رمان گرداب پارت 11 - رمان دونی

 

***********************************************

رنگم پریده بود و دستام میلرزید..

من نمی دونستم چه اتفاقی بین سامیار و خانواده اش افتاده اما از حرفای اون شبش با داداشش معلوم بود ازشون خیلی دلخوره و نمیخواد ببینشون…

اینکه تا فهمیده بود مادرش حالش بد شده، اومده بود دیدنش زیاد تعجب برانگیز نبود چون هرچی هم بد یا خوب باشن، بازم خانوادش هستن…

اما اینکه چرا منو دنبال خودش راه انداخته رو اصلا نمیفهمیدم..

مخصوصا با یاداوری رفتاره اون روزه سامان ترسم بیشتر میشد..هنوز یادمه چه متلکایی بارم کرد…

سامیار ماشین رو پارک کرد و نیم نگاهی به من انداخت که منم برگشتم نگاهش کردم…

خیلی عصبانی و گرفته بود..

سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده اما چشماش طوفانی بود و حال درونشو لو میداد…

ماشین رو خاموش کرد و برگشت دوباره به جلوش خیره شد و با صدای دورگه ای گفت:
-نترس اینجا کسی با تو کاری نداره..

اب دهنمو بلعیدم و سرمو تکون دادم..

خیلی مطمئن نبودم با من کاری نداشته باشن..با توجه به دیدار قبلی من و سامان…

از ماشین پیاده شدیم و راه افتادیم سمت در سفید رنگی که متعلق به یه خونه ی ویلایی بود..

سامیار با نفس عمیقی زنگ ساده ی کنار درو فشرد…
.

چند دقیقه منتظر شدیم و سامیار دستشو بلند کرد که دوباره زنگ بزنه اما همون موقع صدای کیه ی سامان از پشت در بلند شد…

نگاهی به سامیار انداختم که اخماشو بیشتر تو هم کشید و سرشو پایین انداخته بود..

در اروم روی پاشنه چرخید و همزمان سر سامیار اومد بالا..

دوتا برادر تقریبا با قد و هیکلی اندازه ی هم، چشم تو چشم با حس هایی مختلف به همدیگه خیره شده بودن….

سامیار عصبی، دلگیر، گرفته و یه حس عمیق که نمی تونستم بفهمم چیه..

سامان اما چشماش پر بود از دلتنگی..

با بی قراری نگاهشو تو صورت سامیار چرخوند و لباش به گفتن حرفی باز شدن اما چیزی نگفت…

کمی بعد نگاه لرزونش رو از سامیار گرفت و نگاهش افتاد به من..

فورا اخماش رفت توهم و لباش محکم روی هم فشرده شدن…

از نگاهش خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین..

با توجه به سابقه ی درخشانه سامیار، می دونستم الان پیش خودش چه فکری درمورده من میکنه….

دوست نداشتم همچین فکری راجبم بکنه اما تا منو نمی شناخت، ذهنیتش نسبت بهم عوض نمیشد…

سامیار با همون اخمای همیشه درهمش با پشت دست زد تو سینه برادرش و با پوزخند گفت:
-بکش کنار…
.

سامان نگاهه پر غیظشو دوخت به سامیار و با حرکت سر به من اشاره کرد:
-اینو واسه چی اوردی؟

سامیار جفت ابروهاشو انداخت بالا و دستاشو زد به کمرش..

بالا تنشو یکم خم کرد سمت سامان و سرشو کج کرد گوششو گرفت طرفش و با تعجبی ساختی گفت:
-چی؟..نشنیدم…

سامان اخمش عمیق تر شد:
-میگم این دختره رو چرا دنبال خودت راه انداختی اوردی؟

سامیار تک خندی زد و با هیجانی مصنوعی و پر تمسخر گفت:
-ااا دیدی یادم رفت ازت اجازه بگیرم..

و بلافاصله اون خنده ی مسخرشو جمع کرد و با پوزخنده غلیظی تشر زد:
-بکش کنار بینم..اومدم چند دقیقه عیادت، مادرتو ببینم و برم..واسه اوردن نامزدمم از تو یکی اجازه نمیگیرم..

اشاره ای به من کرد که دنبالش برم و همینطور که سامان رو کنار میزد و رد میشد ادامه داد:
-در ضمن رفیق..اسم خانمم سوگله..دیگه نشنوم بگی “این” چون ممکنه کلاهمون بدجور بره تو هم…

سامان یکه خورده و متعجب با حرکت دست سامیار یه قدم رفت عقب و راه رو برای ما باز کرد…

در کمال تعجب سامیار رفت داخل و بعد برگشت طرف من و دستشو سمتم دراز کرد…

قلبم با یه حس خوب هری ریخت پایین..از من می خواست دستشو بگیرم که تو خونه مادریش احساس تنهایی نکنم؟..

حتی اگه این قصد رو هم نداشت بازم دوست داشتم دخترونه از کارش این برداشت رو بکنم..

مردد نگاهی به سامان که نگاهش میخ شده بود به دست سامیار انداختم و گوشه ی لبمو به دندون گرفتم….

