رمان گرداب پارت 110 - رمان دونی

 

 

من و سامیار از تعجب سکوت کرده بودیم و عسل تند تند و بدون وقفه حرف میزد:

-دلم میخواد زودتر اینارو تنش ببینم..کوچیکترین سایز گرفتم که یکم جون گرفت اندازش بشه..مامانم میگه چهار پنج ماهه که بشه دیگه اندازشه..سوگل اگه جوراباشو ببینی اندازه یه انگشت منه..وای کفشاش..اخ اخ پیراهنش از همه بامزه تره..خیلی دوسشون دارم…..

 

انگار بالاخره نفسش گرفت و سکوت کرد..

 

چند نفس عمیق کشید و بعد با تعجب گفت:

-سوگل هستی؟..

 

-اره..

 

-چرا هیچی نمیگی؟..

 

با حرص گفتم:

-تو امان میدی من حرف بزنم؟..یه نفس بگیر وسط حرفات خفه نشی یه وقت…

 

بلند خندید و گفت:

-از ذوقه زیادمه..سوگل پهنشون کردم جلوم روی تختم..الان دارم نگاهشون میکنم..نمی تونم یه لحظه ازشون دل بکنم..کاش نارنگیم زودتر به دنیا بیاد دلم دیگه طاقت نداره….

 

چشم هام گرد شد و دوباره به سامیار نگاه کردم:

-از لواشک شد نارنگی..

 

سامیار با خنده سرش رو تکون داد و گفت:

-کی به تو اجازه داده اینقدر اسم روی دختر من بذاری؟…

 

عسل جدی و خیلی بامزه گفت:

-به من کاری نداشته باشینا..خاله نصف مادره..حق اینو دارم که هرچی میخوام صداش کنم و هرکار دلم بخواد باهاش میکنم و هرچی هم بخوام تنش میکنم..اصلا هرموقع هم بخوام میبرمش پیش خودم..سر پفکم با هیچ کسی شوخی ندارم..حرفی دارین؟……

 

-اِ..شد پفک..

 

سامیار از لحن من خنده ش گرفت و درجواب عسل گفت:

-بله که حرف داریم..تو بشین تا ما بذاریم دخترمونو برداری و با خودت ببری..نصف مادرم که باشی، بازم من سر دخترم با کسی شوخی ندارم….

 

 

 

عسل بی حوصله گفت:

-با من چونه نزن دوماد..همین که گفتم..

 

بعد منتظر حرفی از سامیار نشد و دوباره با شادی گفت:

-سوگل عکسشونو برات بفرستم؟..

 

هیجانش به منم سرایت کرد و با ذوق گفتم:

-اره اره..همین الان بفرست..

 

-باشه..قطع کن بفرستم..

 

و بلافاصله تماس رو قطع کرد و حتی نگذاشت خداحافظی کنیم باهاش…

 

با خنده سرم رو تکون دادم:

-قطع کرد دخترِ دیوونه..تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمش…

 

سامیار هم خندید:

-بیشترش بخاطره خاستگاری بود..

 

سرم رو به تایید تکون دادم:

-اره اینجوری داره هیجانشو خالی میکنه..

 

گوشی رو گذاشتم کنارم رو تخت و گفتم:

-سامیار تیشرتتو بده..

 

با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:

-چرا؟..الان که خودم در خدمتم..

 

متوجه منظورش نشدم و با تعجب گفتم:

-چی؟..

 

-مگه نمی خواهی بو کنی؟..خودم که اینجام تیشرت می خواهی چیکار…

 

با خنده چپ چپ نگاهش کردم:

-من رازمو لو دادم تو هم حالا هی دست بگیر برام..درضمن الان تمام تنم بوی تورو گرفته تیشرت به چه کارم میاد….

 

چشم هاش برقی زد و دستش رو دور گردنم حلقه کرد و کشیدم سمت خودش:

-جون..پس میخواهی چیکار؟..

