*************************************
گوشی به دست از اتاقم رفتم بیرون و توی هال چشم چرخوندم اما مامان رو ندیدم…
بلند صداش کردم:
-مامان جونم..کجایی؟..
صدای بلندش از داخل اتاقش اومد:
-اینجام مامان..
-من میبرم تو حیاط..کاری داشتی صدام کن..
“باشه” ای گفت و من هم از خونه زدم بیرون و رفتم توی حیاط…
نگاهی به اسمان گرفته و ابری کردم و بی اختیار اهی کشیدم..دل منم همینقدر گرفته بود…
رفتم سمت چپ و روی تخت چوبی گوشه ی حیاط نشستم و دمپایی هام رو دراوردم و خودم رو کشیدم بالا….
تکیه دادم به یکی از پشتی ها و گوشیم رو اوردم بالا..
وارد اینستاگرامم شدم و بعد از دیدن استوری بچه ها، منم وارد استوریم شدم…
یک عکس از باغچه ی کوچولو اما پر از گلمون گرفتم که قسمتی از اسمان ابری هم داخلش افتاد….
مشغول تایپ کردن شدم و یک متن که از قبل تو نت دیده بودم و چشمم رو گرفته بود رو نوشتم و استوری کردم….
“دلم گرفته است!
یا دلگیرم!
یا شاید هم دلم گیر است!
نمی دانم..
اصلا هیچوقت فرق بین اینها را نفهمیدم..
فقط می دانم دلم یک جوری می شود..
جوری که مثل همیشه نیست..
دلم که اینطوری میشود
غصه های خودم که هیچ
غصه ی همه ی دنیا می شود غصه ی من!..”
دل من با این نوشته ها اروم نمیشد اما کمی احساس بهتری پیدا می کردم…
دنبال کننده ی زیادی نداشتم و فقط بچه ها و فامیل و چندتا از همکارهام بودن…
بیشتر استوری هام دل نوشته و متن هایی بود که خوشم میومد..و گاهی هم عکس هایی که با بچه ها می گرفتیم و تبریک تولدشون….
دنیز می گفت متن هایی که می گذاری همیشه حال و هوای اون لحظه هات رو نشون میده…
خودمم می دونستم استوری هام همیشه نشونگر حالم بود..
بی حوصله گوشی رو بستم و انداختم کنارم روی تخت..
دست هام رو بغل گرفتم و سرم رو رو به اسمان بلند کردم..
ابرهای سنگین نشون میداد باید منتظر بارون باشیم..هرچند به این بارون های گاه و بیگاه عادت داشتیم اما برای منِ احساساتی نشونه ی خوبی نبود…..
دلم بیشتر گرفت و زهرخندی روی لب هام نشست..چشم هام رو بستم و دوباره اه کشیدم…
چرا به این دوری و دلتنگی عادت نمی کردم..هرروز که می گذشت تحملش برام سخت تر میشد….
تو حال و هوای خودم بودم که صدای گوشیم بلند شد..
لای چشم هام رو باز کردم و با مکث سرم رو چرخوندم سمت گوشی…
اسم و عکس دنیز روی صفحه افتاده بود..گوشی رو برداشتم و تماس رو برقرار کردم…
همینکه گفتم “الو” دنیز با صدای بلند و شوخی گفت:
-سلام پرپری..دختر غمگین این روزها..چته باز؟..
فهمیدم استوریم رو دیده و متوجه شده حالم زیاد خوش نیست…
تلخندی زدم و اهسته گفتم:
-سلام..چیزیم نیست..خوبم..
-با منم اره؟!..مگه دستم به اون پسره ی بی فکر نرسه..تیکه بزرگش گوششه…
خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
-کدوم پسره؟..
-گمشو پرند..منو نمی تونی رنگ کنی..
مکثی کرد و با صدایی که اروم شده بود و نگرانی داخلش سوسو میزد گفت:
-خیلی دلت تنگ شده؟!..
بی اراده بغض کردم و لب زدم:
-خیلی!..
صدای نفس بلندش تو گوشی پیچید:
-چرا لجبازی میکنی پرند..بهش زنگ بزن..مگه قهرین یا بی خیال هم شدین که خودتو عذاب میدی..زنگ بزن حالشو بپرس و کمی حرف بزن باهاش..باور کن حالت بهتر میشه عزیزم…..
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و غمگین لب زدم:
-نه..اون رفته دنبال زندگیش..نمی خوام حالمو بفهمه و هوایی بشه..بذار به زندگیش برسه..اینجوری براش بهتره….
من هم نفس بلند و عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-میدونم متوجه ی دلتنگیم که بشه، پامیشه میاد..من اینو نمی خوام..اون رفته زندگیشو سر و سامون بده..نمی خوام بخاطره من از زندگیش بمونه…..
مکثی کردم و دوباره بغض برگشت به گلوم و گفتم:
-فقط خیلی نگرانشم دنیز..یعنی الان حالش چطوره..
-می خواهی من زنگ بزنم به سوگل ببینم در چه حالن؟..