با یه مکث کوچیک دستمو که به وضوح می لرزید، سمتش دراز کردم و گذاشتم تو دست گرمش…
.

بدنم خفیف لرزید و سامیار دستمو محکم تو دستش فشرد و بدون نگاه کردن به سامان با همون کمر صاف و سری که همیشه بالا می گرفت، راه افتاد سمت خونه…

از بس تند می رفت مجبور بودم دنبالش بدوام که عقب نمونم..

تو همون حال نگاهمو تو حیات خونه چرخوندم..

قبل از هرچیزی ساختار قدیمی و سنتی خوبه توجه رو جلب میکرد…

یه حیات تقریبا متوسط موزاییک شده که یه حوض خوشگل و کوچیک ابی رنگ وسطش بود…

دور تا دور حوض پر شده بود از گلدون هایی که گلهای رنگی و خوشگل توشون قرار داشت..

یه لحظه یاده خونه ی قدیمی مادر بزرگم افتادم که همین سبک رو داشت و حس فوق العاده ای به ادم میداد…

مخصوصا شبهایی که همگی تو حیاتش دور هم جمع میشدیم و می گفتیم و می خندیدیم…

لبخند پر بغضی زدم و همینطور که دنبال سامیار کشیده میشدم، چشمامو بستم و با نفس عمیقی بوی گلها رو به ریه کشیدم…

با ایستادن سامیار منم ایستادم و نگاهش کردم…

فکش دوباره منقبض شده بود و دندوناشو محکم روی هم میفشرد..

صورت و گردنش سرخ شده بود و پیشونیش به عرق نشسته بود…

با چشمایی که غلتان خون شده بودن به در ورودی ساختمان نگاه میکرد و انگار یاده چیزی افتاده باشه، صورتش تو هم رفته بود…

از کنار صورتش دست سامان رو دیدم که روی شونه اش قرار گرفت و فشاری بهش داد…

نفس عمیقی کشید و همزمان با فوت کردن نفسش دست دراز کرد و در ورودی ساختمان رو باز کرد….
.

از همون بیرون بدون اینکه قدمی برداره نگاهشو دوخت تو خونه…

انگار داشت چیزی رو مرور میکرد..و هر لحظه عصبانیتش بیشتر میشد…

صدای خانمی که حدس زدم مادرشون باشه از داخل خونه اومد:
-سامان کجا موندی..کی در زد؟..نکنه احسان بود؟..می گفتی بیاد داخل مادر…

نگاهم به نیمرخ سامیار بود که با شنیدن صدای مادرش و حرفاش، با پوزخنده غلیظی لب زد:
-هیچوقت من جز کسایی که منتظرشون بود، نبودم..

با ناراحتی بهش نگاه کردم و بی اختیار فشاری به دستش دادم که هنوز تو دستم بود و مث خودش اروم گفتم:
-نمی دونستن که تو قراره بیایی واسه همین..

پوزخندش تبدیل شد به لبخنده کجی روی لبهاش و نیم نگاهی بهم انداخت:
-نمی خواد تو منو دلداری بدی کوچولو..

بخاطره لحن مهربون و ملایمش لبخنده پررنگی زدم و دوباره دستشو فشردم…

نگاه ازم گرفت و دوباره به روبرو نگاه کرد و لبخندش اروم محو شد و تک سرفه ای کرد و قدم برداشت سمت داخل…

همزمان سامان از پشت سر ما صداشو بلند کرد و گفت:
-نه مادر احسان نبود..سامیارت اومده…

جمله اش که تموم شد سامیار بلافاصله به خنده افتاد و نیم نگاهی به سامان انداخت و با تمسخر زیر لب گفت:
-سامیارش؟…

سامان فرصت نکرد جواب بده چون صدای هول و بلنده مادرشون از داخل بلند شد….
.

صداش لرزون و غرق شادی بود:
-سامیار اومده؟..نذاشتی که بره..سامیار مادر…

همزمان با داخل رفتن ما، مادرشون هراسون و شتاب زده اومد و همونطور خیره و با شوق به سامیار نگاه میکرد…

نیم نگاهی به سامیار انداختم که با اخم های درهمش دلخور و گرفته به مادرش نگاه میکرد..

سرم دوباره چرخید سمت مادرشون که حالا اشک از روی گونه هاش تا زیر چونه ش شره کرده بود و کل صورتش خیس شده بود…

دلم براش سوخت و فشار محکمی به دست سامیار دادم تا به خودش بیاد و یه کاری بکنه….

همزمان با حرکت من، صدای پر گریه ی مادرش هم دوباره بلند شد:
-سامیار مادر بیا جلو ببینمت دلم برات یه ذره شده..بیا بغلم پسرم..من مادر خوبی برات نبودم ولی حقم نبود اینطوری ولم کنی و دیگه سراغی از مادر پیرت نگیری..چشمم به این در خشک شد واسه اومدنت….

سامیار پوزخنده تلخی زد و با لحن دردالودی گفت:
-شماها همتون عادت دارین تقصیرارو بندازین گردن سامیار..سامیار دوباره تو مقصری که نیومدی سراغی از مادرت بگیری و حالشو بپرسی؟..بازم من مقصرم؟..چرا همیشه عادت کردین به محکوم کردن من….

