شرم در صورتش دوید.
سر پایین گرفته و اهسته پچ زد:
– خیله خب حالا، نیاز نیست همه چیزو کامل تشریح بدی.
قهقهی مرد بلند شد.
به سمتش خیز برداشته و با هر دو دست لپهایش را کشیده و لب زد:
– اخ خد! تو چقدر شیرینی اخه!
سر خم کرد و لبهای غنچه شدهی ملورین را محکم بوسید و همانجا لب زد:
– زن من باید بنیش مثل خودم قوی باشه ها، من زن ضعیف دوست ندارم گفته باشم!
چشم غرهای به سمت محمد پرتاب کرد و دستش را پس زده و همانطور که به سمت در میرفت اهسته لب زد:
– بله! از طبع سیری ناپذیریت مطلعم.
از اتاق خارج شده و اینبار به سمت اتاقی که مینو مشغول بازی در آنجا بود رفت.
بر خلاف اتاق خودشان، انگار اینجا براب کودک طراحی شده بود.
کاغذ دیواری آبی ملیح از همان ابتدای ورود روحش را نوازش میداد.
یک تخت چوبی کوچک و یک کمدِ آبی رنگ، یک آباژورِ ستارهای شکل و یک فرشِ آبی و دایرهای شکل اجزای تشکیل دهندهی اتاق بودند.
مینو درست وسطدفرش نشسته بود و مشغول بازی کردن با عروسکش بود.
– چیکار میکنی مینو خانم ؟
#پارت202
مینو سر بالا گرفته و با دیدنش ذوق زده گفت:
– ابجی چه خوشگله اینجا.
به دیوار های اتاق اشاره زده و گفت:
– رنگشو نیگا! اگه اینجا زندگی کنیم خیلی خوب میشه.
اینطوری دیگه شبا بوی نم نمیاد.
حتی هر کدوممون یه اتاق جدا واسه خودمون داریم.
تازه اینجا کمدم داره دیگه لازم نیست لباسامونو روی ملحفه ها بذاریم.
لبخندی درد آلود روی لب ملورین نشست.
از اینکه هیچ گاه نتوانسته بود چیز هایی که مد نظر مینو بود را تهیه کند احساس شرم میکرد
لب هایش را محکم روی هم فشرده و لب زد:
– اره، خیلی خوشگله، دوسش داری؟
دخترک تند تند سر تکان داد
– خیلی، خیلی خوشگله اینجا!
دست عمو محمد درد نکنه که اینجا رو واسمون خرید، عه اومدی عمو…
صدای مینو باعث شد که سر بچرخاند و به محمد که کمی اخم کرده بود خیره شود.
اهسته لب گزید و با چشم و ابرو امدن اشاره زد که کمی خودش را بشاش بگیرد.
محمد وارد اتاق شده و روبروی مینو روی فرش نشسته و گفت:
– دوسش داری پس ؟ اینجا رو میبینی قراره اینجا کلی واست عروسک بچینم!
#پارت203
مینو خوشحال بود.
آنقدر که حتی روی پای خودش هم بند نمیشد.
از خوشحالی او حتی محمد و ملورین هم خوشحال بودند.
توی اشپزخانه لیست خریدهایی که مورد نیازشان بود را روی تکه کاغذی سفید نوشت و گفت:
– خب، همیناست دیگه، چیز دیگهای لازم نیست.
کاغذ خرید را از دست ملورین بیرون کشیده و با دقت خیرهی نوشتههایش شد و گفت:
– ماکارونی دو تا؟ نچ، من زیاد ماکارونی میخورم اینو باید یه کارتون بخرم.
ملورین دست به سینه خیرهاش شده بود و هیچ نمیگفت.
طوری با دقت به برگه نگاه میکرد که انگار کدبانویی ماهر بود که در مسابقات اشپزی زیادی شرکت کرده و برنده شده است!
– اینجا چی نوشتی؟ چی چی لانکا؟
خودش را روی صندلی کمی جلو کشید و گفت:
– تو برو اینو نشونشون بده، فروشنده خودش میدونه چیه! میخوام واسه شب شام درست کنم، چیزی نداریما…
کاغذ را تا کرده و داخل جیب شلوارش فرو فرستاد.
استین های پیراهنش را تا ارنج بالا زده و گفت:
– چیز دیگه ای لازم نداری.
نچی کرد و سر بالا انداخت:
– نه هر چی میخواستم همونجا نوشتم، برو دیر میشه الان.
