با دستی که دستکش مشکی داشت، کیف رو به سرعت داخل سطل انداخت و درحالی که شیشه رو دوباره بالا میاورد، به سرعت راه افتاد و رفت….
سورن دستش رو روی میز مشت کرد و غرید:
-لعنتی..هیچی تو این فیلم معلوم نیست..
سرگرد سر تکون داد و گفت:
-بله..همینطور که گفتم پلاک هم نداره..تمام شیشه های ماشین هم دودیه..برای اطمینان حتی صورتش رو هم پوشونده..وقتی شیشه رو کمی پایین میاره با زوم و با کیفیت کردن فیلم، تونستیم یکم از صورت سرنشین رو ببینیم که متوجه شدیم کاملا صورتش رو پوشونده و هیچی مشخص نیست……
سورن دستش رو محکمتر مشت کرد و ضربه ی ارومی به میز زد:
-لعنت بهشون..خدا لعنتشون کنه..چی از جون یه دختر میخوان…
کیان با ناراحتی نگاهش کرد و گفت:
-اروم باش سورن..
سورن چشم هاش رو محکم بست و البرز که کنارش نشسته بود، دستی روی شونه ش گذاشت و اروم فشرد تا اروم باشه….
با صدای سرگرد دوباره بهش نگاه کردن که گفت:
-ماشین براتون اشنا نیست؟! .
سر سه تاشون دوباره چرخید سمت تلویزیون و سرگرد هم دوباره فیلم رو پخش کرد و منتظر بهشون خیره شد….
با دقت به ماشین نگاه کردن و سه تایی غرق فکر شدن..
فیلم که دوباره تموم شد، سورن دستی به صورتش کشید و با حرص گفت:
-نمی شناسم..ندیدمش تا حالا..
بعد نگاهش رو بین کیان و البرز چرخوند و گفت:
-شما چی..توی اشناها تا حالا همچین ماشینی ندیدین؟…
کیان و البرز سری به منفی تکون دادن و کیان گفت:
-نه..تا حالا ندیدم..
سرگرد نفسش رو فوت کرد و تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:
-حدس میزدم..ادمایی که اینقدر حرفه ای هستن از ماشین اشنا استفاده نمیکنن..تیری بود توی تاریکی…
سورن مستاصل به سرگرد نگاه کرد و گفت:
-حالا چیکار کنیم؟..
سرگرد کنترل توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
-فعلا دیگه کاری با شما نداریم..تحقیقاتمون رو ادامه میدیم..اگه بازم بهتون نیاز بود خبرتون می کنیم….
از جاشون بلند شدن و با ناامیدی از سرگرد تشکر کردن و باهاش دست دادن و از اتاق بیرون رفتن…
با شونه هایی افتاده از ساختمان خارج شدن و توی هوای ازاد نفس عمیقی کشیدن…
سورن موهاش رو چنگ زد و با نگرانی و ناامیدی نالید:
-بازم هیچی..بازم به هیچی نرسیدیم..لعنتی دارم دیوونه میشم…
کیان شونه ش رو فشرد و اروم گفت:
-اینقدر ناامید نباش..پیداش میکنیم..
-همش همینو میگین اما هردفعه به در بسته می خوریم..این دختر کجاست..توی چه حالیه..من دارم روانی میشم….
البرز و کیان با ناراحتی نگاهش کردن و باز هم حرفی نداشتن بهش بزنن…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [30/04/1401 10:33 ب.ظ]
#پارت1403
================================
دنیز گوشه پرده ی پنجره رو کنار زد و نگاهش رو برای پیدا کردن سورن دور حیاط چرخوند…
با دیدنش اهی کشید و بغض نشست بیخ گلوش..
سورن با بی قراری داشت طول و عرض حیاط رو طی می کرد…
گاهی به موهاش چنگ میزد..گاهی دست هاش رو پشت گردنش قفل می کرد…
وقتی فکرهای ترسناک توی سرش می اومدن، با حرص موهاش رو بهم می ریخت و دست هاش رو روی سر و صورتش می کشید….
سیگارش زیاد شده بود و همه علاوه بر پرند، نگران حال و روز سورن هم بودن…
کاملا از خواب و خوراک افتاده بود و بی قراریش و حال خرابش از هر حرکتش معلوم بود…
دنیز با ایستادن کسی کنارش، نگاهش رو از حیاط گرفت و به کیان خیره شد…
بغضش رو قورت داد و گرفته گفت:
-نمی دونم نگران کدوم یکیشون باشم کیان..پرند که معلوم نیست کجاست و چه حال و روزی داره..یا سورن که داره جلوی چشممون اب میشه…..
