رمان ملورین پارت 46 - رمان دونی

 

 

زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را شنید که چشم غره‌ای اساسی به سمت ملورین پرتاب کرده و گفت:

 

– میفهمم چی میگی!

دست وردار از بچه بازیات، تو دیگه بزرگ شدی، همسن و سال مینو نیستی که ناز کنی و یکیم مدام نازتو بخره!

 

هر دو دستش را مشت کرده و کنار زانوهایش قرار داد و به ارامی گفت:

 

– من ناز میکنم؟

من… من اصلا بلدم ناز کنم؟

اینکه بهت گفتم نمیخوام رابطه بینمون مخفیانه باشه یعنی دارم ناز میکنم؟

 

– تو اصلا منو درک نمیکنی ملو…

 

مردمک‌هایش را به سقف کشاند و ادامه داد:

 

– هیچ کس منو درک نمیکنه!

گفتم یه خورده باهام راه بیا تا این دغدغه هام تموم بشه بعدش همه چیزو رسمی میکنیم!

 

با بی هدفی دستی در هوا تکان داده و گفت:

 

– نمیتونستی همینطوری بگی نه؟

باید با داد و فریاد باهام حرف بزنی؟ بعدشم…

 

بغضش را پس زده و گفت:

 

– اونی که به رسمی شدن این رابطه اصرار داشت من نبودم تو بودی!

پس این من نیستم که دارم ناز میکنم یا…

یا یه دغدغه روی دغدغه‌هات میذارم!

 

حرفش را زد اما اینبار محمد بود که تفسیر درستی از جمله‌اش نکرد و گفت:

 

– چی؟ پس میخواستی همینطوری زیرم بخوابی و پاهاتو هوا کنی؟ یعنی هر کس دیگه جز من بود همین کارو میکردی واسش؟

 

 

 

بهت زده خیره‌اش شد!

انگار از دره‌ای عمیق سقوط کرده باشد با گنگی نگاهش کرده و تنها پچ زد:

 

– چی؟

 

محمد اما بی توجه به او ادامه داد:

 

– اره دیگه! هر کی جز منم بود لابد همین کارو میکردی!

میرفتی زیرش واسش پاهاتو هوا میدادی میذاشتی هر گوهی که دلش میخواد با تن و بدنت بخوره!

 

به دیوانگی محمد خیره شد و هیچ نگفت!

باور نمیکرد کسی که این حرف‌ها را بزند همان محمدی باشد که تا چند دقیقه‌ی پیش با مهربانی سخن می‌گفت!

 

اب تلخ گلویش را پایین فرستاده و اهسته گفت:

 

– تمومش کن!

 

سر جایش ایستاد.

قفسه‌ی سینه‌اش از خشم تند تند بالا و پایین می‌شد و اینبار هم منظورِ ملورین را به درستی متوجه نشد و گفت:

 

– اره تمومش میکنم!

از اولم شروعش اشتباه بود!

 

حرفش را زده و بی انکه به ملورین توجه‌ای کند به سمت درب ورودی رفت.

قبل از اینکه کفش‌هایش را به پا بزند روی پاشنه‌ی پا چرخ خورده و با حرص گفت

 

– میدونی چیه؟

از همون شب اولی که باهات خوابیدم، تا همین امروز… تا همین لحظه…تو…

 

مکثی کرد و بی توجه به نگاه مظلوم و اشک‌هایی که از پلک‌هایش به پایین سقوط می کرد با بی رحمی ادامه داد:

 

– تو بزرگ ترین اشتباه زندگیم محسوب میشدی!

 

 

 

دو ساعتی از رفتنِ محمد می‌گذشت!

رفته بود!

 

رفته بودو در را طوری به هم کوبیده بود که صدای لولا‌هایش همچنان در گوشش زنگ میخورد!

 

کنج خانه جایی که نور به آنجا تابیده نمیشد، در خود جمع شده بود، سر روی زانوهایش قرار داده بود و به حرف‌های محمد فکر می‌کرد.

 

مخصوصا آخرین جمله‌اش!

آخرین حرفی که به زبان اورده بود و تا انتهای وجودش را به اتش کشیده بود.

 

کف دستش را محکم روی گونه‌اش کشیده و همزمان که نفس لرزانش را بیرون می‌فرستاد، از روی زمین بلند شد.

 

به امید یک زنگ، یک پیام، یک خبر، یک احوال پرسی ساده از جانب محمد تلفن همراهش را برداشت.

 

صفحه‌ی تاریک و چراغی که خاموش و روشن نمی‌شد، نشان می‌داد که خبری از محمد نیست!

 

به همین زودی دلش را زده بود؟

 

نگاهی به دور تا دور خانه‌ی بی رنگ و رو کهنه سازشان انداخت.

 

حتما برای محمد با آن سر و شکل، تیپ و قیافه، مال و اموال خوشایند نبود که در این خانه بماند!