محمد سر تکان داد و در یک حرکت ناگهانی، قبل از اینکه برود با هر دو دست دو طرف صورت دخترک را گرفته و سر خم کرد.
بوسهای صدا دار روی غنچهی لبهایش کوبید و گفت:
– رفتم.
#پارت204
رفت و لبخند کوچکی که روی لب های ملورین شکل گرفته بود را ندید.
_♡__
روی تخت با فاصلهای نزدیک بهم دراز کشیده بودند.
ملورین به کمر و محمد به پهلو در حالی که نگاهش به نیم رخ ملورین بود.
چشمهایش روی هم افتاده بود و با این حال حس سنگینی نگاه محمد اجازهی خواب را از او صلب کرده بود!
– چرا اینقدر نگاه میکنی!
دست دراز کرده و لاخِ مویی که روی پیشانیاش سایه انداخته بود را کنار زد:
– چون خوشگلی، خوشگلا رو باید نگاه کرد
لبخندی خواب آلود روی لبهای دخترک شکل گرفته و به سمتش چرخید و پلک باز کرد.
نگاه خمار از خوابش را با چشمهای محمد دوخت و لب زد:
– فردا باید برگردم خونه لباس بیارم.
– میرسونمت!
– وسایل مینو هم هست، لباساش، داروهاش، میترسم محمد، خیلی میترسم..
کمی به ملورین نزدیک تر شد و لب زد:
– از چی؟
دمی عمیق گرفته و فکرِ وحشتناکی که توی سرش جولان میداد را به زبان اورد:
– میترسم که…میترسم که همه چیز خراب شه.
میترسم طوفان بیاد و همه چیزو خراب کنه!
میترسم که این خوشی زود گذر باشه و همه چیز بهم بریزه و من تنها تر از سابق بشم!
#پارت205
محمد با اطمینان خاطر پلک روی هم فشرد.
انگشتهای کشیدهاش روی گردن ملورین حرکت داده و اهسته لب زد:
– نمیذارم هیچی بهم بریزه!
حرفش را در حالی زده بود که هیچ اطمینان خاطری نسبت به آن نداشت!
میترسید هر لحظه طوفانی بیاید و زندگی نو پا و تازه شکل گرفتیشان را بهم بریزد!
با این حال تمام سعیش را میکرد که ملورین را آرام کند، تا خیالش راحت باشد.
انگار حرف پر از اطمینانش کار خودش را کرده بود که دخترک به ارامی پلک روی هم کوبید و خواب الود لب زد:
– میدونم.
پلکهایش روی هم افتاد.
نیشخندی از خنده کنج لب محمد شکل رفته و اهسته و طوریکه ملورین بیدار نشود لب زد:
– خواب الود!
توبه گفته بودم زنم باید بنیش قوی باشه ها!
خیرهی صورت مهتابیاش شد.
مژههای بلندش روی پوستش سایه انداخته بود.
لبهای کوچک و غنچه مانند کمی از هم فاصله گرفته بود و طلب بوسیدن داشت انگار.
پرههای بینی کوچکش با هر بار دم و بازدم به ارامی باز و بسته میشد و این زن چقدر زیبا بود!
سرش را به ارامی نزدیک برده و همانطور که پیشانیاش را میبوسید زمزمه کرد:
– من نمیذارم هیچی تو رو اذیت کنه! هیچ وقت نمیذارم، هیچ وقت!
#پارت206
– زَوَّجتُ مُوکِّلَتی…
متن صیغه در گوشش پیچده میشد.
به منظورِ راحت بودن ملورین قرار بر این شد که محرمیت را در محضر انجام دهند!
به قرانی که روبرویش باز شده بود نگاهی انداخت و زیر لب مشغول خواندن ایاتش شد.
در دلش امید داشت که انتهای این راهی که انتخاب کرده اند نور است!
و امیدوار بود که همین اتفاق هم بیفتد!
جملهی عاقد که به پایان رسید، دمی عمیق گرفته و با سری پایین افتاده زمزمه کرد:
– الهی به امید تو! قَبلتُ!
نفسی که از سر اسودگی از ریهی محمد بیرون آمد را شنید و تو گلو خندید.
عاقد برای هر دو نفر ارزوی خوشبختی کرده و روی صندلی مخصوص خودش نشست.
هر چند فرصتشان محدود بود ولی با این حال محمد حلقهی تک نگینی که از قبل خریده بود را از توی جعبهی مخملِ قرمز رنگی بیرون کشیده و دست ملورین را گرفت.