کیان با ناراحتی نگاهش کرد و دست هاش رو دور شونه هاش پیچید و بغلش کرد…
دنیز سرش رو روی سینه ی کیان گذاشت و اروم زد زیر گریه…
کیان که این روزها سنگ صبور همه شده بود، یک دستش رو روی موهای دنیز کشید و نوازشش کرد…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [01/05/1401 10:09 ب.ظ]
#پارت1404
بوسه ای روی موهاش نشوند و پچ زد:
-هیش..اروم باش عزیزم..همه چی درست میشه..ناراحت نباش..پرند رو پیدا میکنیم..سورنم حالش خوب میشه….
دنیز با گریه نالید:
-پس کِی پیدا میشه..دلم براش یه ذره شده..دارم دق میکنم از دوریش..یعنی الان کجاست..چه حالی داره..چقدر ترسیده..نکنه بلایی سرش اورده باشن…..
کیان محکم تر دنیز رو توی اغوشش فشرد و لب زد:
-از این فکرها نکن..پرندمون رو صحیح و سالم برمی گردونیم..کسی هم که باعثش بوده رو از به دنیا اومدنش پشیمون میکنیم….
-فقط پیدا بشه..خدایا فقط سالم ببینمش دیگه هیچی نمی خوام…
-می بینیش..به زودی برمی گرده پیشمون..گریه نکن قربونت برم…
دنیز کمی توی بغل کیان موند و اروم گریه کرد..
خدارو بخاطره داشتن کیان، البرز و سورن شکر کرد..که اگه نبودن نمی دونست این روزهارو چطوری باید تحمل می کرد….
فین فین کنان از کیان جدا شد و دست هاش رو روی صورتش کشید و اشک هاش رو پاک کرد…
لبخنده تلخی زد و اروم گفت:
-ببخشید..ناراحتی های خودت یه طرف..می دونم توی دلت چه خبره اما حواست به ما هم هست..میبینم برای اینکه مارو سرپا و امیدوار نگه داری چقدر داری تلاش می کنی…..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [02/05/1401 09:29 ب.ظ]
#پارت1405
کیان هم لبخنده محوی زد:
-شما همتون عزیزدل منین..حال بد شما منو دیوونه میکنه..برای اینکه حالتون خوب باشه جونمم میدم…
دنیز دست کیان رو توی دوتا دستش گرفت و اروم فشرد:
-مرسی که هستی..
کیان با همون لبخند روی لب هاش با دست ازادش صورت دنیز رو نوازش کرد و باقی مونده اشک هاش رو پاک کرد….
دنیز دوباره دست کیان رو فشرد و بعد ول کرد و نگاهش رو با نگرانی، چرخوند سمت پنجره…
همون گوشه ی پرده رو دوباره کنار زد و به حیاط نگاه کرد…
سورن جلوی دیوار ایستاده بود و دست مشت شده ش رو اروم و پشت سر هم به دیوار می کوبید…
دنیز لبش رو گزید و گفت:
-بریم پیش سورن..هرچی تنها بمونه بدتر فکر و خیال میکنه..می ترسم اخرش یه کاری دست خودش بده…
کیان سری به تاسف تکون داد:
-بریم..
دوتایی راه افتادن سمت در که همون لحظه البرز از اشپزخونه بیرون اومد و گفت:
-کجا میرین؟!..
کیان دستش رو پشت دنیز گذاشت و گفت:
-پیش سورن..
البرز سری تکون داد و اون هم باهاشون همراه شد و سه تایی از خونه زدن بیرون…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [03/05/1401 09:36 ب.ظ]
#پارت1406
سورن هنوز رو به دیوار ایستاده بود و غرق در افکارش، مشتش رو اروم و پی در پی به دیوار میزد…
کیان صداش کرد اما انقدر توی فکرهاش غوطه ور بود که متوجه نشد…
کیان دوباره کمی بلندتر اسمش رو صدا کرد و سورن یک دفعه انگار که شوک بهش وارد شده باشه، شونه هاش پرید و نفسش حبس شد….
