عسل کنارم لبه ی کاناپه نشست و دستم رو نوازش کرد:
-هیچی نیست..بد به دلت راه نده..این دردها طبیعیه..من خاله امو یادمه وقتی باردار بود..وقتی زیاد کار میکرد یا مسیر طولانی رو پیاده میرفت همینطوری کمر درد می گرفت….
-راست میگی؟..
-اره عزیزم..حتی یادمه یه بار مجبور شدن برن یه مسافرت کوتاه و چون تو ماشین مدت طولانی نشسته بود، همینجا که تو گفتی اونم درد داشت..حتی بیمارستانم رفت اما خداروشکر چیز خطرناکی نبود…..
-امیدوارم همینطور باشه..
-نگران نباش..اینطوری بدتر میشی..
سرم رو تکون دادم و دستم رو روی شکمم کشیدم و مشغول نوازش شدم…
مادرجون که کمی حالش بهتر شده بود با شرمندگی گفت:
-بخاطره ما تو هم داری اذیت میشی..اینقدر مشکلات داریم که هرروز استرس باید بکشی…
لبخنده تلخی زدم:
-نه مامان..اینجوری نگین..پیش میاد..
-نگران نباش دخترم..تو بارداری از این چیزها پیش میاد..چون بچه ی اولتونه خیلی نگران میشین و هول میکنین..بهت قول میدم چیز خطرناکی نیست..مطمئن باش…..
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم..
دست خودم نبود..نمی تونستم نگران نباشم..اگه بخاطره این استرسها و بی احتیاطی های من اتفاقی واسه بچه ام می افتاد هیچوقت خودمو نمی بخشیدم…..
به خودم قول داده بودم بچه ام رو تو ارامش نگه دارم و به دنیا بیارم اما انگار نمیشد…
هرروز یه چیزی پیش میومد که من نگران و مضطرب بشم…
نمی دونم چقدر گذشت و من تو نگرانی داشتم دست و پا میزدم و هرچقدر سامیار دیر میکرد نگرانی من هم بیشتر میشد….
با ترس به عسل نگاه کردم و گفتم:
-چرا نمیان؟..مگه یه تماس گرفتن چیکار داشت..
-ای بابا..الان میان..چرا اینقدر الکی به خودت استرس وارد میکنی…
-برو ببین دارن چیکار میکنن..حتما یه چیزی شده که نمیان…
سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد:
-خیلی خب..تو اروم باش..الان میرم..
اما قبل از اینکه حرکتی بکنه سامیار درحالی که گوشی کنار گوشش بود اومد داخل و پشت سرش هم سامان وارد خونه شد….
سامیار نگاهی به من کرد و خطاب به پشت خطیش گفت:
-خیلی ممنون..ببخشید مزاحمتون شدم خانوم دکتر..قربون شما..خدانگهدار…
تماس رو قطع کرد و اومد دوباره کنارم نشست و رو به نگاهِ نگرانم لبخنده مهربونی زد…
سرم رو تکون داد و لب زدم:
-چرا اینقدر دیر کردی؟..
-جواب نمیداد..چندبار گرفتم تا بالاخره گوشی رو برداشت..
-چی گفت؟..
دستش رو روی دست هام گذاشت و اروم فشرد:
-گفت چیز نگران کننده ای نیست..یکم دراز بکشه و استراحت کنه اگه بازم بهتر نشد بیایین بیمارستان چک کنم ببینم از چیه….
نفس عمیقی کشیدم:
-فقط همینو گفت؟..
-اره عزیزم..
-همه چی رو توضیح دادی؟..گفتی استرس و ناراحتی داشتم؟…
روی دستم رو نوازش کرد و همونجا پایین کاناپه نشست و گفت:
-اره عزیزدلم..همه چی رو گفتم..گفت بخاطره همین استرسه..یکم استراحت کنی خوب میشی…
چشم هام رو بستم و نفسم رو فوت کردم بیرون:
-خداروشکر..
خیالم کمی راحت شد و انگار حالا که نگرانیم کم شده بود، دردم هم هی کمتر میشد…
سرم رو تکون دادم و به سامیار نگاه کردم..هنوز داشت دستم رو نوازش میکرد و نگاهش خیره به شکمم بود….
اون یکی دستم رو روی دستش گذاشتم و وقتی نگاهم کرد اروم گفتم:
-بهترم..نگران نباش..
نفسی کشید و سرش رو به تاسف تکون داد:
-بلد نیستم ازتون مواظبت کنم..همش بخاطره من و دردسرام حال شما بد میشه…
با ناراحتی نگاهش کردم:
-این چه حرفیه سامیار..مگه من و تو داریم..ناراحتی های تو برای منم هست و همینطور برعکس..خوشی و غم من برای تو هم هست..ما که جدا نیستیم..یه خانواده ایم..همه چیمون بهم ربط داره..ما که فقط برای خوشی خانواده نشدیم…..
