محمد صورتش را میان دستانش گرفت و لبخندی به تلخی زهر زد.
– من همیشه پشتتم، قشنگم باید خودت و جمع و جور کنی! میدونم عین همیشه از پسش برمیای.
تو قوی ترین دختری هستی که تو زندگیم دیدم ملو.
مثل همیشه که جلوی سختی ها کمر خم نکردی این بارم میخوام پررو بازی در بیاری! خب؟!
چاره چه بود؟! کار دیگری از دست این دختر برنمیآمد…
***
– خدایا آخه من چه کار بدی در حقت کرده بودم که باید این باشه وضعم؟!
بعد از چند سال که آقا بهترین کیسای ازدواج و رد کرد با یه پاپتی ازدواج کرده و الانم که مشخص نیست این دختره کجاست که…
محمد دیگر نتوانست آن جملات درباره ملورین را تحمل کند و خشن لب زد:
– نرگس خاتون بس میکنید یا نه؟! تا کی بشینم اینجا به خودم و زنم توهین کنید؟!
حالِ خواهرش بده متوجه اید؟! نمیتونم این وسط بگم بیاد بشینه زیر دست آرایشگری که شما براش تدارک دیدید…
مادرش همان طور که با حرص به خودم میپیچید گفت: تقصیر منه که هر وقت هر چی گفتی گفتم چشم! اگه دوبار میزدم تو دهنت الان وضعمون این نبود.
بابات به من غر میزنه جای تو! کاش بفهمی اینا رو.
#پارت332
چند روزی بود که در آن بیمارستان منفور یک خواب درست و حسابی نرفته بود و از طرفی هم دلش نمیخواست ملورین را در آن شرایط ول کند و به خانه برود، ملورین هم حتی اندازه دوزاده ساعت حاظر به ترک بیمارستان نبود.
هر دو حسابی خسته بودند و حال نیز محمد باید غر های مادرش هم تحمل میکرد.
– مامان من میدونم شرایط شما سخته ولی خواهشا یکمم خودتون و بزارید جای ملورین، میتونید الان به مراسم و این کوفت و زهرمارا فکر کنید؟!
نرگس خاتون بی خیال گفت: پس بگو قید مراسم و جشن و بزنه الان نشد دیگه هم نمیشه!
چایی اش را داغ سر کشید و بلند شد:
– زن من انتظار جشن و عروسی و بزن بکوب نداره خود شما اصرار کردید، تا الانشم با خوبی بدیم ساخته مطمئن باشید از اون به قول شما کیسای ازدواج نیست که بهترین تالار و بهترین ارایشگاه جزو اولویت هاش باشه!
من دیگه باید برم یه سر به شرکت بزنم خیلی وقته کار مونده رو دست امیر.
مادرش حتی دم رفتن از گوشه و کتایه هایش کم نکرد:
– آره اگه وقت کردی یکمم به زندگی خودت برس!
خوبه والا! جایی این که اون تورو جمع کنه، تو داری اون و جمع و جور میکنی!
#پارت333
نفس عمیقی کشید تا از سر خشم به مادرش بی احترامی نکند!
کاش مادرش میفهمید او تا چه حد این روز ها فشار رویش را تحمل میکند…
بعد از خداحافظی با دلخوری از خانه پدرش بیرون زد و به سمت خانه خودشان رفت.
یک دست لباس برای ملورین برداشت و دوباره راهی بیمارستان شد، به امیر گفته بود به شرکت میرود ولی قبلش قرار بود سری به ملورین بزند.
در این مدت کوتاه همسرش چنان لاغر و ضعیف شده بود که لباس هایش گشاد شده بود.
چند روز یک بار به اصرار محمد خانه می آمد و دوش میگرفت، اصلا میلش به غذا نمیرفت و همه این ها و وابستگی شدیدی که به مینو داشت نگرانش میکرد.
به بیمارستان که رسید سریع وارد شد و ملورین را پیدا کرد، طبق معمول پشت اتاق مینو نشسته بود و خیره نقطه نامعلومی بود.
– سلام بر زیبا ترین ملورین دنیا!
حالش بد بود، زیر چشمانش گود افتاده بود… ولی با لبخند جواب محمد را داد:
– سلام قربونت برم! این دنیا فقط؟! پس دنیای دیگه چی؟!
محمد بلند خندید و مشمایی که آورده بود را کنار ملورین گذاشت.
#پارت334
– تو این زبون و واسه من نمیریختی چی کار میکردی اخه حسود خانم؟!
ملورین لبخندش عمیق تر شد و کمی از لیوان آبی که دستش بود نوشید.
– دستت درد نکنه لباسا رو آوردی، نشین اینجا محمد پاشو برو کارات و انجام بده.
اینجا که کاری از دستمون بر نمیاد.
– کاری از دستمون بر نمیاد یه روز نرفتی خونه؟!
ملورین وقتی حرف از مینو و شرایطش میشد به سختی خودش را کنترل میکرد.
این بار هم نتوانست خودش را کنترل کند و قطره اشکی از چشمانش جاری شد…
– نمیتونم برم خونه محمد، اون بچه مگه چند سالشه انقد عذاب بکشه؟! حقش این نیست بخدا.
