رمان گرداب پارت 153 - رمان دونی

 

 

چشم هام رو بستم و نفسی کشیدم..حالم داشت کم کم بهتر میشد…

 

کمی گذشت که کیان دوباره صدام کرد:

-پرند..یه چیزی بگو..

 

-حالم خوبه..نگران نباش..

 

دوباره دستی به صورتش کشید و گفت:

-یه لحظه نفهمیدم چی شد..اسم اون اشغال منو دیوونه میکنه..حالا درست تعریف کن برام ببینم چی شده….

 

با نگرانی نگاهش کردم که سرش رو تکون داد:

-نگران نباش..کاری نمی کنم..

 

-قول بده..

 

-نگران نباش پرند..بگو ببینم چه غلطی کرده..

 

خیلی اروم و زمزمه وار گفتم:

-دیشب اومده بود خونه..

 

چشم هاش گرد شد و تو جاش جستی زد و خودش رو کشید جلو و گوشش رو به طرفم گرفت:

-چی؟..چیکار کرده؟..

 

لبم رو محکم گزیدم و با تردید تکرار کردم:

-اومده بود تو خونمون..

 

چشم هاش رو ریز کرد:

-خونه ی شما؟..چطوری؟..کسی ندیدش؟..

 

-نه..رفته بود زیرزمین..به منم پیام داد که کارم داره برم اونجا…

 

-تو هم رفتی؟..

 

-ترسیدم مامان و سورن بفهمن اونجاست شر بشه..مجبور شدم برم…

 

اخم هاش به شدت تو هم فرو رفت و با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد و گفت:

-تو فکر هم میکنی پرند؟..هنوز به اون لاشخور اعتماد داری؟..اگه بلایی سرت اورده بود چی؟…

 

با این حرفش زدم زیر گریه که چشم هاش گردتر شد و با فکی که از عصبانیت میلرزید غرید:

-کاری کرد؟..اذیتت کرد؟..

 

 

 

عمرا نمی گفتم چکار کرده..اگه میفهمید همین الان میرفت سراغش و خودش رو بدبخت می کرد…

 

دستم رو بلند کردم و تند تند گفتم:

-نه نه..کاری نکرد..فقط حرف زدیم..از اینکه جواب تماسشو ندادم عصبی شده بود…

 

نفسش رو با حرص فوت کرد بیرون:

-چرا به سورن نگفتی؟..

 

اشک هام رو پاک کردم و گفتم:

-اون اگه می فهمید میرفت دعوا میکرد باهاش..خودت که میدونی اون حالش خوب نیست..تازه داره یکم جون میگیره..نمی خوام براش دردسر درست کنم…..

 

سرش رو تکون داد و کمی تو سکوت فکر کرد و بعد گفت:

-فردا یکی رو میارم چفت و بست درای خونه رو محکم کنه و روی دیوارها هم حصار بکشه که کسی نتونه از اونجا بیاد داخل..خودمم با….

 

پریدم تو حرفش و با تعجب نگاهش کردم:

-کیان..من بهت نگفتم که بیایی این کارارو بکنی..فقط می خواستم یکی در جریان باشه..نمی خوام دوباره از بی اطلاعی بقیه سواستفاده کنه…..

 

چشم غره ای بهم رفت:

-غلط کردی..مگه جرات داشتی به من نگی..همین که گفتم..یا این کارارو میکنم یا میرم سراغ اون بی ناموس و….

 

دستم رو سریع و با ترس بالا اوردم و نگذاشتم حرفش رو کامل کنه:

-خیلی خب بیار..ولی به یه شرط..

 

-چی؟..

 

-هزینه هاشو خودم پرداخت میکنم..

 

تا خواست مخالفت کنه با قاطعیت گفتم:

-همین که گفتم..

 

چپ چپ نگاهم کرد و با حرص ادام رو دراورد:

-همین که گفتم..حرف خودمو به خودم تحویل نده…

 

خندیدم و مهربون نگاهش کردم:

-باشه کیان؟..

 

 

 

سرش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد و درحالی که از پارک خارج میشد گفت:

-خیلی خب..

 

ازش تشکر کردم و صاف روی صندلی نشستم و به جلو خیره شدم…

 

تو دلم خدارو بخاطره دوست های خوبی که داشتم شکر کردم…

 

من، دنیز، البرز و کیان از بچگی باهم بزرگ شده بودیم..همسایه و تو یک رنج سنی بودیم و همین دور هم نگهمون داشته بود….

 

با اینکه خیلی وقت بود دیگه تو یک محله نبودیم اما همچنان دوستیمون حفظ شده بود…

 

کیان بیست و هشت سال سن داشت و از هممون بزرگ تر بود..بعد البرز، یک سال از کیان کوچک تر بود و لقب شیطون ترین فرد گروه میرسید بهش….

