*************************************
ناله ای کردم و نیمخیز شدم و به بالش های پشتم تکیه دادم…
تمام تنم عرق کرده بود و حالم اصلا خوب نبود..تب و لرز شدید کرده بودم و هرچی می گذشت انگار بدتر می شدم….
مامان دستمال خیس رو روی پیشونیم گذاشت و نچی کرد:.
-تبت پایین نمیاد..لج نکن پرند باید بریم دکتر..
سرم رو چپ و راست تکون دادم و دنیز که تو سکوت کنارم نشسته بود، دستی به شونه ی مامان زد و گفت:
-باشه خاله..دیدیم خوب نشد میبریمش..شده به زور میبریم…
حال نداشتم جواب بدم و مامان هم سری تکون داد و از جاش بلند شد:
-دنیز عزیزم این دستمال رو تند تند خیس کن بذار رو پیشونیش..من برم سوپ بذارم…
دنیز “چشمی” گفت و مامان از جاش بلند و همین که از اتاق رفت بیرون، صدای ایفون بلند شد…
دنیز تبم رو چک کرد و گفت:
-حتما پسرا هستن..
دستم رو بالا اوردم و به موهام کشیدم و سعی کردم مرتبشون کنم و تارهای خیسی که به صورتم چسبیده بود رو عقب زدم….
حدس دنیز درست بود..کمی که گذشت، صدای بلند و پرشور البرز که با مامان حرف میزد به گوشمون رسید….
سعی کردم تو جام بشینم که دنیز شونه ام رو گرفت و غر زد:
-بشین ببینم..لازم نکرده بلند بشی..
بی حال به در اتاق نگاه کردم و پتوم رو محکم تر دور خودم پیچیدم…
البرز با سر و صدا، همراه با کیان وارد اتاق شد اما همون جلوی در با دیدن من خشکشون زد…
دست های البرز تو هوا موند و کیان با چشم های گرد شده، نگاهم کرد و گفت:
-یا خدا..این چه حالیه..
تلاش کردم لبخند بزنم اما فقط لب هام کج شد و با چشم های سرخ و خمار و صدایی گرفته سلام کردم…
با عجله خودشون رو بهم رسوندن و پایین تختم نشستن..
کیان پشت دستش رو روی گونه ام گذاشت و گفت:
-چیکار کردی با خودت..
صدام دورگه و خش دار شده بود:
-خوبم..چیزی نیست..
البرز سری تکون داد:
-این خوبته؟..پاشو میریم بیمارستان..
-نه فعلا بهترم..اگه بدتر شدم میریم..
دنیز که می دونست اصلا حال بلند شدن هم ندارم، درادامه ی حرفم گفت:
-اره تبش پایین تر اومده..یکم صبر کنیم خوب نشد میریم…
کیان با نگرانی دستم رو گرفت:
-این تازه پایین اومده؟..مگه چقدر بود؟..
چشم هام رو بستم و گذاشتم دنیز براشون توضیح بده که چی شده و چی بوده…
با پایین رفتن طرف دیگه ی تخت، لای چشم هام رو باز کردم و البرز رو دیدم که اومده بود طرف دیگه ام و لبه ی تخت نشسته و نگران نگاهم می کرد….
چشم هام رو باز و بسته کردم و خش دار نالیدم:
-به خدا خوبم..نگران نباشید..
خودم می دونستم تبم عصبیه و نیازی به دکتر ندارم..باید یکم اروم میشدم تا تبم قطع بشه…
دنیز تند تند دستمال رو خیس می کرد و روی صورتم می کشید و بعد روی پیشونیم می گذاشت…
البرز هم شیطونی می کرد و با حرف زدن و خاطره تعریف کردن از گذشته هامون، سعی می کرد حواسم رو پرت کنه بلکه حالم بهتر بشه….
انقدر با هیجان و ادا و اطوار تعریف می کرد که حرکاتش بیشتر باعث خنده امون میشد…
داشت از خاطرات دنیز تعریف می کرد:
-یادتونه دنیز بچگی چقدر خنگ بود؟..خدایی یادتونه؟..
دنیز اعتراض کرد اما البرز دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
-سکوت کن..
بعد با هیجان ادامه داد:
-یه روز شکم عروسکش رو با قیچی باز کرده بود، می گفت دعا کردم عروسکم بچه دار بشه حالا میخوام به دنیا بیارمش….
لب هام رو بهم فشردم که صدای خنده ام بلند نشه اما کیان بلند زد زیر خنده و گفت:
-اره اره من یادمه..بعدم که دید بچه ای تو شکم عروسکش نیست، دو روز گریه می کرد می گفت بچه ی عروسکم مرده….
البرز غش غش خندید و سرش رو به تایید تکون داد:
-هنوز سنش کم بود دروغه دعا بچه میاره رو باور کرده بود…
سه تایی خندیدیم و دنیز در کمال سادگی گفت:
-نه به من گفته بودن لک لک بچه میاره..دعا کرده بودم لک لکا به عروسک منم بچه بدن…
دلم داشت از خنده غش می کرد اما نمی تونستم درست و حسابی بخندم و همه جام درد می گرفت…
به جای من، کیان و البرز قشنگ و از ته دل خودشون رو خالی کردن و خندیدن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان دلوین قشنگه نویسنده اگه میشه زود پارت بزار ،ممنون
پس چرا رمان مانلی را نمیزارید
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