انقد درمانش سخته و دارو هاش سنگینه که یک ساعتم به هوش نیست!
محمد نفس کلافه ای کشید.
– خودت شاهد بودی که من حتی مشکلی نداشتم ببریمش خارج تا درمان شه ولی با یکی از بیمارستان خارج از کشور هم حرف زدم نظرشون با پزشکای اینجا یکی بود… این طوری فقط زجرش میدادیم.
– میدونم، دیگه امیدی به درمانش نیست اینم میدونم محمد! فقط میخوام این روزای آخر کنارش باشم…
کاش میشد یکم دیگه اون چشمای بازش و ببینم و قربون صدقه اش برم!
#پارت335
– انقدر خودت و عذاب نده…
نجواگانه گفت و ملورین هم شنید، ولی کاش این واقعیت عوض میشد! واقعیت همین بود که مینو در آستانه مرگ بود،کاش میشد این واقعیت را عوض کرد!
– میدونم الان اصلا شرایط روحی و جسمیت خوب نیست ملو ولی میتونی یکی دو ساعت بیای بریم خونه حاج بابا؟!
مامان من و کشت انقدر نق زد! بیا بریم یکم اونجا حال و هواتم عوض میشه.
اما هر دو خوب میدانستند که آنجا رفتنشان حالشان را خوب که چه بد تر هم میکند!
ملورین نفس بلندی کشید.
– خودمم تو فکرش بودم محمد ببخشید میدونم همه برنامه هامون بهم ریخت و…
محمد انگشت اشاره اش را روی بینی اش نشاند و هیسی گفت:
– واسه چی الکی معذرت خواهی میکنی؟! من درکت میکنم خانمم، الانم باور کن اگه لازم نبود الکی نمیکشیدمت اونجا…
یکی از کیک هایی که محمد برایش آورده بود باز کرد و تیکه ای به دهان گذاشت.
– خودتم بخور، نگران نباش محمد یه سری میزنم شب! تو برو به کارات برس بعدم بیا دنبال من میریم.
#پارت336
– بیام اینجا؟!
– میرم خونه یه دوش بگیرم…
محمد پلکی زد و بعد از بوسیدن پیشونی اش به سمت شرکت رفت.
***
بعد از چندین روز به خانه آمده بود و حال میفهمید چقدر دلش برای این خانه تنگ شده بود!
در این مدت نمیتوانست قید خواهر کوچولویش را بزند و بخاطر یک خواب درست حسابی به خانه بیاید ولی حال، چاره دیگری نبود.
دوش پنج دقیقه ای گرفت و لباس هایش را پوشید، آرایش کمی روی صورتش پیاده کرد که همان موقع هم محمد از راه رسید، باهم به سمت خانه حاج مسلم رفتند.
ملورین مانند چندین بار قبل که به خانه پدر محمد میرفتند استرسی زیر پوستی اذیتش میکرد ولی هر بار حس میکرد بهتر میشود مخصوصا که الان هم با نیلا حسابی صمیمی شده بود و میتوانست به غیر از محمد با او هم راحت باشد.
ملورین شدید در فکر بود که محمد دستش را روی دست ملورین گذاشت و او توجه اش به محمد جلب شد.
– نبینم خوشگل من تو فکره ها!
ملورین خندید و چیزی نگفت.
– به مامانت گفتی ما میایم سر زده نریم یهو؟
#پارت337
– باهاش هماهنگ کردم، احتمالا میخواد تاریخ عقد و عروسی مشخص کنه.
نمیفهمم ما که رسمی عقد کردیم این کارا چیه؟!
البته خوب بدم نیست بلاخره توهم دختری و هر دختری آرزو داره که خودش و توی لباس عروس ببینه!
ملورین لبخند غمناکی زد و با افسوس گفت:
– اشتباه نکن عزیزم افکار من خیلی با همسن و سالیام فرق داره، دغدغه منم با اونا فرق داره محمد، درسته که بدم نمیاد همه بفهمن تورو به رسمیت دارم ولی آرزو این چیزا رو ندارم!
محمد هم سری تکان داد و تا رسیدن به خانه پدرش چیزی نگفت، در بدو ورودشان محمد عصبی شد، هر دفعه که تنها میآمد مادرش به استقبالش میآمد ولی زمانی که ملورین با او بود مادرش زحمت چنین کاری را به خود نمیداد.
البته که چنین انتظاری از مادرش نداشت ولی این بی احترامی اذیتش میکرد…
وارد خانه که شدند به همه سلام کردند و این بار نیلا همان اول کنار ملورین نشست و به محضی که ملورین و محمد نشستند با او گرم صحبت شد.
محمد با پدرش درباره کار حرف میزد ولی حواسش به گفتگوی میان همسر و خواهرش هم بود…!
– راستی حال خواهرت چطوره گفتی اسمش مینو بود، آره؟!
ملورین سری تکان داد.
– زیاد خوب نیست شرایطش پایداره همچنان!