خیره خیره تو چشم هام نگاه کرد و با مکث خیلی اروم گفت:
-چقدر خوبه که خانواده شدیم..من جونمم میدم که این خانواده ی کوچیکمون ذره ای بهش خدشه وارد نشه..هرکاری برای شاد بودن این خانواده میکنم…..
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم که سامیار دوباره نگاهش رو کشوند سمت شکمم و دستش رو هم با نوازش روش کشید….
سرش رو کمی خم کرد سمت شکمم و با نوک انگشت هاش ضربه ی ارومی بهش زد و مهربون گفت:
-خوبی بابایی؟..چرا اینقدر مامانتو اذیت میکنی..یکم اروم بگیر اون تو..همش نگرانمون میکنی….
خنده ی ارومی کردم و گفتم:
-مثل باباشه..
-چیش مثل باباشه؟..
نگاهم رو چرخوندم و با شیطونی گفتم:
-تو هم همش دوست داری منو اذیت کنی..معلومه اونم کپی خودته…
-اِ..اینجوریه؟..
با شیطنت سرم رو به مثبت تکون دادم که سامیار دوباره خم شد روی شکمم و گفت:
-شنیدی دخترم..میگه مثل همیم..حالا اینقدر اذیتش کن تا همشو از چشم من دربیاره..دستش که به تو نمیرسه تلافیشو سر من درمیاره….
بلندتر خندیدم و اروم روی دستش زدم:
-پس چی..دستمم بهش میرسید دلم نمیومد..تو باید جورشو بکشی…
سرش رو روی شونه کمی خم کرد و با یه لحن عجیب و خیلی جدی گفت:
-نوکر جفتتونم هستم..
لبخندم پررنگ تر شد و لب زدم:
-زبون نریز..به جاش یکم روی کنترل اعصابت کار کن..شاید اینجوری حال هممون بهتر بشه…
لبخنده کمرنگی زد:
-اونم چشم..امر دیگه ای نیست؟..
-مسخره میکنی؟..
-نه قربونت برم..من بخاطره شما اگه بخواهین کوه هم جابجا میکنم کنترل اعصاب که چیزی نیست….
دستی به صورتش کشیدم و چشم هام رو باز و بسته کردم:
-عزیزم..
با صدای سرفه ی مصلحتی عسل یه لحظه به خودم اومدم و یادم اومد تنها نیستیم و همه شاهد دل و قلوه دادنمون بودن….
لبم رو با خجالت گزیدم و اروم نگاهم رو به سمتشون کشوندم و با دیدن لبخندهای روی لبشون بیشتر خجالت کشیدم….
عسل نگاهمون کرد و با خنده ای فروخورده گفت:
-انگار بهتری..
سرم رو تکون دادم و نگاه ازشون گرفتم:
-اره..یکم بهتر شدم..هرلحظه که میگذره دردم کمتر میشه…
ریز ریز خندید و گفت:
-خداروشکر..کاش سامیار زودتر باهات حرف زده بود..
با خنده و خجول چشم غره ای بهش رفتم که خنده ش شدیدتر شد و سرش رو تکون داد…
مادرجون که انگار حالش بهتر شده بود، از جاش بلند شد و اومد طرفمون…
کنار سامیار ایستاد و دستش رو روی شونه ش گذاشت و صداش کرد:
-سامیارجان..
سامیار سرش رو اروم بلند کرد و نگاهش رو با تردید به من دوخت…
چشم هام رو باز و بسته کردم و سرم رو تکون دادم..
باید مادرش رو می بخشید..اینجوری حال خودش هم بهتر میشد…
دستش رو فشردم و اروم لب زدم:
-شما مادر و پسرین..نمی تونین از هم بگذرین سامیار..باید دلخوری هارو بریزین دور و دلتونو صاف کنین..ببخش همه چی رو که اگه یه روزی اتفاقی افتاد و مجبور شدی از بچه ت طلب بخشش کنی، اونم تورو ببخشه……
نگاهش رو کشوند سمت شکمم و کمی نگاهش رو خیره همونجا نگه داشت…
مادرجون شونه ی سامیار رو فشرد و با بغض دوباره صداش کرد:
-پسرم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تقرببا از اول عید تاحالا این ی روز کوفتی طول کشید بابا دست بجمبون حالم دیگه داره ب هم میخوره
تقریبا ی ماه شد ک ما تو ی روز گرداب گیریم چرا آخه؟
خب خداروشکر مثکه به خیر گذشت 🙂