رمان گرداب پارت 194 - رمان دونی

 

 

با کنجکاوی پوشه رو توی دستم جابجا کردم و گفتم:

-اِ راستی..چیه این؟..

 

قبل از اینکه سورن بتونه چیزی بگه و بدون اجازه، پوشه رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم….

 

با هر برگه ای که می خوندم چشم هام گردتر میشد و نگاهم بهت زده تر…

 

نمی تونستم چیزی که می خوندم رو باور کنم..

 

متحیر چرخیدم سمتش و بهت زده صداش کردم:

-سورن!..

 

لبخند روی لبش بود و زیر لب گفت:

-وروجک فضول..

 

زبونم رو روی لبم کشیدم و بی توجه به حرفش گفتم:

-سورن..اینا چیه؟..واقعیه؟!..

 

چشم هام رو تا ته باز کرده بودم و گوش هام تیز شده بود تا جوابش رو بشنوم و مطمئن بشم…

 

از حرکت کوچک سرش، متوجه شدم نیم نگاهِ کوتاهی بهم انداخت…

 

خیره خیره و بدون پلک زدن داشتم نگاهش می کردم که سرش رو به تایید تکون داد…

 

انگار یک چیزی توی دلم منفجر شد و پوشه و برگه های توی دستم رو ول کردم روی پام و بعد فقط صدای جیغ هایی که میزدم تو ماشین پیچید…..

 

بی توجه به سورن، دست هام رو بهم می کوبیدم و از ته گلو جیغ میزدم و می خندیدم…

 

سورن هول کرده بود و حتی متوجه ترمز کوچکی که گرفت شدم و انگار سریع فهمید وسط خیابونه که دوباره به راهش ادامه داد….

 

کمی جلوتر ماشین رو کشید کنار خیابون و ایستاد و چرخید طرفم…

 

 

صدای متعجب و بهت زده ش رو وسط جیغ هام می شنیدم:

-پرند..پرندجان..چیکار میکنی عزیزم..پرند..

 

دست هام رو مشت کردم و چرخیدم طرفش و با چشم هایی که می دونستم برق میزنه و با ذوق و جیغ گفتم:

-سورن..سورن باورم نمیشه..تو چیکار کردی..وای خدایا..سورن…

 

صدای خنده ی از ته دلش بلند شد و دست هاش رو اورد جلو و مشت هام رو توی دست هاش گرفت و سعی می کرد کنترلم کنه اما نمی تونست…..

 

دست هام رو محکم تر گرفت و با خنده گفت:

-عزیزم..عزیزدلم همه دارن نگاهمون میکنن..اروم باش..پرند چی شدی تو…

 

با احساس تنگی نفس، بالاخره دست از جیغ زدن برداشتم و با چشم هایی گشاد شده به سورن نگاه کردم و بریده بریده گفتم:

-سو..سورن..اس..اسپری..

 

با هول دست هام رو ول کرد و گفت:

-کجاست؟!..کجاست؟..

 

-تو..کیف..کیفم..

 

دستپاچه خم شد و کیفم رو که وسط کولی بازی هام افتاده بود پایین پام رو برداشت و سریع اسپری ام رو پیدا کرد….

 

با هول گرفت جلوی دهنم و با نگرانی گفت:

-باز کن..دهنتو باز کن..

 

با عجله چند پاف تو دهنم خالی کرد و اسپری رو عقب کشید…

 

چشم هام رو بستم و چند نفس عمیق پشت سر هم کشیدم…

 

 

 

سورن دوباره دست هام رو توی دست هاش گرفت و صدای نفس های عمیقش که هم گام با من می کشید تو ماشین پیچید….

 

حالم که کمی جا اومد، لای چشم هام رو باز کردم و نگاهم که به سورن افتاد دوباره زدم زیر خنده…

 

چشم های سورن گرد شد و با نگرانی گفت:

-اروم..اروم باش..جون سورن اروم..سکته کردم اروم بگیر…

 

دست هاش رو فشردم و اروم خنده ام رو جمع کردم و با لبخندی که روی لبم مونده بود نگاهش کردم….

 

با ارامش و خیلی اهسته لب زدم:

-خوبم..نگران نباش..

 

چشم هاش رو بست و نفس عمیق و اسوده ای کشید و گفت:

-داشتی میکشتی منو..

 

لبم رو گزیدم و با ذوق گفتم:

-سورن..یه بار دیگه بگو..اون برگه ها واقعی بود؟..

 

نگاهش رو توی چشم هام دوخت و با لبخنده عمیقی سرش رو تکون داد:

-اره عزیزم..

 

اروم تر از قبل زدم زیر خنده و با شوق گفتم:

-وای خدا..باورم نمیشه..سورن..

 

سورن هم دوباره خندید و با چشم هایی که برق میزد گفت:

-فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشی وگرنه زودتر بهت می گفتم…

 

-مگه میشه خوشحال نشم..به مامان گفتی؟..

 

-نه..می خواستم اول به تو بگم..با هم بهش میگیم..