دنیز و البرز با تعجب نگاهش کردن و توی جاشون ایستادن..
کیان با تردید بهش نزدیک شد و سورن سرش رو چرخوند و با چشم هایی که انگار دوتا کاسه خون شده بود، به کیان نگاهش کرد….
کیان سری تکون داد و با نگرانی گفت:
-حالت خوبه؟!..
سورن نفسش رو فوت کرد بیرون و با نیم نگاهی به البرز و دنیز گفت:
-حواسم نبود..متوجه اومدنتون نشدم..چیزی شده؟..
-نه..دیدیم خبری ازت نیست گفتیم بیاییم ببینیم چیکار میکنی..چیزی میخوری برات بیارم؟!…
سورن پوزخند زد:
-نه ممنون..
دنیز قدمی جلوتر رفت و گفت:
-چند روزه هیچی نخوردی سورن..با گشنه بودن تو مگه پرند پیدا میشه..اینطوری از پا میوفتی…
-چیزی از گلوم پایین نمیره..نترس..بادمجون بم افت نداره…
-این چه حرفیه..بیا یکم بشین..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [04/05/1401 09:36 ق.ظ]
#پارت1407
خودش زودتر از همه رفت سمت تخت و بقیه هم به طرفش رفتن و همگی روی تخت نشستن…
دنیز نگاهش رو از چشم های قرمز و پف کرده ی سورن گرفت و اروم نگاهش رو کشوند سمت دست های مشت شده ش….
با دیدن خراش ها و خونی که روی دستش بود، دلش زیر و رو شد و با نگرانی گفت:
-چیکار کردی با خودت؟!..
البرز و کیان هم رد نگاه دنیز رو دنبال کردن و با دیدن زخم دست های سورن، چشم هاشون گرد شد…
کیان سریع دستش رو دراز کرد و دست های سورن رو توی دستش گرفت و گفت:
-چیکار کردی؟!..
مشغول بررسی زخم ها شد که علاوه بر خراش ها و خونی بودن، چند قسمت از استخون پشت دست و انگشت هاش هم کبود و خون مرده شده بود….
سورن با بی حوصلگی دست هاش رو از دست کیان بیرون کشید و با صدایی گرفته گفت:
-ول کن..خوبم چیزی نیست..
دنیز از روی تخت بلند شد و با ناراحتی گفت:
-برم وسیله بیارم دستتو تمیز کنیم و ببندیم..اینطوری عفونت میکنه…
سورن دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
-نمیخواد..چیزی نمیشه..بشین..
کیان اخم هاش رو توی هم کشید و با تشر گفت:
-ساکت شو ببینم..یعنی چی نمیخواد..
بعد رو به دنیز کرد و ادامه داد:
-برو بیار..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [05/05/1401 09:01 ب.ظ]
#پارت1408
دنیز به سرعت راه افتاد سمت خونه و کیان نگاهش رو ازش گرفت و به سورن نگاه کرد…
با همون اخم های درهم و اروم گفت:
-چرا بچه بازی درمیاری سورن..با اسیب زدن به خودت چه کمکی میتونی به پرند بکنی..حواست هست داری چیکار میکنی….
سورن دندون هاش رو بهم فشرد و غرید:
-گفتم کاری به من نداشته باشین..
-کاری بهت نداشته باشیم که این بلاهارو سر خودت بیاری؟!…
-وقتی معلوم نیست پرند توی چه حالیه، این بلاها کوچکترین اهمیتی برام نداره..اگه حال پرند خوب نباشه میخوام دنیا نباشه….
-ما هم مثل تو نگرانیم..حالمون خوب نیست اما با این کارا پرند پیدا نمیشه..نگاه دنیز و خاله به ماست..یکم کمر خم کنیم و ناامید بشیم از دست میرن..تورو خدا توی این حال و اوضاع نذار نگران تو هم باشیم..یکم قوی باش…..
سورن چشم های سرخ و بی روحش رو به نگاه کیان گره زد و گرفته گفت:
-مادرجون..
مکثی کرد و اب دهنش رو قورت داد و با صدایی تحلیل رفته ادامه داد:
-حتی روم نمیشه تو چشم هاش نگاه کنم..
اخم های کیان بیشتر توی هم فرو رفت و محکم گفت:
-این اتفاق تقصیر تو نیست سورن..