با عجله گفتم:
-نه نه اصلا..دنیز این کارو نکنی..به خدا زنگ بزنی ناراحت میشم…
-خیلی خب..بیام دنبالت بریم چرخی بزنیم؟..شاید حالت بهتر شد…
دوباره سرم رو بلند کردم و به ابرهای بالای سرم خیره شدم:
-نه عزیزم..حوصله ی بیرونو ندارم..
-بیام پیشت؟..
-نه دنیز..مگه امشب مهمون نداشتین؟..
-داشته باشیم..تو مهم تری..لب تر کن دنیزت کنارته..
لبخندم این بار واقعی و پر از ارامش بود:
-فدای دنیزم بشم..نه عزیزم به مهموناتون برس..من خوبم…
-غصه نخوریا..همه چی درست میشه..اگه خواستی بیام، یدونه اِس بده، دو سوته پیشتم عشقم..هیچکی مهمتر از تو نیست….
-باشه عزیزم..نگران نباش..فردا میبینمت..
با نگرانی که همچنان تو صداش بود، خداحافظی کرد و گوشی رو پایین اوردم و قطع کردم…
نفسی کشیدم و با افتادن اولین قطره ی بارون روی صورتم، سرم رو بلند کردم…
می دونستم امروز بارون داریم..
لبخند زدم و سرم رو بیشتر بالا گرفتم و چشم هام رو بستم…
بارون نم نم روی صورتم می ریخت و دلم رو می لرزوند..اخ که این هوا فقط یک نفر رو کم داشت…
یاده گذشته های نه چندان دوری افتادم که چندین بار زیر بارون باهم قدم زده بودیم…
حتی زیر بارون شدید و شلاق وار هم رفته بودیم و مثل دیوونه ها دویده بودیم…
با یاداوری اون روزها، لبخنده پر بغضی زدم و سرم رو تکون دادم…
بارون داشت شدت می گرفت و دوست داشتم زیر قطره هاش خیس بشم و دیوونگی کنم اما تحمل یک مریضی دیگه رو نداشتم….
هنوز از تب و لرز چند روز پیشم، چیزی نگذشته بود و نمی خواستم مامان رو نگران کنم…
خودم رو از روی تخت کشیدم جلو و دمپایی هام رو پوشیدم و بلند شدم و گوشیم رو توی جیبم گذاشتم….
از تخت فاصله گرفتم و با چشم های بسته، دست هام رو به دو طرف باز کردم و چند بار دور خودم چرخیدم و با بغض خندیدم….
تو جام ایستادم و پلک های داغم رو باز کردم و ریختن دو قطره اشک رو قاطی بارون، روی صورتم حس کردم….
سرم رو باز بلند کردم و به اسمان خیره شدم و دلشکسته لب زدم:
-خدایا به دادم برس..
دستی به صورتم کشیدم و بغضم رو قورت دادم و چرخیدم سمت ساختمان و همون لحظه صدای ایفون رو از داخل خونه شنیدم….
تو جام ایستادم و با تعجب چرخیدم و به در اهنی و بزرگ خونه نگاه کردم…
می دونستم مامان در رو از داخل باز می کنه..
فکری از سرم گذشت و لبخند نشوند روی لب هام..حتما دنیز طاقت نیاورده بود و اومده بود پیشم…
چند قدم رفتم جلو و با کنجکاوی به در خیره شدم و منتظر ایستادم تا مامان از داخل در رو باز کنه…
بعد از چند لحظه در با صدای تیک ارومی باز شد..
در از بیرون هل داده شد و تا نیمه باز شد..راه افتادم و باز چند قدم رفتم جلو اما یهو تو جام میخکوب شدم….
چیزی رو که میدیدم نمی تونستم باور کنم..خواب بودم یا بیدار..این رویا بود یا واقعی…
خشکم زده بود و پاهام چسبیده بود به زمین..
حتی نمی تونستم پلک بزنم..می ترسیدم از فکر و خیال زیاد توهم زده باشم…
قامت بلند و چهارشونه ش از لای در رد شد و اومد داخل…
سرش پایین بود و موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بود و متوجه ی من نبود…
دلم هرهر میریخت و لب و چونه ام می لرزید..
مثل موش اب کشیده شده بودم و موهام خیس، به دو طرف صورتم چسبیده بود و از سرما می لرزیدم اما برام مهم نبود…
می ترسیدم چیزی رو که میدیدم واقعی نباشه..
با ولع نگاهم به صورتش چسبیده بود که در رو پشت سرش بست و بالاخره سرش رو بلند کرد…
نگاهش مات موند به صورتم و اون هم درست مثل من تو جاش خشکش زد…
چشم های سبز عسلی خوش رنگش با بی قراری تو صورتم میگشت…
لبم رو گزیدم و بالاخره جرات کردم پلک بزنم..
با ترس و سریع پلک زدم اما هنوز جلوم بود و این نمی تونست خواب و خیال باشه…
چشم هام رو محکم روی هم فشردم و دوباره باز کردم..