 

بعد من و دنیز دو سال از البرز و سه سال از کیان کوچک تر بودیم..و دنیز هم پنج ماه از من بزرگ تر بود….

 

کیان و البرز که دیپلم گرفتن ما هنوز مدرسه میرفتیم..اونا رفتن سربازی و توی اون دو سال دبیرستان ما هم تموم شد و هممون باهم کنکور دادیم……

 

سعی کرده بودیم هممون یک رشته قبول بشیم که این اتفاق هم افتاد و فقط البرز تو یک شهر دیگه قبول شد و چند ترم که گذروند، تونست انتقالی بگیره و بیاد دانشگاه ما……

 

پدر کیان یک شرکت ساخت و ساز ساختمانی بزرگ داشت و ما به عنوان کاراموز رفتیم تو شرکتش….

 

به قول دنیز کیان که اونجا ولیعهد بود و بعد از باباش باید اونجارو اداره میکرد و کسی که مارو هم علاقمند کرد به رشته ی نقشه کشی کیان بود…..

 

پدرش هم روی حساب محبتی که به ما داشت، بعد از اتمام درسمون ما سه تارو هم استخدام کرد…..

 

اوایل انگار برای اینکه بیکار نباشیم این کار رو کرد اما کم کم خودمون رو بهش ثابت کردیم و الان حداقل نصف اون شرکت روی کار و تلاش و نقشه هایی که ما چهارتا می کشیدیم میچرخید……

 

 

 

با صدای کیان یهو به خودم اومدم و از فکر خارج شدم…

 

سرم رو چرخوندم و متوجه شدم جلوی خونه ایستاده…

 

لبخندی زدم و نگاهش کردم:

-ممنون..نمیایی داخل؟..

 

-نه قربونت..خیلی خسته ام برم خونه چند ساعتی بخوابم…

 

-باشه..مواظب خودت باش..

 

سرش رو تکون داد:

-تو هم مواظب باش..زنگ زد جواب نده..پیام داد هرچی گفت توجه نکن..دوباره پا نشی بری پیشش پرند..این دفعه به جون خودت میرم سراغش….

 

-باشه نگران نباش..

 

-سورن رو هم نذار تو خونه تنها بمونه..زنگ بزن باهم میریم بیرون..اینجوری بدتر حالش بد میشه..باید دورش شلوغ و سرگرم باشه که فکرش جاهای دیگه نره……

 

سرم رو به تایید تکون دادم که دوباره گفت:

-پس خبر بده شب شام بریم بیرون..بعدم شاید رفتیم ساحل…

 

لبخند زنان و با ذوق گفتم:

-باشه..خیلی وقتم هست ساحل نرفتیم..باهاش حرف میزنم ببینم نظرش چیه…

 

دوباره سر تکون داد و من تشکر کردم و با هم دست دادیم و با خداحافظی کوتاهی از ماشینش پیاده شدم….

 

کلید رو از تو کیفم دراوردم و در رو باز کردم و چرخیدم برای کیان دست تکون دادم و حرکت که کرد، رفتم داخل….

 

کلیدم رو برگردوندم تو کیفم و طول حیاط رو اروم و قدم زنان طی کردم و به خونه که رسیدم، در ورودی رو باز کردم و سلام بلند بالایی دادم…

 

جوابی نیومد و کفش هام رو دراوردم و درحالی که تو جاکفشی می گذاشتم بلند صدا کردم:

-مامان..سورن..کجایین؟..

 

صدای مامان از تو اشپزخونه بلند شد:

-اینجام مامان..خوش اومدی..

 

لبخندی زدم و داشتم می رفتم سمت اشپزخونه که صدای تلفن خونه بلند شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aida
Aida
1 سال قبل

پس سوگل اینا چی شدن؟

سارا
سارا
1 سال قبل
پاسخ به  Aida

نویسنده معمولا”یا پیش سوگل اینا میمونه فکرش طولانی مدت یا میاد اینور دیگه نمیره اونور عزیزم کلا”اتراقش فقط تو یجاست درحالیکه قلم بایدتک بعدی ننویسه وهمه جوانب رو مدنظرداشته باشه دراینصورت هست که به ما که مخاطبینشیم احترام گذاشته چون وقت میزاریم میخونیم

Aida
Aida
1 سال قبل
پاسخ به  سارا

باهات موافقم 😁

fati
fati
1 سال قبل
پاسخ به  Aida

سامیار و سوگل تا چند روزِ دیگه میان دیدنِ سورن!

Tamana
Tamana
1 سال قبل
پاسخ به  fati

قبلا خوندی این رمانو؟؟؟

fati
fati
1 سال قبل
پاسخ به  Tamana

تا حدودی.

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x