 

-می خوام تنم کنم بابا..دو ساعت بدون لباس نشستیم با عسل کل کل می کنیم…

 

 

 

شاکی و با حرص بانمک و خنده داری گفت:

-نه که گذاشتی من چیزی ببینم..یه جوری خودتو توی این پتو استتار کردی انگار نه انگار یه ساعت پیش تو بغل من داشتی….

 

پریدم تو حرفش و با خنده جیغ زدم:

-خفه شو سامیار..خیلی بی حیایی..

 

خودش هم خنده ش گرفت و با پررویی گفت:

-حالا بمون همینجوری..یهو دیدی باز..

 

میون حرفش دستم رو گذاشتم روی دهنش تا ساکت بشه:

-سامیار..وای سامیار..اخرش منو از خجالت اب میکنی میفرستی تو زمین…

 

دستم رو از روی دهنش پس زد و گفت:

-بیخود..مگه ادم از شوهرش خجالت میکشه..

 

-من میکشم..

 

-تو غلط میکنی..اصلا باز کن این پتو رو ببینم..زود باش…

 

گوشه ی پتو رو گرفت تو دستش که من هم محکم تر پتو رو چسبیدم و با خنده دوباره جیغ زدم:

-اِ اِ سامیار..اذیتم نکن..

 

-اذیت نمیکنم..می خوام ببینم چیو تا حالا ندیدم که قایمش میکنی…

 

لبم رو محکم گزیدم:

-سامیار..

 

-حرف نباشه..

 

جدی جدی داشت پتو رو میکشید تا بازش کنه و من هم محکم گرفته بودمش و اجازه نمیدادم…

 

خنده ام هم گرفته بودم و داشتم التماس می کردم:

-سامیار تورو خدا..نکن..سامیار…

 

دست از کشمکش باهام برداشت و با اخم نگاهم کرد و من هم با خجالت نگاهش کردم:

-شکمم اومده جلو..

 

چشم هاش رو ریز کرد:

-خب؟..

 

 

 

چشم هام رو ازش دزدیدم و مظلومانه گفتم:

-زشت شدم..

 

سکوت کرد و وقتی دیدم چیزی نمیگه، اروم سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم…

 

خیره خیره و پر از تعجب اما با محبت داشت نگاهم می کرد…

 

لبم رو گزیدم که بی حرف چرخید و خم شد و تیشرتش رو از پایین تخت برداشت…

 

خودش موقع حرف زدن من با عسل شلوارکش رو پوشیده بود…

 

لبخنده مهربونی بهم زد و تیشرتش رو اورد سمتم و من که تو تقلاهامون دراز کشیده بودم، با همون پتوی دورم نشستم روی تخت….

 

تیشرت رو از سرم رد کرد و کمکم کرد دست هام رو هم ازش دربیارم و بعد همراه با پایین اوردنش، پتو رو هم از روم کشید کنار….

 

نگاهش رو دوخت به شکمم که حالا تو اون تیشرت بزرگ دیگه معلوم نبود…

 

داشتم همینطور نگاهش می کردم اما اون نگاهش رو از شکمم برنمی داشت و با یه حس و حال متفاوتی داشت نگاهش می کرد….

 

با تعجب اما اروم صداش کردم:

-سامیار..

 

پلک محکمی زد و بعد نگاهش رو چرخوند سمت صورتم:

-جان..

 

-چرا اونطوری نگاه می کردی؟..

 

-چطوری؟..

 

شونه ای بالا انداختم و لب زدم:

-نمی دونم..یه جوری..

 

-از حرفت تعجب کردم..

 

-من..خب..اخه من..چیز شده..

 

 

 

از تته پته کردنم خنده ش گرفت و خودش رو دوباره کشید بالا و مثل قبل تکیه داد به تاج تخت….

 

دست هاش رو برام باز کرد و گفت:

-بیا اینجا ببینم چی میگی..

 

صدای اپلیکیشن گوشیم بلند شد اما توجه نکردم و اغوش سامیار رو ترجیح دادم…

 

خزیدم تو بغلش که یک دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و اون یکی دستش رو بی هوا گذاشت روی شکمم….