نه..این واقعی تر از هر واقعیتی بود..رویا نبود..خواب نبود..خیال نبود..توهم هم نبود…
واقعا جلوم ایستاده بود و داشت با دلتنگی نگاهم می کرد و لبش تکون می خورد و انگار چیزی رو زیر لب نجوا می کرد….
دست هام رو مشت کردم و مات و متحیر و با نفس نفس لب زدم:
-سورن!..
پلک هاش روی هم افتاد و لبخنده کمرنگی روی لب هاش نشست…
هنوز نمی تونستم باور کنم سورن جلوم ایستاده و متحیر و گیج بلندتر، صداش کردم:
-سورن!..
چشم هاش رو باز کرد و اون لبخنده کمرنگش پررنگ شد و لب زد:
-جان..
دلم دوباره هری ریخت..انگار صداش مهر تاییدی بود، روی حضور واقعیش…
پاهام می لرزید و نمی تونستم پرواز کنم به طرفش..
چقدر دلتنگش بودم رو فقط خوده خدا می دونست و بس…
بارون با شدت بیشتری میبارید و جفتمون رو خیس کرده بود اما هیچ کدوم از جامون تکون نمی خوردیم….
فقط خیره شده بودیم بهم و بی قرار و بی تاب همدیگه رو نگاه می کردیم…
انقدر زیبا و با شور نگاهم می کرد که طاقت نیاوردم و به پاهای خشکم حرکت دادم….
قدمی که جلو رفتم، یک دستش رو به طرفم بلند کرد و با چشم هاش تشویقم کرد برم طرفش…
قطره های اشک و بارون باهم روی صورتم فرو می ریخت و قلبم داشت از جا کنده میشد…
قدم هام رو تندتر کردم و تقریبا دویدم طرفش..
با ذوق و هیجان زده، دوباره صداش کردم و چیزی نمونده بود خودم رو پرت کنم تو بغلش که صدای مامان از پشت سر، توی یک قدمیش نگه ام داشت….
ایستادم و با چشم های گرد شده به سورن خیره شدم..
من داشتم چکار می کردم؟!..از دلتنگی زیاد انگار رد داده بودم…
داشتم خودم رو پرت می کردم توی بغلش و اگه مامان نرسیده بود، الان تو بغلش بودم…
لبم رو گزیدم و سرم رو با خجالت پایین انداختم..
صدای مامان رو که هر لحظه نزدیک تر میشد رو می شنیدم:
-سورن..پسرم اومدی..
مامان از بغلم به سرعت رد شد و من رو کنار زد و با ذوق سورن رو توی بغلش گرفت…
با حسرت نگاهشون کردم و قدمی عقب رفتم..چقدر دلم می خواست من هم بغلش کنم…
سورن هم مامان رو بغل کرد و با لبخند گفت:
-اومدم قربونت برم..اومدم..
مامان محکم تر بغلش کرد و با شوق گفت:
-خوش اومدی..خوش اومدی عزیزم..چقدر دلمون برات تنگ شده بود…
سرم رو بلند کردم و نگاهم به سورن افتاد که از روی شونه ی مامان، با لبخند و نگاهی زیبا به من خیره شده بود….
تو چشم هام زل زد و اروم گفت:
-من بیشتر..دلم پرپر میزد براتون..
با بغض و بی صدا لب زدم:
-خوش اومدی..
چشم هاش رو بست و با مکث باز کرد و اون هم بی صدا پچ زد:
-عزیزدلم..
با لذت و لبخنده بزرگی نگاهش می کردم که مامان خودش رو کشید عقب و دست هاش رو دو طرف صورت سورن گذاشت….
سرش رو کشید پایین و با شادی صورتش رو بوسید و گفت:
-قربونت برم..بیا بریم داخل..خیس شدی..بدویین ببینم..
خودش رو از سورن جدا کرد و درحالی که به سمت خونه می رفت گفت:
-برم یه چایی بریزم براتون..یخ کردین دوتایی..
از کنارم که رد میشد، لبخنده مهربونی بهم زد و انگار با نگاهش بهم می گفت متوجه ی حالم شده…
با خجالت سرم رو پایین انداختم و مامان دوباره گفت:
-چرا ایستادین..بیایین دیگه..
و خودش زودتر رفت داخل خونه و من و سورن دوباره تنها شدیم…
سنگینی نگاه پر حرارتش رو طاقت نیاوردم و سرم رو بلند کردم…
یه جور عجیبی و بدون لبخند نگاهم می کرد و چشم های تب زده ش می چرخید تو صورتم…
قدمی برداشت و جلوم ایستاد..دستش رو بلند کرد و دست یخ زده ام رو توی دستش گرفت…
تو این سرما و با وجوده خیس بودنش، چقدر دستش داغ بود…
فشاری به دستم اورد و سرش رو روی شونه کمی کج کرد و مهربون گفت:
-خوبی؟!..
نفس اسوده ای کشیدم و با حالی خوش گفتم:
-خوبم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس پارت جدید کو؟؟
عالییییییییی