رمان گرداب پارت 163 - رمان دونی

 

 

همزمان دوتایی چرخیدم و سورن رو دیدیم که دست هاش رو تو جیب گرمکنش فرو کرده و نگاهمون می کرد….

 

امروز حسابی باهم حرف زده و گریه کرده بودن و تا حدودی دلتنگی این یک سال رو جبران کرده بودن…

 

اما بی قراری و دلتنگیشون اجازه نداده بود مفصل درمورد این مدت حرف بزنن و سورن هنوز چیزی براشون تعریف نکرده بود….

 

نگاهم رو دزدیدم و سوگل با ذوق گفت:

-سورن..بیا عزیزم..داشتیم درمورد اشنایی شما حرف میزدیم…

 

صدای قدم هاش رو شنیدم و اون طرف سوگل روی پله نشست و گفت:

-اشنایی ما؟..

 

-اره اشنایی تو و پرندجون..

 

با یاد اون روزها حالم داشت بد میشد و نفسم بند می اومد…

 

نفس عمیقی کشیدم و صدای سورن رو شنیدم:

-چه اشنایی تعریف کردنی هم بوده..

 

لب هام رو بهم فشردم..احساس کردم داره بهم کنایه میزنه…

 

حق هم داشت..چرا باید از اشنایی با بلایی مثل من خوشحال باشه..از همون روز اول براش بد اورده بودم….

 

سوگل از همه جا بی خبر سرش رو تکون داد و مهربون گفت:

-اره خیلی بد بوده..خداروشکر حال همتون خوب شده..

 

سورن پوزخنده صداداری زد و یه چیزی زیرلب گفت که هیچ کدوم متوجه نشدیم و سوگل گفت:

-چیزی گفتی سورن جان؟..

 

من هم پوزخندی زدم و به شوخی و خیلی تلخ گفتم:

-احتمالا داره لعنت می فرسته به روزی که با من اشنا شده…

 

سوگل نرم و اروم خندید و گفت:

-چرا باید لعنت بفرسته..خیلی هم شانس اورده با دختر مهربون و خوشگلی مثل تو اشنا شده…

 

سورن سر تکون داد و گفت:

-اوهوم..مهربون..خوشگل..عاقل..فهمیده..همه چیز دان..منطقی…

 

 

 

نمی دونستم چرا با من لج شده و هر لحظه که فرصت پیدا کنه بهم کنایه میزنه…

 

با احساس نفس تنگی اسپری ام رو بالا اوردم و جلوی لب هام گرفتم…

 

سوگل با نگرانی، سریع گفت:

-اِ اِ چی شد؟..

 

ما روی پله بالایی نشسته بودیم و بعدش دو تا پله ی دیگه هم بود و به حیاط می رسید…

 

سورن با شنیدن صدای سوگل سریع چرخید طرفمون و خودش رو کشید روی پله پایینی…

 

اومد جلوی من، روی سر پاهاش نشست و اسپری رو از دستم گرفت…

 

اون یکی دستش رو گذاشت پشت سرم و درحالی که دو تا پاف تو دهنم خالی می کرد، دوباره یه چیزی زیر لب گفت….

 

انگار این دفعه داشت خودش رو لعنت می کرد..

 

اسپری رو که عقب برد، چشم هام رو بستم و چند نفس عمیق کشیدم…

 

با صدای سورن چشم هام رو باز کردم:

-چیزی نیست..اروم..اروم نفس بکش..

 

از گوشه ی چشم به سوگل نگاه کردم و با خجالت سرم رو کنار کشیدم و به سورن فهموندم دستش رو برداره….

 

دستش رو برداشت اما از جاش تکون نخورد و با نگرانی گفت:

-خوبی؟..

 

سرم رو تکون دادم و با شرمندگی گفتم:

-خوبم..ببخشید..

 

سوگل لبخندی زد و مهربون گفت:

-چیو ببخشیم..الان بهتری؟..

 

-خوبم مرسی..

 

اسپری ام رو از دست سورن گرفتم و سوگل گفت:

-آسم داری عزیزم؟..