 

چیزی نگفتم که سامیار محکم اما با ملایمت شکمم رو نوازش کرد و سرش رو خم کرد رو شونه ام و تو گوشم پچ زد:

-من میمیرم واسه بزرگ شدن این شکم..

 

از داغی نفسش تو گوشم، شونه ام رو جمع کردم و لبخند زدم:

-می دونم..

 

همونجا تو گوشم دوباره زمزمه کرد:

-پس چرا خجالت میکشی ازم؟..

 

-از تو نه..از همه خجالت میکشم..من همیشه حواسم به هیکلم بوده حالا که داره بهم میریزه یه جوری میشم….

 

-از همه مهم نیست..اما از شوهرت که این شکم کار خودشه نباید خجالت بکشی…

 

خندیدم که لاله ی گوشم رو بوسید و ادامه داد:

-قبلا هم گفتم هرچی این شکم بزرگ تر بشه به چشم من از قبلم زیباتر میشی…

 

چقدر خوب منو بلد بود..چقدر خوب بلد بود حالم رو خوب کنه…

 

سرم رو چرخوندم طرفش و صورتم دقیقا مقابل صورتش قرار گرفت…

 

یک دستم رو روی گونه ش گذاشتم و لب زدم:

-چی میتونم بگم؟..درمقابل تمام این حس خوبی که بهم میدی..درمقابل این عشق زیبات..چی بگم در جواب این حال و هوای متفاوتی که برام میسازی..درجواب این روزهای فوق العاده ای که دارم تجربه میکنم…..

 

 

 

چشم هام رو بستم و اروم تر ادامه دادم:

-هیچی..هیچی ندارم بگم جز یه چیز..

 

دستش رو از روی شکمم کشید بالا و اون هم یک طرف صورتم رو تو دستش گرفت…

 

چشم هام رو باز کردم و با بغض لب زدم:

-دوستت دارم..عاشقتم..

 

پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و با مکث ادامه دادم:

-تو زیباترین اتفاق زندگی من بودی، میون تمام لحظه های بدی که گذروندم…

 

لبخنده محوی زد و اون هم اروم گفت:

-تو هم معجزه ی زندگی من بودی..اگه نبودی نمی دونم زندگی مزخرفم به کجا میرسید و تا کی قرار بود با اون کثافت کاریا زندگی کنم..خوب شد اومدی..خوب شد باهات اشنا شدم…..

 

از جمله های فوق احساسی که به زبون می اورد اشک تو چشم هام جمع شد…

 

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم:

-خوب شد اون شب منو سوار ماشینت کردی با خودت اوردی..میدونم زیاد اذیتت کردم..میدونم کارهای بدی در حقت کردم اما قسم می خورم برای جبرانش از جونمم مایه میذارم..نمیذارم یک لحظه هم از زندگی باهام پشیمون بشی..نمیذارم کارهایی که برام کردی بی جواب بمونه..تا اخرین نفسم دوستت دارم……

 

چشم های اشک الودم رو که باز کردم، پلکی زد و انگشت شصتش رو زیر چشمم کشید:

-تا لحظه ای که نفس میکشم برای خوشبختی دوتاتون تلاش میکنم..نمیذارم هیچ کمبودی احساس کنین..ببخش اگه گاهی بد میشم اما اینو بدون در همه حال دوستت دارم عشقم…..

 

-من بدی هاتم دوست دارم..بداخلاقی هاتم به جون میخرم فقط کافیه همیشه همینطوری نگاهم کنی…

 

 

 

انگار داشتیم با دلمون باهم عهد می بستیم..هیچوقت فرصت نشده بود اینجوری حرف بزنیم و بهم قول بدیم….

 

حالا داشتیم تمام نگفته هامون رو جبران می کردیم..

 

لبخندش پررنگ تر شد و اون یکی دستش رو لای موهام فرو کرد:

-قول میدم به شرطی که تو هم یه قولی بهم بدی…

 

-قول میدم..