 

 

 

سرم رو تکون دادم و با ذوق چرخیدم و دوباره پوشه رو باز کردم…

 

مدارک دندان پزشکیش داخلش بود که از تهران گرفته بود…

 

همینطور نامه و مجوز باز کردن مطب..اون هم کجا؟!..

 

طبق این برگه ها، سورن قرار بود اینجا مطب دندان پزشکیش رو باز کنه…

 

و این یعنی قرار بود اینجا بمونه..

 

روی پا بند نبودم و از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم..

 

دلم می خواست دوباره جیغ و داد راه بندازم و هیجانم رو تخلیه کنم اما دیگه نمیشد…

 

برگه ها رو مرتب کردم و دوباره داخل پوشه گذاشتم و دادم دست سورن…

 

با خنده ازم گرفت و پوشه رو انداخت روی صندلی عقب و درحالی که دوباره ماشین رو راه می انداخت گفت:

-سورپرایزمو خراب کردی..

 

دست هام رو کوبیدم بهم و با ذوق گفتم:

-همین الانم سورپرایز شدم..فکرشم نمی کردم برای همیشه بخواهی بیایی اینجا…

 

انگشت هام رو توی هم قفل کردم و گرفتم زیر چونه ام و سرم رو چرخوندم طرفش و ادامه دادم:

-چی شد به فکر باز کردن مطب افتادی؟..

 

لبخندی زد و با حسی زیبا و از ته دل گفت:

-از بچگی ارزوم دندان پزشکی بود..وقتی مدرکش رو گرفتم و دانشگاهم تموم شد، شاهین افتاد تو زندگیمون و فرصت نکردم ادامه بدم..الان دیگه وقتش بود که به ارزوم برسم…..

 

-چه کار خوبی کردی..چقدر برات خوشحال شدم سورن..خدارو شکر…

 

 

 

لبخندش عمیق تر شد و سرش رو تکون داد:

-خودمم خیلی خوشحالم..دارم به ارزوی بچگیم میرسم..

 

با فکری که یهو تو سرم جرقه زد، چشم هام گرد شد و گفتم:

-سورن به سوگل چی گفتی؟..مشکلی نداشت با اومدنت به اینجا؟…

 

احساس کردم از زیر عینک کمی اخم هاش توی هم رفت اما لبخندش رو حفظ کرد و گفت:

-باهاش صحبت کردم..به سختی تونستم راضیش کنم..چند روز مدام باهم بحث داشتیم…

 

نیم نگاهی بهم انداخت و با لحنی متفاوت گفت:

-اما اونم متوجه شد باید جایی باشم که از ته دل خوشحالم..

 

دلم از حرف و لحنش لرزید و نگاهم رو دزدیدم تا متوجه ی ذوق و خوشحالیم نشه…

 

چقدر حرف هاش بی پرواتر و دلنشین تر شده بود..باورم نمیشد این همون سورن بود که بدون هیچ حرفی گذاشت رفت و هیچ خبری ازش نداشتم….

 

یه جوری وانمود کردم که انگار متوجه ی منظورش نشدم و گفتم:

-حتما خیلی ناراحت شده..

 

-بهش قول دادم تند تند برم بهش سر بزنم که زیاد دلتنگ نشه..تازه ازم قول گرفته واسه زایمانش حتما اونجا باشم و شمارو هم با خودم ببرم….

 

-حتما..چرا که نه..دلمم براش تنگ شده..خیلی دوست داشتنیه…

 

-اتفاقا اونم همین نظر رو نسبت به تو داره..

 

خندیدم و مهربون گفتم:

-از بس خودش مهربون و گله همه رو خوب میبینه..

 

بی حرف و با لبخند سرش رو تکون داد و منم برای چند لحظه سکوت کردم…

 

 

 

اما انقدر هیجان داشتم که نمی تونستم ساکت بمونم..

 

دوباره چرخیدم طرفش و با ذوق گفتم:

-خب..الان برنامه چیه..کجا قراره مطبت رو راه بندازی؟..

 

-توی این مورد خیلی روی کمکت حساب باز کردم..

 

-حتما حتما..هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم..چیکار قراره بکنیم؟…

 

زبونش رو روی لبش کشید و شونه بالا انداخت:

-باید دنبال یه جا باشیم برای مکان مطب..اگه تو یک ساختمان پزشکی باشه خیلی بهتره و چون اوایل کارمه میتونه بیشتر بهم کمک کنه….

 

لب هام رو به نشونه ی فکر کردن جمع کردم و با مکث گفتم:

-اره فکر خوبیه..کیان اشنا زیاد داره..به اونم بگم پرس و جو کنه؟…

 

-ممنون میشم..

 

-خودمونم عصرا که من بیکارم میگردیم، شاید جایی رو پیدا کردیم…

 

-قراره حسابی بهت زحمت بدم..

 

-این چه حرفیه..من از خدامه..خیلیم خوشحال میشم بهت کمک کنم…

 

قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، متوجه ی خیابون شدم و سریع گفتم:

-اِ چهارراه رو رد نکنی..باید بپیچی چپ..

 

-حواسم هست..شما رو به غذای خوشمزه میرسونم نگران نباش…

 

خندیدم و با ذوق گفتم:

-الان این غذا یه مزه ی دیگه داره..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x