، چشم!
از کنار محمد رد شده، بافتِ کهنه و سفید رنگش را روی تاپش به تن زد
نمیخواستم در حافظهی مینو تصویری نامطلوب از خود و محمد بجای بگذارد.
جلوی در اتاق ایستاد و چند تقه به در کوبید و سپس گفت:
– مینو عزیزم بیا ناهار!
مینو با ذوق و صدایی بلند چشمی گفت و از اتاق خارج شده، به سمت اشپزخانه پرواز کرد.
دور هم ناهار را خورده و سپس قرص مینو را به دستش داده و گفت:
– خوبی الان؟ اگه حالت بده بهم بگو؟
مینو تنها سری به نشانهی مثبت تکان داد و پلکهای خمار از خوابش را روی هم کوبید.
قبل از اینکه کامل به خواب رود تنها یک جمله زمزمه کرد:
– عمو محمد بمون تا من بیدار شم!
سپس به خوابی ارام فرو رفت.
محمد دو دگمهی ابتدایی پیراهنش را باز کرده و گفت:
– صورتِ خوشی نداره من همش بیام اینجا!
ملورین که تا ان لحظه مشغول جمع کردن بریز و بپاش هایِ مینو بود، دستش روی هوا خشک شده و سر به سمتش چرخاند.
ته دلش به شور افتاده بود مخصوصا زمانی که متوجه شد هیچ شوخیای در کار نیست.
چرا که محمد جدی تر از هر لحظه ای دست به جیب ایستاده بود و نگاهش میکرد.
دستی به گردن عرق کردهاش کشید و سعی کرد تمام فکر و خیال های نامطلوب را پس بزند و گفت:
– پس چی؟
و بعو بدون انکه قصد و قرضی داشته باشد ادامه داد:
– نکنه…نکنه کسر شان میشه واست که بیای اینجا نه؟
خب حقم داری…اینجا اصلا…اصلا به پرستیژ تو نمیخوره! این محله خیلی قدیمی و چرکه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی قشنگه
تو رو تند تند پارت بزار
زیاد هم پارت بزار
لطفا
سلام، بعد از چند روز خیلی کم بود