– خانم تدارک یه جشن درست حسابی و بگیرید.
محمد دخالت کرد و گفت:
– ولی من میخوام عروسی بگیرم با اجازه تون! درسته که ما ازدواج کردیم ولی عروسی نگرفتیم!
– تو با اجازه نگرفتن از من حق این کارم نداری من آبرو دارم جلو فامیل!
محمد دوباره و دوباره در مرض عصبانیت رفت.
– پدر خودتون متوجه هستید چی دارید میگید؟!
آره من بدوو اجازه شما عقد کردم ولی میدونید چرا؟! چون میدونستم به من اجازه نمیدید.
میدونستم مثل الان میخواید حرف بارم کنید.
نرگس خاتون که خواست میانه داری کند گفت:
– محمد اشتباه کرده شما بزرگی کنید و ببخشیدش!
به قول خودتون مردم چی میگن اگه واسه پسرمون عروسی نگیریم؟!
به قول معروف مرغش یک پا داشت، میخواست جوری رفتار کند که محمد از کارش پشیمون شود ولی نمیتوانست یک عروسی در خور برای پسرش نگیرد.
– این پسر اگه فکر آبروی من بود بی اجازه من عقد نمیکرد.!
چیز دیگری نگفت و به اتاق خودش رفت، ملورین نفسش را بیرون داد و آرام گفت:
– محمد زیاد مهم نیست عروسی نگیریم من که موافقم!
لب باز کرد چیزی بگوید که تلفنش زنگ خورد و مجبور شد جواب بدهد.
نیلا در این فرصت کنار ملورین نشست تا بتواند با او صحبت کند.
– اسمت ملورین بود نه؟! شاید یکم بد آشنا شده باشیم ولی از همون اول که دیدمت مهرت به دلم نشست!
#پارت295
ملورین که حواسش از گفت گو محمد پرت شده بود با لبخندی جواب نیلا را داد:
– اره اسمم همینه، خوشحالم دوباره میبینمت!
محمد خیلی ازت تعریف کرده.
محمد بلند شد و بخاطر تلفنش داخل حیاط رفت تا صحبت کند.
چشمان نیلای خوش قلب برقی زد و انعکاسش لبخندی روی لبش بود.
– ندیده بودم تا حالا ازم تعریف کنه! خوب دل داداشم و بردی ها!
ملورین مستانه خندید که بی هوا چشمش به صورت شاکی مادر محمد خورد.
از حالت نگاه کردنش سریع خودش را جمع کرد و لبخند روی لبش خشک شد.
حس کرد باید چیزی بگوید و کاری کند تا خودش را در دل این خانواده جا کند!
– حاج بابا گفتند شما خیلی در این باره باهاشون صحبت کردید، ممنون از محبت تون!
نرگس خاتون بدون نرمش بلند شد و با صدای نه چندان دوستانه گفت:
– من اگه حرفی زدم یا از شما دو طرفداری کردم فقط و فقط بخاطر ابروی خانوادگی و پسرم بوده!
وعلا با نظر حاج مسلم موافقم!
لطفا وقتی محمد اومد زود برید نمیخوام حاج مسلم دوباره عصبی بشه!
#پارت296
رسما داشتند از خانه پدرش بیرونش میکردند؟! انگار یک پارچ آب یخ روی ملورین خالی کردند که خشک شده به رفتنش نگاه کرد و گویا لب هایش بهم چسبیده بود که چیزی نگفت!
نیلا لبانش را با زبان تر کرد و خجالت زده سر پایین انداخت، دلش برای ملورین میسوخت!
-مامان یکم زبونش تنده ولی قلب مهربونی داره باور کن!
یه چیزی بخور عزیزم از وقتی اومدی اینجا همش تو تلاطم و دعوا بودی.
خودش دولا شد و شربتی از روی میز برداشت و به دست ملورین داد.
ملورین شربت را گرفت و قلپی از آن نوشید و تشکر کرد.
– میدونی وقتی بچه بودم همیشه از دعوا و جر و بحث بدم میاومد! خانواده خوبی داشتم ولی خب بحث و دعوا توی همه خانواده ها هست…
منم وقتی مادر و پدرم و میدیدم که سر مسئله ای باهم دعوا و میکنند و صداشون و روی هم بلند میکنند فوری گریه ام میگرفت!
تک خنده ای زد و نیم نگاهی به به اصطلاح خواهر شوهرش زد!
– محمد میدونه من چقد حساسم… ولی میدونی امروز یه حسی که اتفاقا خیلی هم قوی بود همش بهم میگفت بلند شم! بلند شم و برم تو دل شیر! توی اتاق حاج بابات!
#پارت297
– میترسیدم محمد از دستم ناراحت بشه یا اصلا کار اشتباهی باشه ولی گفتم آخرش که چی؟! باید برم تو دل شیر!
نیلا لبخندی به رویش پاشید و دستش را گرفت: به نظرم بهترین کار رو کردی!
محمد از در پذیرایی وارد شد، ملورین متوجه شد که کمی بهم ریخته و وویا کلافه است!
– چیزی شده محمد؟!
محمد دستی درون موهایش کشید:
-باید بریم!
– چیزی شده؟!
همین طور که کت خودش و ملورین را برمیداشت لب زد:
– مینو حالش بد شده ملو، عجله کن باید بریم.
نیلا از طرف من از مامان بابا عذر خواهی کن ما باید بریم! مرسی..
نیلا هم از جایش بلند شد و با خداحافظی بدرقه اشان کرد…
محمد چند دقیقه با کادر پزشکی حرف زد و بخاطر آن گفتگو حسابی بهم ریخته بود.
مطلب دقیقی از حرف هایشان به ملورین نگفته بود ولی ملورین خم دلشوره پیدا کرد بود.
با این که محمد حرفی نزد ولی خوب میدانست وقتی که جان مینو وسط باشد حسابی بهم میریزد!
چون روی مینو حساس بود…
میدانست محمد به قدری مینو را دوست دارد که فقط با نگرانی درباره جانش این طور بهم میریزد!
#پارت298
میدانست محمد عاشق بچه هاست!
تا راه بیمارستان هیچ کدام حرفی نزدند، محمد سرعتش انقدری زیاد بود که طی چند دقیقه به مقصد رسیدند.
ملورین تند تر از محمد وارد بیمارستان شد، میدانست مینو در بخش سرطانی ها بستری است پس سریع به آن بخش رفت و سراغ مینو را گرفت.
– میخواستم دکتر مینو رو ببینم! به همسرم زنگ زده بودید حالش خیلی بده؟!
پرستار چیزی درون سیستمش تایپ کرد و با حوصله جواب داد:
– عزیزم منتطر بمونید دکترش بیاد!
ملورین که بار روانی خیلی زیاد را به دوش میکشید، از این خونسردی پرستار عصبی شد ولی سعی کرد آرام با او حرف بزند!
– خانم محترم! دارم بهتون میگم خواهرم حالش بده متوجه اید؟! بعد شما میگی بزار دکترش بیاد؟ بگید کجاست میخوام برم ببینمش!
نمیدانست که آرام آرام صدایش بالا رفته و همه با تعجب نگاهش میکردند!
محمد خوش موقع از راه رسید و دستانش را دور بدن ملورین حلقه کرد.
– آروم تر ملو! آروم باش!
ملورین شرم زده سر پایین انداخته و نفس کشید! حس میکرد اکشیژن به نمیرسد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دو ماه بعد :