نیلا با ناراحتی گفت: ایشالا که زود تر خوب میشه و قسمت میشه منم ببینمش.
ملورین خنده تلخی کرد و پرتغالی برداشت.
#پارت338
نرگس خاتون چند ثانیه بعد به سمت آشپزخانه رفت.
– نیلا بیا کمک شام بکشم.
ملورین هم ناچار میوه ای که برداشته بود تا بخورد را به جاظرفی برگرداند تا به نیلا و نرگس خاتون کمک کند.
محمد که متوجه عمدی بودن کار مادرش شد اخمی کرد و بلند گفت:
– نرگس خاتون دورتون بگردم ما که تازه رسیدیم! میذاشتی زن من یه میوه بخوره بعد…
مادرش تحمل نشد محبت پسرش را به آن دخترک ببینید! با غیض و غضب از آشپزخانه بیرون زد و نذاشت حرف محمد تمام شود.
– پسرم خودتون دیر کردید، میدونی که پدرت راس ساعت باید غذا بخوره!
محمد خواست حرفی بزند که حاج مسلم گفت:
– سر زنت، با مادرت جر و بحث نکن!
محمد میدانست که مادرش از عمد این کار را میکند و این بار ملورین از شدت عصبانیت و ناراحت چیزی نگفت و ترجیح داد ساکت باشد!
در دلش دعا میکرد این شب کذایی به خوبی و خوشی تمام شود، تحمل اینجا ماندن را نداشت.
شام را که کشیدند ملورین همچنان ساکت بود و حرفی نمیزد. این بار حتی امیر هم خانه نبود تا با شوخی های بی مزه اش کمی جمع را از این خشکی در بیارد!
حاج مسلم بلاخره این سکوت را شکست و لب باز کرد:
– خب عروس از خودت بگو یکم! نا سلامتی قراره عروسی بگیریم و ما هیچی ازت نمیدونیم!
#پارت339
– ملورین با دستمال دهانش را تمیز کرد و گفت:
– راستش چیز زیادی برای گفتن ندارم! پدر مادرم عمرشون رو دادن به شما و خواهر کوچیک ترمم بیمارستانه و وضع خوبی نداره.
متوجه پوزخند نرگس خاتون که شد خشم در وجودش بیشتر شعله کشید!
محمد هم چنان اخم داشت و نمیدانست اگر چیزی بگوید اوضاع بد تر میشود یا میتواند این موضوع را جمعش کند؟!
– انشالله که هر چی سریع تر مرخص بشه، اگه مالی لنگ بودی بهم بگو محمد! ببینم با بیمارستان خارج از کشورم صحبت کردید؟!
ملورین سعی کرد حواسش را به حاج مسلم جمع کند،
-خیلی ممنون، محمدم قربونش برم از هیچ کاری دریغ نکرد ولی با اوناهم که صحبت کردیم نظر دکترای اینجا رو داشتن تصمیم گرفتیم زیاد اذیتش نکنیم!
هر چی خدا بخواد همون میشه.
محمد هم سری تکان داد و تشکر کرد:
– ممنون حاج بابا.
نرگس خاتون دندان روی هم سایید، دروغ بود اگر میگفت حسودی اش نشده! انقدر پسر ارشدش را دوست داشت که نمیتوانست ببیند عروسش قربان صدقه او میرود!
#پارت340
از شدت حرص طاقت نیاورد و گفت:
– حالا گیرم این خواهرت حالا حالاها خوب نشد ماهم باید صبر کنیم؟!
حتی نیلا هم چشم غره ای به مادرش رفت، ملورین دوباره خشمش شعله ور شد، روی خواهرش به شدت حساس بود و حالا مادر شوهری که این همه وقت حرکاتش روی مخش بود به او میگوید این! به مینو میگوید این!
ملورین هم طاقت نیاورد و دست از غذا خوردن کشید، کمی از لیوان آبش نوشید و آرام لب زد:
– من فکر نمیکنم اين لحن صحبتتون با من مناسب باشه! ناسلامتی عروس پسر بزرگ تونم و عین نوکر خونتون دارید باهام رفتار میکنید…
پوزخندی زد و در جواب عروسش خونسرد گفت:
– شما لازم نکرده به من آداب معاشرت یاد بدی!
فقط اين که قبلا برام کار میکردی تعجبی نداره الان قاطی میکنم که تو همون دختر بیچاره ای هستی که از سر دلسوزیم بهش کمک می…
محمد با صورتی قرمز بلند شد و ایستاد.
– مراقب حرف زدنتون باشید!
ملورین این بار از دست محمد هم عصبی شد، مادرش بد ترین توهین هارا کرده بود و او تنها واکنشش همین بود؟!
با ضرب از روی صندلی اش بلند شد و از همه فاصله گرفت، این بار حتی به حرف هایش فکر هم نکرد فقط لب باز کرد و حرف زد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 104
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااای کاش فردا هم پارت بدی خیلی جای حساسی بود
همه مادرشوهرا رو مخن😐
چرا سکوت تلخ رو نمیذارین
امروز باز سایتا تعطیل شدن😂