عصبی پوزخندشو پررنگ تر کرد و نگاهشو با کلافگی یه دور اطرافش چرخوند و تو همون حال گفت:
-اره سامیار..تو مقصری که از خونه پرتت کردن بیرون..تو مقصری که گفتن دیگه این طرفا افتابی نشو..اره همیشه من مقصرم….

صدای گریه ی مادرش که بلند شد سامیار سکوت کرد و منم با اینکه از حرفاش شوکه بودم اما سعی کردم به خودم مسلط بشم و میونه رو بگیرم که بحثی پیش نیاد…

با اعتراض اسمشو صدا کردم:
-سامیار یکم اروم باش..تو واسه این حرفا نیومدی…
.

سامیار چشماشو محکم روی هم فشرد و سرشو تکون داد:
-اره اومدم یه حالی بپرسم و برم..دیگه واسه این حرفا خیلی دیر شده..درضمن اگه میدونین اومدن من تو خونتون کراهت نداره، چند دقیقه میشینیم و بعد میریم دنبال کارمون….

مادرش دستی به صورت خیسش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
-این چه حرفیه مادر..بیا تو..بیایین تو عزیزم..مهمونم که با خودت اوردی..خوش اومدین…

با لبخند اول سلام و بعد تشکر کردم…

مادرش با خوشرویی جوابمو داد و دعوتمون کرد داخل…

وقتی از کنارش رد میشدیم با بی قراری به بازوی سامیار چنگ زد و نگهش داشت….

صدای نفس سامیار رو که محکم فوت کرد بیرون شنیدم و بی اختیار ایستادم..

از سامیاری که به هیچوجه روی خودش کنترل نداشت میترسیدم…

می ترسیدم چیزی بگه و دل مادرشو بکشونه و بعد با هیچی نتونه جبرانش کنه…

سامیار نگاهشو دوخت به مادرش که دوباره اشکش راه افتاده بود و صورتش خیس بود و با دلتنگی به بازوی سامیار چنگ زده بود…

وقتی نگاهه سامیار رو روی خودش دید، لرزون گفت:
-من بد..من خودخواه..اصلا من هرچی که تو بگی..ولی مادرم..دلم تنگ شده واست..بذار دو دقیقه بغلت کنم پسرم دلم داره برات درمیاد….

سامیار چشماشو محکم روی هم فشرد و وقتی بازشون کرد دوتا کاسه ی خون شده بودن…

نیم نگاهی به من انداخت که با بغض و لبخند سرمو تکون دادم…

نفس عمیقی کشید و یکم چرخید و بعد بازوهاش اینقدر محکم دور مادرش پیچیده شدن که فهمیدم خودشم دلتنگ بود و رو نمی کرد….

تو بغل هم که فرو رفتن، صدای گریه ی مادرش بلند شد و من قدم برداشتم و رفتم داخل تا تنهاشون بذارم….
.

*********************************************

سینی چای رو از دست مادر جون گرفتم و با هم از اشپزخونه رفتیم بیرون..

به سامیار و سامان تعارف کردم و بعد از برداشتن فنجون خودم، سینی رو گذاشتم جلوی مادرجون و کنار سامیار نشستم…

بی حرف نشسته بود و سرش پایین بود..

نمی دونستم چی تو سرش می گذره اما اینجا خیلی کم حرف بود..

برعکس تو خونه که هی نظر میداد و دعوا میکرد و حرف میزد، اینجا خبری نبود…

نیم نگاهی بهش انداختم و فنجونمو برداشتم و یه جرعه خوردم که با صدای مادرجون پرید تو گلوم و به سرفه افتادم:
-امشب همینجا بمونین مادر..

سامیار با لبای بهم فشرده از خنده چرخید طرفم و چندتا زد پشتم و رو به مادرش جدی گفت:
-ممنون مزاحم نمیشیم میریم دیگه..

چشم غره ای به چشمای خندونش رفتم و دستشو پس زدم..

با خجالت اشک چشممو پاک کردم و بی حرف
دوباره فنجونمو به دست گرفتم و انگار نه انگار که چیزی شنیدم مشغول خوردن شدم….

مادرجون با اصرار و خواهش گفت:
-سامیار خواهش میکنم..بعد از چند وقت اومدی یه شب بمون پسرم…

با اینکه چند ساعت قبل مادرشو اروم کرده بود و حتی درطول شام باهاش حرف زده بود و کلی گپ زده بودن، اما هنوزم انگار دلخور بود که نمی تونست راحت باشه باهاش….

سامیار نیم نگاهی به من انداخت ببینه نظرم چیه..

سرمو تکون دادم و لب زدم:
-برای من فرقی نداره..بخواهی میمونیم..
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🫠anisa
🫠anisa
2 سال قبل

عالیهههخخههههههه

ارزو
2 سال قبل

خعلییی قشنگهههه😍😍😍

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  ارزو

اررررههههه معللووومه پارت فردا هیجانی تره😂😂🥰

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

بیشتر بیشتر بیشتر بیشتر بیشتر بیشتر 🙂🙂🙂🙂🙃

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x