در راه خانه حاج مسلم کسی حرفی نزد و هر دو در افکار خود غرق شده بودند.

 

 

بعد از یک ربع به خانه رسیدند و ملورین عین همیشه که می‌ترسید، دست و پایش یخ زده بود.

 

 

 

محمد با لبخندی آرامش بخش دستانش را گرفت را زنگ را فشرد.

 

 

 

نیلا که در را باز کرد هر دو وارد شدند و وقتی وارد شدند نیلا نرگس خاتون و امیر داخل پذیرایی بودند که همگی سلام کردند.

 

– پس حاجی کجاست مامان؟!

 

– بابات تو اتاقشه پسرم یکم ناخوشه میادش.

 

محمد اخمی روی پیشانی اش نشاند.

– چرا مادر چیزی شده؟!

 

– نه عزیزم نگران نباش…

 

ولی محمد اخمش رفع نشد و سری تکان داد.

 

 

– باشه مادر…

 

میوه و شیرینی را که جلوی محمد و ملورین گرفتند محمد اشاره ای به میز زد.

– ملو یه چیزی بخور از عصر تا حالا چیزی نخوردی!

 

– زن داداش رژیمی!

 

ملورین ریز خندید و گفت: نیلا جون الان غیر مستقیم گفتی چاقم؟!

 

نیلا بلند تر خندید و یک مبل این طرف تر اومد تا به ملورین نزدیک تر بشه.

 

 

 

– اره دیگه از الان می‌خوام برات خواهر شوهر بازی در بیارم!

 

 

 

نرگس خاتون که اصلا از این شوخی و خنده و گرمی بین عروس و دخترش راضی نیود چشم غره ای به جفت آن ها رفت و به آشپزخانه رفت.

 

#پارت۳۱۸

 

 

نیلا و ملورین گرم حرف زدن بودند که صدای نرگس خاتون بین گفتگویشان خط انداخت!

 

 

– محمد پسرم میای این چایی هارو ببری!

 

محمد بلند شد که امیر زیر لب گفت:

– داداش خدا به دادت برسه!

 

ملورین و نیلا خندید و محمد سری به تاسف تکان داد.

 

– از دست تو!

 

 

 

به سمت آشپزخانه پا تند کرد و سینی چایی را برداشت.

 

 

 

– بیاید بریم بشینیم نرگس خاتون! می‌گفتی نیلا بریزه خب!

 

 

 

– پسرم این چه لباسیه زنت پوشیده بخدا حاج مسلم بیاد اینم ببینه کلی ناراحت می‌شه!

 

 

 

 

محمد با کلافگی گفت:

– مادر من تازه عروسه نمیشه که من بگم مشکی بپوشه! حجاب لباسم که خوبه خدایی!

 

 

 

 

 

سرکی به بیرون کشید و با غیض گفت:

– ببین هنوز نیومده چجوری دخترم نیلا رو از راه به در کرده! حتی نیومد این چایی هارو ببره!

 

 

 

– مامان خب نشسته باهم یکم آشنا شن، صداشون میزدی جفتی می ‌اومدن.

 

 

 

مادرش پوزخندی زد و محمد سینی را برداشت و داخل پذیرایی برد.

 

#پارت۳۱۹

 

 

 

می‌دانست این تازه شروع جنگ و دعواهایش با ملورین است!

 

 

مادرش در ظاهر این ازدواج را قبول داشت ولی می‌دانست تازه زخم زبون ها و اذیت کردن هایش شروع می‌شود! این را به خوبی می‌دانست…

 

 

سینی چایی را روی میز گذاشت و لب زد:

– مامان اگه کاری داشتین بگین راسش من و امیر باید بریم یه سر شرکت کارا رو اوکی کنیم.

 

 

 

امیر که غیر معمولی ساکت بود گفت:

 

 

– پس بلاخره آقا محمد می‌خوان دل به کار بدن!

– نه این که نداده آقا امیر! والا این چند وقت که ما تو خونه ندیدیمش.

 

 

همه خندیدند الا نرگس خاتون و این موضوع از چشم محمد دور نماند.

نمی‌خواست در اولین روزی که بعد از قبول کردنش همسرش هست او را تنها بگذارد و برود ولی نمی‌شد…

 

 

 

حداقل خیالش راحت بود نیلا پیش او است!

 

حاج مسلم که از اتاق بیرون زد همه به احترامش ایستادند و با همه سلام کرد. بعد از این که نگاهی به عروس جدیدش انداخت روی بالا ترین مبل نشست!

 

ملورین تند تند آب دهانش را قورت می‌داد، شاید کسی در ظاهر متوجه استرسش نمی‌شد ولی خدا می‌دانست او الان چه حالیست…

 

 

– حاج بابا ما دیگه زحمت و کم می‌کنیم واسه شام میایم..

امیر و امروز گیر آوردم برم کارا رو انجام بدیم.

 

#پارت۳۲۰

 

 

در کمال تعجب حاج مسلم تبسمی زد.

 

– خدا پشت و پناهتون، زود تر بیاید امشب.

 

– چشم!

 

هر دو بلند شدند و با خداحافظی مختصری خانه را ترک کردند.

 

– داداش به نظرت رفتار حاجی عجیب نبود؟! نباید با تو سگ باشه الان؟!

 

 

 

محمد خنده اش را جمع کرد: خجالت بکش امیر.

نمی‌دونم والا نگران ملورینم! سر به گورش نکنن!

 

امیر بلند زیر خنده زد و سری به نشانه تاسف تکان داد.

