مامان مشکوکانه نگاهم کرد و گفت:
-حرفم نزدین؟!..
دستپاچه لقمه رو قورت دادم و گفتم:
-چرا چرا..با تلفن حرف میزنیم اما نتونستم ببینمش..
قلوپی از چاییم خوردم و برای اینکه دیگه سوال و جوابم نکنه، سریع از پشت میز بلند شدم و گفتم:
-من دیگه برم..تا کفشمو بپوشم دنیز میرسه..
-اِ مادر..تو که چیزی نخوردی..
-سیرم مامانی..دستت درد نکنه..
هول هولکی گونه ش رو بوسیدم و با یک “بای” بلند، کیفم رو از روی کانتر برداشتم و از اشپزخونه زدم بیرون….
جلوی در مشغول پوشیدن کتونی هام شدم و همینطور زیرلب غر میزدم…
“پسره ی نفهم..مگه من چیکار کردم که باهام این کارو میکرد..برای اینکه منو نبینه صبح ها میاد پیش مامان که باهام روبرو نشه..حقشه حالشو بدجور بگیرم”…..
با صدای تک زنگی که از گوشیم بلند شد، در رو باز کردم و رفتم بیرون…
طول حیاط رو با قدم های بلند و پر حرص طی می کردم و پاهام رو محکم به زمین می کوبیدم…
در اهنی خونه رو محکم کوبیدم و رفتم سمت ماشین دنیز که جلوی در ایستاده بود…
سوار ماشین شدم و مستاصل نگاهش کردم:
-سلام..چطوری؟!..
استارت زد و در همون حال گفت:
-سلام..قربونت خوبم..چته؟..چرا دمغی؟!..
دستم رو روی دستش که روی دنده گذاشته بود، گذاشتم و گفتم:
-یه لحظه نرو..
اخم هام رو کشیدم توی هم و سرم رو چرخوندم و شروع کردم به دید زدن کوچه و خیابونِ اطراف…
دنیز متعجب نگاهم کرد و گفت:
-چیکار میکنی؟!..
وقتی دیدم اون اطراف خبری از ماشین سورن نیست، اخمم بزرگتر شد و با حرص لبم رو جویدم:
-هیچی..می خواستم ببینم سورن این اطراف نیست..
دنیز که از موضوع و بحث اون روزمون خبر داشت، خنده ش گرفت و گفت:
-این اطراف چیکار داره؟!..
دست به سینه شدم و با عصبانیت گفتم:
-تو که نمیدونی..پسره ی بیشعور میذاره وقتی من از خونه میام بیرون، میاد پیش مامان..
دنیز ماشین رو راه انداخت و گفت:
-از کجا فهمیدی؟..
-مامان الان گفت..یه جوری که مشکوک نشه ازش پرسیدم این چند روز سورن رو دیده یا نه..اونم گفت صبحها قبل رفتن به مطب میاد بهش سر میزنه….
دهن دنیز باز موند و چشم هاش گرد شد:
-نه؟!..یعنی تا این حد عصبی شده؟..
-اره دیگه..اصلا نمی تونم درکش کنم..تقصیر من چیه این وسط..من که همه چی رو هم براش تعریف کردم….
-فکر میکنه پنهان کاری کردی و نمی خواستی بهش بگی..
-اگه نمی خواستم بگم که اصلا هیچی نمی گفتم..من صادقانه باهاش حرف زدم…
نگاهی به اینه بغلش انداخت و گفت:
-درسته..ولی خودمون نیت تورو میدونیم، اون که نمیدونه..حتما فکر میکنه اینقدر براش ارزش قائل نبودی که از همون اول موضوع رو بهش بگی….
-اصلا اجازه ی حرف زدن بهم نداد دنیز..اگه بهم یکم فرصت داده بود تمام دلایلم رو بهش می گفتم…
سری به تاسف تکون داد و گفت:
-الانم باید از دلش دربیاری پرند..
ناراحت و مستاصل نگاهش کردم و گفتم:
-چطوری؟!..روز بعد از اون شب، کلی بهش زنگ زدم اما جوابم رو نداد..الانم که هرکاری میکنه تا باهام روبرو نشه..درضمن….
مکث کردم و دنیز نیم نگاه متعجبی بهم انداخت:
-درضمن چی؟!..
پوفی کردم و نگاه ازش گرفتم:
-منم ازش ناراحتم..هنوز صدای فریادی که اون شب میزد توی گوشمه دنیز..این کاراشم ببین..همه جوره ارتباطمون رو قطع کرده..شاید واقعا نمیخواد منو ببینه…..
دنیز لبخندی زد و با ارامش گفت:
-الان وقت این حرفها نیست پرند..اول حرفاتو بزن..از دلش دربیاد..بعد اونوقت نوبت تو میشه که ناراحتیتو نشون بدی و اونم تلاش میکنه تا رفعش کنه…..
کلافه دست هام رو توی هوا حرکت دادم و گفتم:
-اخه چه جوری باهاش حرف بزنم؟..
-پرند تو ناراحت و عصبی میشی مخت هنگ میکنه..راحت میتونی ببینیش و باهاش حرف بزنی..یا خونه اس یا مطب..تایم کاریشم که میدونی..هرساعتی خواستی بری، ببین اونموقع کجاست برو همونجا……
حتی خودم هم برق چشم هام و گل انداختن لپ هام رو حس کردم…
با هیجان دست هام رو کوبیدم بهم:
-وای خداجون..چرا به فکر خودم نرسیده بود..
دنیز خندید و من بی توجه به اینکه پشت فرمون بود، پریدم سمتش و محکم گونه ش رو بوسیدم…
جیغش بلند شد و با یک دست هولم داد:
-برو گمشو عقب ببینم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیخواین پارت بزارین؟؟
زوجی که خیلی بهم میان هم سورن لایق پرند هستش هر هم پرند لایق سورن