 

-تو که هنوز نمیدونی چیه..

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم:

-هرچی باشه..هرچی بخواهی چشم بسته قبول میکنم..هرکاری ازم بخواهی انجام میدم..هرجا بگی باهات میام..یه قلب و یه جون دارم که متعلق به تو و دخترته..هرکاری بخواهی میتونی باهاشون بکنی…..

 

نگاهش پر از عشق شد و چشم هاش بی قرار تو چشم هام لغزید:

-چرا اینقدر خوبی؟..من چه کار خوبی تو این دنیا کردم که خدا تورو برام فرستاد..تو پاداش تمام سختی های زندگیمی..پاداش تمام اون شب و روزهایی که به تنهایی گذروندم و کسی نبود به دادم برسه…..

 

انگار بالاخره درهای دلش رو به روم باز کرده و من رو تمام و کمال تو قلبش جا داده بود..چقدر خوشحال بودم….

 

لبخنده مهربونی بهش زدم که نوک بینیم رو بوسید و گفت:

-بهم قول بده هرچی که شد..هر اتفاقی افتاد..هرلحظه هر احساس که داشتی..هرچی تو دلت بود..چه خوب چه بد..ناراحت یا خوشحال بودی..هرچی..هرچی که بود باهام درمیون بذاری..می خوام از همه چیزت خبر داشته باشم..می خوام تمام احساساتی که تو دلت هست رو بدونم..نمی خوام چیزی تو زندگیمون باشه که ازم مخفی بمونه..درمورد خودت و دخترمون..همه چیز رو باید بدونم..قول بده……

 

نفسی کشیدم و مطمئن لبخند زدم:

-قول میدم..

 

 

 

انگشت هام رو روی صورتش حرکت دادم:

-قول میدم..حتی اگه نمی گفتی هم من چیزی رو ازت مخفی نمی کردم..می دونم قبلا خیلی مخفی کاری کردم و بهت اسیب زدم اما دیگه هیچوقت اون اتفاقات تکرار نمیشه..مطمئن باش…..

 

لبخند زد و دستش رو تو موهام محکم تر کرد:

-نمی خوام دیگه حرفی از گذشته تو زندگیمون باشه..دوتامون اشتباهاتی داشتیم..تصمیمات غلط زیادی گرفتیم..همدیگه رو اذیت کردیم..اما الان دیگه همه چی عوض شده…..

 

چشم هام رو باز و بسته کردم و سرم رو به تایید حرف هاش تکون دادم که نجواگونه ادامه داد:

-برای خوشبختیتون از هیچ کاری دریغ نمی کنم..

 

-من از همون لحظه ای که پا تو زندگیت گذاشتم، خوشبخت شدم…

 

با چشم هایی که می درخشید نگاهم کرد و لب هاش رو محکم روی لب هام گذاشت…

 

همزمان پلک هامون روی هم افتاد و دستم رو از بغل صورتش تو موهاش فرو کردم و محکم چنگ زدم….

 

با بی تابی همراهیش کردم و نفس های سوزانش که به پشت لبم می خورد، داغم کرد…

 

افتاده بود به جون لب هام و مثل گرسنه ها می بوسید..انگار نه انگار همین چند ساعت پیش سیراب شده بودیم از هم….

 

خیلی این کارش رو دوست داشتم..حتی اگه ساعت ها هم من رو بوسیده بود، باز هم وقتی شروع می کرد، مثل همون ثانیه های اول داغ و با هیجان می بوسید…..

 

از اینکه ازم خسته و سیر نمیشد خیلی خوشحال بودم…

 

سامیار قبلا زندگی متنوع و ازادی داشت..با روابط متعدد و جور واجور…

 

با اینکه فکر کردن به گذشته ش اذیتم می کرد اما وقتی اینجوری میبوسید و همیشه بی قرارم بود، خوشحال می شدم که براش یکنواحت و عادی نشدم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x