 

ولی با این حال حق نداشت که از دیدن ابراز پشیمانی کند!

حق نداشت که او را اینگونه با حرف‌هایش تحقیر کند.

حق نداشت با نیش زبانش او را به این حال و روز بنشاند!

 

کف هر دو دستش را جلوی دهانش گرفته و هقی کوتاه زد و دوباره به محمد فکر کرد!

 

به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید که چرا محمد به یک باره اینقدر عوض شده بود!

 

 

هیچ خطا یا حتی اشتباهی کوتاه از او سر نزده بود که اینگونه عصبی شده باشد.

 

یعنی تنها یک حرف، محمد را به جنون رسانده بود که اینگونه قلبش را خورد و خاکشیر کرده بود؟

 

نفسش را لرزان بیرون فرستاد از پشت شیشه‌ی شکسته‌ی خانه به حیاط خیره شد.

 

هر چند ولش گواه بد میداد ولی با این حال سعی داشت به خودش بقبولاند که هیچ اتفاقی نمی‌افتد!

 

محمد بر میگشت.

با یک شاخه گل، با یک لبخندِ دلربا تا حرف‌هایی که با نامردی نثارش کرده بود را از دلش بیرون بیاورد!

حتم داشت که بر میگردد!

 

_♡__

 

– آقا جون من دیگه بچه نیستم، بچه نیستم به ولله!

چرا واسه من تصمیم میگیرین شما؟

 

تن صدایش کمی بالاتر از حد معمول رفته بود و همین باعث شد که مادرش چنگی به گونه‌اش بیندازد و خفه لب بزند:

 

– خدا مرگم! با بابات اینطوری حرف نزن!

 

بر خلاف مادرش که به جلز و ولز افتاده بود، پدرش روی مبل راحتی لم داده بود و نهج البلاغه می‌خواند!

 

بی هدف دستی توی هوا تکان داد و گفت:

 

– حاج بابا با شمام!

من چند سالمه که شما واسه من دارین زن انتخاب میکنید؟

 

پدرش از بالای عینکِ طبی نیم نگاهی به سمتش انداخته و با طعنه و کنایه گفت:

 

– لابد تو انتخابان همون زنای خرابیه که بستر نصف مردای این شهرو گرم میکنن؟

 

 

 

صدای هینِ پر از شرمِ حاج خانم هم مانع پدرش نشد تا جمله‌اش را ادامه ندهد:

 

– از خدا بترس پسر!

دو روز دیگه تو قیامت باید جواب پس بدی بابت این کارات!

بده به فکر اینم که سر و سامون بگیری و هر غلطی که میخوای کنی رو کنار همسرت انجام بدی؟

 

تنها کمی خجالت کشید و گفت:

 

– با این حال بازم دلیل نمیشه که شما واسه من زن انتخاب کنید آقا جون، من خودم…

 

دوباره یاد ملورین افتاد و بخاطر رفتاری که به ناحق با او کرده بود از خودش خجالت کشید!

سر پایین انداخت و گفت:

 

– شاید من خودم به کسی علاقه مند باشم!

 

این بار مادرش پا درمیانی کرد و گفت:

 

– به کی مادر؟

کی اصلا بهتر از دنیا؟

خانواده دار، فرنگ رفته، تحصیل کرده! از هر انگشتشم ماشالله یه هنر میریزه….

 

زیر لب مشغول فحش دادن به دنیا و جد و ابادش شد و گفت:

 

– من نمیخوامش!

 

پدر نهج البلاغه را بسته و عینکش را از روی چشم پایین اورد، به همسرش اشاره زد و گفت:

 

– من و مادرتو میبینی؟

کاملا سنتی با هم ازدواج کردیم، قبل از ازدواج نه من ایشونو دیده بودم و نه ایشون منو دیده بود

هیچ علاقه‌ای هم بهم نداشتیم.

علاقه بعد از ازدواج به وجود میاد پسر جون!

 

حرف‌های پدرش را قبول نداشت.

می‌دانست اگر مجبور به ازدواج با دنیا شود تا اخر عمر در حسرتِ ملورین می‌سوزد.

 

 

 

خواست حرفی بزند، دهان به مخالفت باز کند که بازویش به چنگ مادرش در امد:

 

– بیا بریم قربونت، بیا بریم!

 

مادرش متوجه شده بود که اگر یک دقیقه‌ی دیگر محمد آنجا بماند جنجال به پا میکند!

 

درد در پیشانی از تپید و همین که جلوی درب اتاقش رسید ایستاده و گفت:

 

– مامان جان شما حرفاتونو زدیم منم گوش دادم، حالا من میگم سما گوش بدین!