 

 

در خانه حاج مسلم تک عروسش تا ده دیقه پس از رفتن شوهرش چایی و شیرینی و میوه خورد!

 

 

 

 

ولی فقط تا ده دقیقه او را راحت نشست، شاید باورش برایش سخت بود که مادر محمد به او و نیلا گفته بود ظرف هارا بشورند و غذا بزند.

 

 

 

 

با خنده و زیرکی خواسته بود و ملورین می‌توانست نه بگوید! البته که از نظر او هم مشکلی ندا‌شت که کمک کند ولی از نظر نیلا چرا!

 

 

– اخه تو چرا بلند شدی عزیز دلم؟! برو بشین من می‌شورم اینا رو!

 

 

 

ملورین لبخندی زد و با محبت گفت:

– این چه حرفیه کمکت می‌کنم بزار آستینام و بکشم بالا…

 

– آخه…

 

 

 

مادر محمد میان حرفش پرید:

– آخه نداره نیلا!! ملورین که کاری نداره حوصلشم سر میره اینجا ها تنها.

کمکت می‌کنه دیگه.

 

#پارت۳۲۱

 

 

ملورین لبخند زد: آره نیلا جان من کاری ندارم باهم دیگه اوکی می‌کنیم دیگه…

 

نیلا که تغریبا قصد مادرش را فهمیده بود وفس عمیقی کشید و دلش به حال ملورین سوخت.

 

 

 

مادرش تا این زن را عذاب نمی‌داد آرام نمی‌گرفت…

 

 

چند ساعتی گذشت و محمد و امیر برای شام آمدند، بعد از تلاش های زیاد کار های شرکت بلاخره رو به راه شده بود.

 

نیلا و ملورین کمک هم دیگه سفره را انداختند و سه مدل غذایی که درست کرده بودند سر سفره گذاشتند.

 

ملورین خستگی از سر و رویش می‌بارید ولی به روی خود نمی‌آورد و همچنان با لبخند غذا می‌خورد.

 

نیلا چنان بخاطر ملورین ناراحت بود که فقط دلش می‌خواست محمد را از جریان امشب با خبر کند.

 

 

امیر وقتی دید سر شام همه ساکت اند و جو کمی سنگین است به شوخی گفت:

– مادر عجب غذایی درست کردی ماه شده!

 

 

 

نرگس خاتون گفت: نیلا و ملورین زحمتش و کشیدند، ملورین هم که انگار تجربه اش توی کارای خونه و منزل زیاده حسابی همه کارا رو به نحو احسنت انجام داده!

 

#پارت۳۲۲

 

 

دیگه لازم نبود نیلا چیزی بگه چون با این زخم زبون زدن هایش محمد تا ته ماجرا را رفته بود!!!

 

 

 

 

تازه عروسش به جای این که در خانه پدر شوهرش راحت بشیند و سخت ترین کارش این باشد که میوه پوست بکند، تمام کار های خانه را ساخته بود شام شان هم او درست کرده بود!!

 

 

 

 

 

چنان قرمز شده بود که نرگس خاتون متوجه حرص خوردنش شد و پوزخند زد….

 

 

 

پوزخند هم داشت!؟ عذاب دادن این دختر؟!

پوزخند داشت این کار؟ به چه می‌نازید به کار کشیدن از تازه عروسش؟!

 

 

 

محمد به سختی خودش را کنترل کرد که بی احترامی سر سفره نکند، ملورین دستش را فشرد و گفت: خواهش می‌کنم کاری نکردم مادر!

 

اذیت شده بود… بدنش از کار کردن زیاد درد می‌کرد ولی نمی‌خواست امشب اتفاقی بیفتد…

 

 

 

 

 

این وسط زخم زبون های مادر شوهرش از همه بد تر بود، می‌دانست وقتی به اینجا بیاید چنین حرف هاییم می‌شند، حتی بد تر از اینان ولی برایش عادی می‌شد!!

 

#پارت۳۲۳

 

 

محمد آخر هم نتونست تحمل کند و تیکه ای انداخت:

– نرگس خاتون می‌زاشتی تازه عروست روز اول و یکم عین خانما بشینه!

 

 

ملورین سرش را پایین انداخت، دلش نمی‌خواست محمد بخاطر او با مادرش به مشکل بخورد!

 

 

– محمد جان کاری نکردم که، تازه نیلا هم کمکم بود.

 

 

جو انقدری سنگین شده بود که حتی این حرف ملورین هم کاری را از پیش نبرد!…

 

***

 

 

– محمد این چه حرفیه اخه عزیز من؟! من نمی‌خوام بخاطر یه همچین مسئله کوچیکی احترام از یادت بره! هر چی باشه مادرته!

 

 

محمد پوفی کشید و خودش و روی مبل انداخت.

-تورو خدا بس کن ملو! هیچ جوره تو کتم نمی‌ره با زن من همچین کاری کرده باشه. فکر نمی‌کردم عین چی ازت کار بکشن… عه عه عه!

 

 

 

قشنگ من و دک کرد رفت زنم و سایید از بس ازش کار کشید، زشت نیست آخه مادر من؟!

 

 

واقعا که، تو عم که هر کاری گفت کردی و گفتی چشم، ملورین اینجوری نمی‌شه ها! باید بعضی جاها حتی وایسی جلوش جوابشم بدی!

 

 

 

ملورین چشم گشاد کرد: چی داری میگی محمد؟! الکی بزرگش نکن خواهشا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۰۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینه قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x