سورن با همون لحن و درحالی که صداش به لرزش افتاده بود، پچ زد:
-نتونستم ازش مواظبت کنم..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [06/05/1401 09:28 ب.ظ]
#پارت1409
کیان بازوی سورن رو گرفت و انگار که بخواد به خودش بیارش، محکم تکونش داد و با لحن قبل گفت:
-به من گوش کن سورن..تو هیچ تقصیری نداری..دست از سرزنش کردن خودت بردار…
سورن دست هاش رو روی سرش گذاشت و بی قرار و محکم موهاش رو بهم ریخت و نالید:
-دارم دیوونه میشم..دارم دیوونه میشم..
البرزِ شوخ و خندون که هیچوقت خنده از لبش جدا نمیشد، با دیدن حال و روز سورن بغض توی گلوش نشست و سرش رو چرخوند تا شاهد حالش نباشه…..
کیان مچ دست های سورن رو با ملایمت گرفت و از روی سرش پایین اورد و گفت:
-درست میشه..همه چی درست میشه..
سورن دست هاش رو از دست کیان بیرون اورد و نالید:
-پس کِی..کِی قراره همه چی درست بشه..کِی قراره پرند برگرده…
این روزها چقدر زیاد این سوال رو می شنید..با اینکه ته دل خودش هم پر از ترس و نگرانی بود اما نمی خواست بقیه ناامید بشن….
زیاد به جوابی که میداد مطمئن نبود اما مجبور بود به بقیه امیدواری بده…
نفسی کشید و سعی کرد صداش محکم و امیدوار کننده باشه:
-به زودی..به زودی همه چی برمی گرده به روال قبل..یکم صبر..همه چی درست میشه…
بینشون سکوت برقرار شد و کسی حرفی نداشت بزنه..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [08/05/1401 10:20 ق.ظ]
#پارت1410
تا اینکه صدای باز و بسته شدن در خونه اومد و بعد صدای قدم های دنیز که تند و با عجله بهشون نزدیک میشد….
جعبه ی کمک های اولیه رو به دست کیان داد و گفت:
-پیداش نمی کردم..همه چی داخلش هست..زودتر ضدعفونی کن زخم هاشو بعد ببند…
کیان سری به تایید تکون داد و جعبه رو کنارش روی تخت گذاشت و بازش کرد…
بتادین و مقداری پنبه برداشت و رو به سورن گفت:
-دست هاتو بیار جلو..
سورن پوفی کرد و جفت دست هاش رو جلوی کیان گرفت و اون هم مشغول تمیز کردنشون شد…
دنیز نگاهش رو به سورن دوخت و با سرزنش گفت:
-مگه بچه ای سورن..این کارا چیه میکنی..به خدا به اندازه کافی نگران پرند هستیم..تو دیگه نگرانمون نکن….
سورن مهربون نگاهش کرد و گفت:
-نگران من نباشین..همین که پرند پیدا بشه حالم خوب میشه…
-اگه تا اون موقع بلایی سر خودت نیاری..
-اگه گم شدن پرند تا الان منو نکشته، پس دیگه چیزیم نمیشه..نترس…
پرند سری به تاسف تکون داد و دیگه حرفی نزد..
البرز سرش رو چرخوند و به سورن نگاه کرد و گفت:
-فردا بازم برم دنبال کاوه؟..
سورن بخاطر سوزشی که روی دست هاش حس می کرد، صورتش رو توی هم کشید و گفت:
-اره..کار دیگه ای ازمون برنمیاد جز همین کار..شاید بالاخره یه سوتی بده…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حتما کاوه بعد از اینکه بلا سر پرند آورد با تهدید جون سورن ولش میکنه پرندم که برمیگرده به سورن بی توجهی میکنه و تحویلش نمیگیره تا کاوه کاریش نداشته باشه و مطمئنا به کسی هم چیزی نمیگه. البته اینا حدس منه. که خدا کنه اینطوری نشه و سورن خودش پرند و نجات بده.
دیگه بشدت دارن کشش میدن ده بار رفتن کلانتری ده بار توی خونه ناراحت نشستن ده بار رفتن دنبال کاوه دیگه خیلی مسخره بازی داره میشه انقدم کشش ندین دیگه از هیجان افتاد
ای بابا بازم هیچی به هیچی
ممنون ادمین جان که پارتا رو طولانی میذاری ولی چرا خبری از پرند نیست از روزی که گمشده توی پارتا