 

چشم‌های بی فروغِ زن برقی زد و گفت:

 

– کسی رو زیر نظر داری مامان جان؟

 

سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و گفت:

 

– بله! یه نفر هست، ازش خوشم میاد ولی خب… به تیپ و استایل خانواده‌ی ما نمیخوره! چطوری بگم؟

 

بی مقدمه گفت:

 

– خانواده داره؟

 

دقیقا مشکل همینجا بود!

ملورین نه پدری داشت و نه مادری، از تمام دنیا یک خواهر داشت که او هم مریض بود.

 

سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و گفت:

 

– فوت شدن!

 

همین یک جمله کافی بود تا ابروهای زن در هم گره بخورد.

بازوی محمد را محکم فشرده و گفت:

 

– میدونی که اقات سر هر چیزیم که حساس نباشه سر خانواده حساسه! واسه همین داریم میگیم دنیا…

زن زندگیه، خانوادشم که خوبن! تو اصلا دو بار باهش حرف بزن ببین چطوریه، بعد مخالفت کن

 

 

 

بازویش را به ارامی از میان پنجه‌های بی رمقِ زن بیرون کشیده و گفت:

 

– من بزرگ شدم مامان جان!

تمومش کنید این داستانو!

من خودم یاد دارم واسه زندگیم تصمیم بگیرم، خودم میدونم واسه زندگیم باید چیکار کنم.

 

حرفش را زده و بی توجه به مادرش وارد اتاق شده و درب را محکم کوبید.

 

دستی روی پیشانی دردناکش کشیده و زبر لب پچ زد:

 

– این کنه از کجا تو زندگی من افتاد اخه!

 

خودش را روی تخت ولو کرده و به سقف خیره شد.

بارِ دیگر چهره‌ی ملورین از پیش چشمانش گذشت!

 

ظهر برای یک لحظه کنترلش را از دست داده بود و ملورین را بی گناه متهم کرده بود.

 

تلفن همراهش را از روی میز کنار تخت برداشته و خواست شماره گیری کند ولی پشیمان شد..

 

حتم داشت که اکنون زمان مناسبی برای حرف زدن نیست.

پلک‌هایش را ارام باز و بست کرد و باز هم به سقف سفید بالای سرش خیره شد

 

_♡__

 

– محمد جان مامان؟ بیا بیرون قربونت آقات کارت داره، بیا بیرون.

 

سرش را از روی بالش فاصله داد و از روی تخت بلند شد.

 

غرولندی کرد و به سمت درب رفته و به ارامی بازش کرد، به محض باز کردن در چهره‌ی نگران مادرش پیش چشمش نقش بست:

 

– جانم مامان؟

 

پیرزن هن و هن کنان گفت:

 

– خوبی تصدقت؟ بیا پایین ببین اقات چیکارت داره دورت بگردم، بیا لجبازی نکن!

 

 

 

سر تکان داده و از اتاق خارج شد.

 

از پله ها‌ی منتهی به حال پایین رفته و چشمش به حاج مسلم که حاضر و آمده روبروی در ایستاده بود افتاد.

 

حاج مسلم کلاه نمدینش را به سر گذاشته و همانطور که کفش‌هایش را میپوشید گفت:

 

– تصمیمتو گرفتی پسر؟

 

خودش را به در نداستن زده و گفت:

 

– در چه مورد؟

 

حاج مسلم سر بالا گرفت.

با چشم‌های ریز شده نگاهی تیز بینانه به تک پسرش انداخته و اهسته گفت:

 

– یعنی چی در چه مورد؟

 

– یعنی در چه موردی باید حرف بزنم؟

من یادم نمیاد شما چیزی ازم خواسته باشین و قرار باشه که نظرمو در موردش بگم!

 

مسلم سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و مادرش بازوی محمد را محکم چنگ زد.

 

دست به جیب و خونسرد نگاهی به پدرش انداخته و گفت:

 

– میرین حجره؟ اگه لازمه برسونمتون!

 

حاج مسلم انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید روبرویِ محمد تکان داده و گفت:

 

– خودتو میزنی به اون راه عیبی نداره.

ولی تا اخر امشب فقط وقت داری که بهم بگی میای بریم خاستگاری دختر رضا یا نه؟

 

بدون اینکه ذره ای مکث کند گفت:

 

– نه نمیام!

شما اگه میخواین برین دخترشو واسه خودتون خاستگاری کنید حاج بابا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

این ادامه نداره؟ قطع شد؟؟!

TAMANNA
TAMANNA
1 سال قبل

فاطمه خانوم ما مسخره شما نیستیم که رمان های اینجوری مثل دلارای و ملورین میزارید،دلی حداقل هفته ای یکباره این معلوم نیس کی دلش میخواد بنویسه.رمان هایی هستن که هم کاملن هم خوشگل تر لطفا این روند رو اصلاح کنید

هانا
هانا
1 سال قبل

حمایت میکنم 😌💫

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل
پاسخ به  هانا

😘❤💞💋

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x