همانطور که حلقه را میان انگشتهای کوچکش میسراند اهسته لب زد:
– خوش اومدی به زندگیم!
متقابلاً ملورین هم رینگ ساده را میان انگشتهای محمد سر داد.
هر چند خجالت میکشید ولی با این حال دست مردانهاش را در دست گرفته و به دستهایشان خیره شد.
#پارت207
دست ظریف و کوچکش در مقابل دستِ مردانه و بزرگ محمد زیادی کوچک مینمود!
زمزمهی زیر لبی محمد آمد که گفت:
– خوشگل من!
و بعد از روی صندلی بلند شد.
به سمت عاقد رفته و هزینه را حساب کرد.
هر دو از محضر خارج شدند و محمد بالافاصله دست کوچک ملورین را میان پنجهی قوی و مردانهاش فشرده و گفت:
– اخ اگه بدونی، اگه بدونی چطوری نفسم سر جاش اومده! حالا حتی خدا هم نمیتونه تو رو ازم جدا کنه!
لبخندی روی لب دخترک شکل گرفته و از پهلو کمی به محمد چسبیده و لوس گفت:
– یعنی الان زن و شوهریم؟
همانطور که به سمت ماشین حرکت می کردند، دست محمد دستش را روی پهلویس سرانده و لب زد:
– وسط خیابون لوس نشو کار دستت میدما! به خدا بزنه به سرم خیابون و خونه نمیشناسم، افرین دختر خوب!
نخودی خندید و روی صندلی نشست.
کمربندش را بسته و همین که محمد روی صندلی راننده نشست گفت:
– یعنی میخوام بدونم، الان من مال توام…توام…توام مال منی؟
جان کند تا همین یک جمله را بگوید!
محمد که حسابی سر کیف بود گفت:
– اخ، خدایا کرمتو شکر!
یعنی من الان نباید این جوجه کوچولوی خوشمزه رو یه لقمهی چپش کنم؟
سر چرخاند و با شور و شعف گفت:
– قربونت برم سند تو که از قبل به اسم من خورده بود! دیگه لازم به این حرفا نیست
#پارت208
گونههای ملورین رنگ میگیرد.
سر پایین انداخته و با پَرِ شالش مشغول بازی کردن شده و به آرامی لب میزند:
– میگم یه سوال بپرسم؟! شاید عصبی بشی ولی حقیقتا خیلی دلم میخواد جوابشو بدونم!
همانطور که ماشین را استارت میزد سری به نشانهی تایید تکان داده و گفت:
– جانم بگو؟
از آینهی سمت راننده به بیرون خیره شد و زمانی که از خلوت بودن خیابان اطمینان پیدا کرد به آرامی ماشین را از پارک خارج کرده و صدای ملورین در گوشش پیچید:
– میگم الان که ما عقد کردیم! اگه پدر و مادرت متوجه بشن، بهشون بر نمیخوره؟
انگشتهای محمد محکم تر به دورِ فرمان پیچانده شد.
بالاجبار لبخندی کنج لبش نشانده و گفت:
– ملو خانمم! سوالِ بهتری نبود روز اول زندگی مشترکمون ازم بپرسی؟!
انگشتهایش را در هم پیچاند.
میدانست مطمئناً عکس العمل محمد نسبت به حرفهایش چندان جالب نیست.
با این حال مصرانه میخواست جواب سوالش را بداند.
اخمی ظریف میان ابروهایش نشانده و لب زد:
– خب برام سواله!
من که پدر و مادرم در قید حیات نیستن ولی برام مهمه که بدونم پدر و مادر تو رضایت قلبی دارن؟
دروغ که حناق نبود در گلویش ببندد!
پشت چراغ قرمز ایستاده، همانطور که سرش را به سمتِ ملورین کج می کرد پچ زد:
– آره! مشکلی ندارن باهاش.
ببین من دیگه بچه نیستم ملو، ناسلامتی سن و سالی ازم گذشته دیگه وقت بچه دار شدنمه!
نظر پدر و مادر واقعا برام قابل احترامه ولی فکر نمیکنم تصمیمِ من چیزی باشه که به بقیه مربوط بشه!
جز من و تو البته! مگه نه؟
#پارت209
ملورین نگاه نامطمئنی به محمد که با لبخند خیرهاش بود انداخت و سری به نشانه تایید تکان داد.
