بوسه ش روی موهام نشست و اروم گفت:
-چشم..ببخشید..
حرکتی به تنم دادم و وقتی متوجه شد میخوام ازش فاصله بگیرم، حلقه ی دست هاش رو شل کرد و اجازه داد کمی عقب برم….
سرم رو تو فاصله ی کوتاهی ازش نگه داشتم و گفتم:
-از یه چیز دیگه هم ناراحتم..
لبخنده محوی زد و موهام رو از توی صورتم برد پشت گوشم و گفت:
-چی؟!..
لب برچیدم و مثل بچه ها گفتم:
-دیگه سرم داد نزن..هنوز فریاد اون شبت توی گوشمه..
لبخندش پررنگ تر شد و با شرمندگی نگاهم کرد:
-اخ اخ..تو این مورد خیلی دیگه حق داری..خودمم ناراحت شدم..اصلا برای همین سریع بردمت خونه که کاری نکنم بیشتر ناراحت بشی….
-تو که اینطوری نبودی سورن..چرا اینقدر زود از کوره در رفتی…
سرش رو پایین انداخت و اخم هاش دوباره توی هم رفت:
-اسم اون مرتیکه ی گوساله رو که اوردی یه لحظه قاطی کردم…
دلم براش رفت و بی اختیار دستم رو روی گونه ش گذاشتم و با اطمینان گفتم:
-من اگه اون برام مهم بود که نامزدیمو بهم نمیزدم سورن..من اینقدر ازش متنفرم که حتی دوست ندارم یک بار دیگه ببینمش….
دستش رو روی دستم که روی گونه ش بود گذاشت:
-میدونم..
صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
-به خدا وقتی جلوی شرکت دیدمش، هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم..اما وقتی اقاجون زنگ زد و گفت باهاش برم دیدنش….
سرم رو پایین انداختم و با مکث ادامه دادم:
-خودت میدونی من نمی تونم روی حرف اقاجون حرف بزنم..با این حال بهش گفتم خودم تنها میرم اما اجازه نداد..منم ازش میترسم واسه همین….
پرید توی حرفم و با جفت دست هاش صورتم رو قاب گرفت و با محبت گفت:
-می دونم عزیزم..نیاز نیست اینقدر توضیح بدی..
-پس چرا نذاشتی اون شب توضیح بدم..تو که منو میشناسی…
با دست هاش سرم رو بالا اورد و تو چشم هام خیره شد:
-اون شب عصبی شدم..فکر کردم مخصوصا بهم نگفتی..حتی همون موقعم می دونستم تو کار اشتباهی نکردی اما خب…
دوباره نگاهش پر از شرمندگی شد و ادامه داد:
-دست خودم نبود..ببخشید..
مچ دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم:
-قول بده دیگه باهام این کارو نکنی..من طاقت بی محلی کردنتو ندارم..باهام دعوا نکن..ازم فاصله نگیر..دق می کنم….
با دوتا دستش، سرم رو جلو کشید و لب های داغش رو روی پیشونیم گذاشت…
چند لحظه نگه داشت و بعد بوسه ی نرمی زد و جدا شد..
لبخند محوی زد و گفت:
-من غلط بکنم دیگه..همین یکبار واسه صد پشتم بس بود..
اروم خندیدم که کله ام رو توی دست هاش تکونی داد و گفت:
-بخند..دلم واسه دیدن این خنده اتم تنگ شده بود..
با خنده و خجالت نگاهم رو ازش دزدیدم که دوباره پر احساس گفت:
-اخ..راست میگی..چطور تونستم تحمل کنم این چند روز رو..هردفعه که از دور می دیدمت، صدبار می خواستم بیام جلو اما نتونستم….
-خیلی بدی..من به همون از دور دیدنتم راضی بودم اما ندیدمت..جوابمم ندادی…
-دیگه اینقدر به روم نیار چه غلطی کردم..چندبار عذرخواهی کنم تا یادت بره چه گو.هی خوردم…
چشم هام گرد شد و یکه خورده نگاهش کردم:
-سورن..این چه حرفیه..
لبخنده خجولی زد:
-ببخشید..
از لحن و حالت صورتش که مثل پسربچه های تخس و خجالتی شده بود، خنده ام گرفت و دلم براش پر کشید….
دست هام رو تند دور گردنش حلقه کردم و انقدر محکم توی اغوشش رفتم که کمی عقب رفت اما اون هم سریع دست هاش رو دورم حلقه کرد….
محکم توی بغل هم فرو رفتیم و حالا دیگه از هیچ کدوم از احساسات چند ساعت قبل و این چند روز گذشته، خبری نبود….
وجودم پر از ارامش و حس خوب شده بود..
صورتم رو توی گردنش فرو کردم و سورن هم حلقه ی دست هاش رو دورم محکم تر کرد و تو گوشم لب زد:
-جون دلم..قربونش برم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نوویسنده پس سوگل چیشدچراانقدرتک بعدی داری پارت میزاری