 

 

 

سرم رو تکون دادم و اروم گفتم:

-یکم عجله داشتم واسه اومدن به این دنیا..چند ماه زودتر به دنیا اومدم..همراه با نارسایی ریه..این سوغاتی رو هم اوردم برای مامان و بابای بیچاره ام….

 

سوگل لبخنده تلخی زد:

-بابات چی شده؟..

 

چونه ام لرزید:

-عمرشو داده به شما..

 

-متاسفم..خدا رحمتشون کنه..

 

-همچنین پدر و مادر شمارو..

 

تشکری کرد و چند لحظه بینمون سکوت شد تا اینکه سوگل شالش رو محکم تر دورش پیچید و درحالی که از جاش بلند میشد، با لحن شوخی که سعی می کرد حال مارو بهتر کنه گفت:

-من برم..سامیار بلند شه منو نبینه میزنه به سرش..

 

خنده ی ارومی کردیم و گفتم:

-شب بخیر..

 

-شب تو هم بخیر دختر خوشگل..

 

سورن از جاش بلند شد و روبه روی سوگل ایستاد و دست هاش رو دو طرف صورتش گذاشت و پر احساس پیشونیش رو بوسید….

 

با مکث لب هاش رو برداشت و گفت:

-تا اتاق بیام باهات..

 

سوگل دست روی بازوی سورن کشید و با محبت گفت:

-نه عزیزم کجا بیایی..دو قدم راهه..

 

سورن سرش رو تکون داد و سوگل گونه ش رو بوسید و بعد از شب بخیر مجددی که گفت، چرخید و رفت داخل خونه….

 

نگاهم رو ازشون گرفتم و دست هام رو دور پاهام حلقه کردم و متوجه ی سورن شدم که کنارم نشست….

 

نیم نگاهی بهش کردم که داشت به اسمون نگاه میکرد و اروم صداش کردم:

-سورن؟..

 

 

با مکث سرش رو چرخوند و منتظر تو چشم هام خیره شد..

 

اب دهنم رو قورت دادم:

-من کاری کردم که ناراحت بشی؟..چرا باهام اینجوری شدی؟…

 

پوزخندی گوشه ی لبش نشست و گفت:

-نه..تو خودت میدونی چی درسته چی درست نیست..همه چیو میدونی..خانوم قدرتمندی که از پس همه چی برمیاد و نیازی به کسی نداره که کمکش کنه..هرکاری بخواد خودش انجام میده و بقیه رو پشمم حساب نمیکنه…..

 

با تعجب بهش نگاه کردم و گنگ گفتم:

-نمی فهمم چی میگی سورن..تورو خدا رک و راست حرفتو بزن..من طاقت ندارم باهام اینجوری رفتار کنی….

 

سرش رو جلو اورد و نفس های داغش، تند و ملتهب تو صورتم خورد و فهمیدم عصبانی تر از این حرفاست….

 

گیج سرم رو تکون دادم که تلخ گفت:

-چرا برات مهمه؟..مگه تو فقط خودت مهم نیستی؟..تو که هرکاری از عهدت برمیاد..ک.ن لق سورن و بقیه هم کرده….

 

لبم رو محکم گزیدم و چشم هام گرد شد:

-سورن..چی شده اخه؟..

 

از جاش بلند شد و دست هاش رو تو جیبش فرو کرد و نگاهش رو از صورتم گرفت و چرخوند جایی و پوزخندش تلخ تر و غلیظ تر شد….

 

رد نگاهش رو دنبال کردم و با دیدن زیرزمین چشم هام گردتر شد…

 

سریع متوجه شدم موضوع کاوه و اومدنش به زیرزمین رو فهمیده بود…

 

تند از جام بلند شدم و با هول صداش کردم:

-سورن؟..

 

دستش رو بلند کرد و بی توجه به من و صدا کردنش راه افتاد و رفت تو خونه…

 

پام رو محکم کوبیدم زمین و نالیدم:

-خدا لعنتت کنه کاوه..خدا لعنتت کنه..

 

«پارتی که یکشنبه نذاشتم»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.rhnMk
.rhnMk
1 سال قبل

دمت گرم 😎😍

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x