در دلش آشوب بود، نمی دانست چرا حس می کرد که چیزی این میان درست نیست ولی سعی کرد افکار منفیاش را نادیده بگیرد و به محمد اعتماد کند.
محمد اما در ذهنش هزاران چیز می گذشت، اگر حاج مسلم کیهانی چیزی از این قضیه بو می برد تکه بزرگه گوشش بود!
راه خانهاش را در پیش گرفت و در خیابانهای شلوغ تا جایی که می توانست تند می راند، تنها چیزی که الان می خواست این بود در حریم امن خانهاش باشد.
در طول راه رسیدن ملورین نگاهش را به هر جایی می دوخت الا به محمد، هنوز نمی توانست باور کند که عقد کردند.
نیم نگاهی به محمدی که اخم هایش را درهم فرو برده بود انداخت و لبش را گزید، نمی توانست حدس بزند که چه چیزی در ذهنش می گذرد.
به انگشت هایش خیره بود و با آنها بازی می کرد که صدای محمد در گوشش پیچید:
– عروسک، چرا اینقدر ساکتی؟
ملورین لبخند مضطربی زد و آرام گفت:
– خب، چی بگم؟ نمی دونم چی بگم.
محمد همانطور که در کوچه می پیچید زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با نیشخند گفت:
– حست از اینکه الان همچین شوهر خوشتیپی داری چیه؟
ملورین نگاهِ سنگینی به محمد انداخت و چیزی نگفت، به جای آن که چیزی بگوید نگاهی به سر تا پای او انداخت و لبخند زد.
– اوی خانم! من زن دارما، اینطوری نگاه نکن میگم زنم بیاد پدرتو دراره!
از زبان ریختن های محمد شگفت زده شده بود، محمد خودش هم جا خورده بود؛ جو سنگینی که بینشان بود را به هر راهی که شده می خواست از بین ببرد.
#پارت210
بعد از پارک کردن ماشین محمد زودتر از ملورین پیاده شد و ریموت گاراژ را زد.
قبل از بسته شدن کامل در نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و وارد ساختمان شد.
به محض وارد شدن به واحد خودش نفس عمیقی از سر آسودگی کشید:
– راست میگن که هیچ جا خونه خودِ آدم نمیشه.
ملورین لبخند تلخی با شنیدن حرف محمد زد، از اول هم می دانست که دنیاهاشان چقدر با هم تفاوت دارند.
محمد همانطور کتش را در می آورد رو به ملورین که جلوی در ایستاده بود گفت:
– چرا وایسادی اونجا؟
لبخندش را پررنگتر کرد و همانطور که شالش را از سرش برمی داشت به طرف مبل راحتی وسط سالن رفت که میانه راه دستان قدرتمند محمد دور کمرش پیچید.
هینی از ترس کشید و با چشمان گرد شده به او خیره شد، ضربان قلبش را می توانست در سرش بشنود.
محمد که از دیدن ترسیدن ملورین لذت می برد نیشخندی زد و آرام زمزمه کرد:
– چرا ترسیدی؟
ملورین تک خنده ای کرد و همانطور که به چشمان شیطنت بار محمد خیره بود گفت:
– وقتی یهویی میای طرف آدم معلومه که می ترسه!
محمد هوم بلند بالایی کشید و همانطور که یکی از دستانش را در موهای بلند و خوش فرم ملورین فرو می برد گفت:
– می دونستی وقتی می ترسی چشمات خوشگل تر میشن؟
ملورین با خجالت لبش را خیس کرد و چنگ آرامی به لباس محمد زد.
خواست چیزی بگوید که با اسیر شدن لب هایش میان لب های محمد حرف در دهانش خشک شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 119
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لابد این یکی ام 4 ماه طول میکشه😒😒😒😒😒😒
انقدر دیر که پارت قبل رو یادم نی
واو آفتاب از کدوم طرف در اومده بلاخره ب
یه پارتی چیزی بعد ۸ ماه بلاخره افتخار دادی یه پارت بهمون دادی میگفتی گاوی گوسفندی پیش پات میبریدیم تو که شرمندمون کردی خب آخه آدم حسابی ۴ ماه ندادی الان هم نمیدادی دیگه ملتی که کامل رمان فراموش کرده بودن الان باید از اول بخونن یه ملت درگیر کردی
واو خورشید از کدوم طرف در اومده
به به چه سوپرایز خوبی بعد از نه ماه مرسی که پارت طولانی گذاشتین انشاالله که هر روزه باشه دیگه.