کیان که تازه از توالت بیرون اومده و جمله های اخرشون رو شنیده بود، درحالی که روی مبل روبه روشون می نشست، با حرص گفت:
-با دیوار دعوا کرده..
سورن چشم غره ای بهش رفت و مهتاب خانوم با تعجب به کیان نگاه کرد:
-با دیوار؟!..
کیان بی توجه به اشاره ی سورن برای ساکت موندنش، گفت:
-اره مشت زده به دیوار..
مهتاب خانوم چشم هاش گرد شد و به سورن نگاه کرد:
-مگه بچه ای سورن..این کارا چیه؟..
-چیزی نشده..دوتا خراش کوچیکه..
مهتاب خانوم بی توجه به حرفش، به کیان نگاه کرد و گفت:
-ضدعفونی کردین؟..یا الکل و بتادین بیارم خودم تمیزش کنم؟…
کیان سرش رو به منفی تکون داد و گفت:
-نه لازم نیست..دنیز تازه ضدعفونی کرده و باندشو عوض کرده…
مهتاب خانوم با صورتی رنگ پریده و بی حال سر تکون داد…
خواست چیزی بگه که با بلند شدن صدای یک گوشی، حرفش رو خورد و نگاهش رو بین کیان و سورن چرخوند….
صدای گوشی سورن بود..
دست هاش رو از دست مهتاب خانوم بیرون کشید و از جاش بلند شد و گوشیش رو از جیب شلوارش دراورد…
با دیدن اسم سرگرد طاهری روی صفحه ی گوشیش، دلش هری ریخت و رنگش به شدت پرید…
نیم نگاهی به مهتاب خانوم کرد و اون هم با دیدن نگاهش نگران شد و گفت:
-کیه؟!..
سورن برای اینکه بیشتر نگرانش نکنه، سر تکون داد و مجبور شد دروغ بگه:
-البرزِ..
دستش رو روی صفحه ی گوشی کشید و تماس رو برقرار کرد…
صداش رو صاف کرد و چند قدم ازشون فاصله می گرفت و گوشی رو بغل گوشش گذاشت:
-بله؟..
صدای سرگرد با کمی مکث توی گوشش پیچید:
-سلام..سرگرد طاهری هستم..
سورن صداش رو اروم کرد و باز هم از مهتاب خانوم بیشتر فاصله و گفت:
-سلام..بله شناختم..شمارتون رو ذخیره کردم..اتفاقی افتاده؟…
سرگرد گلویی صاف کرد و با لحنی که سعی می کرد ارامش داشته باشه گفت:
-یه ادرس برات می فرستم خودتو سریع برسون..
تن سوزن لرزید و قلبش از جا کنده شد..
از این ادرس دادن ها و خبرش کردن ها، خاطره ی خوبی نداشت و درجا تصویر اون پزشک قانونی ساکت و سرد پیش چشم هاش نقش بست….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [01/06/1401 09:50 ق.ظ]
#پارت1423
اب دهنش رو قورت داد و با صدایی تحلیل رفته گفت:
-بازم؟!..
سرگرد با همون لحنی که سعی می کرد ارامشش رو به سورن هم انتقال بده گفت:
-نه نگران نباش..انشالله که خیره..فقط زودتر بیا پسر خوب…
سورن چشم هاش رو بست و چند نفس عمیق کشید و سعی کرد به حرف و لحن سرگرد اعتماد کنه و پیش داوری نکنه….
زبونش رو روی لبش کشید و با وحشتی که محسوس بود گفت:
-چشم..ادرس رو بفرستین الان راه میوفتم..
سرگرد که متوجه ی حالش شده بود، دوباره با همون لحن گفت:
-نگران نباش پسر..الان ادرس رو می فرستم..می بینمت..
سورن با خداحافظی مختصری گوشی رو قطع کرد و از کنار گوشش پایین اورد…
کف دست ازادش رو روی قلبش گذاشت و دوباره نفس عمیقی کشید…
با تمام حرف های سرگرد، باز هم قلبش گواه خوبی نمی داد و از وحشت زیاد تو جاش خشکش زده بود…
با صدای نگران کیان تکونی خورد و اروم برگشت سمتشون..
کیان سوالی سر تکون داد:
-چی می گفت؟..
سورن اب دهنش رو قورت داد و دوباره نیم نگاهی به مهتاب خانوم انداخت…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [02/06/1401 09:54 ب.ظ]
#پارت1424
سورن سعی کرد حال بدش رو نشون نده و به سختی گفت:
-چیزی نشده..گفت کارمون داره و بریم پیشش..
مهتاب خانوم که نگران شده بود، از جاش بلند شد و گفت:
-نگفت چی شده؟!..
سورن به سختی لبخنده محوی روی لب هاش نشوند و گفت:
-نه قربونت برم..نگران نباش اتفاقی نیوفتاده..
بعد به کیان نگاه کرد و با چشم هاش نامحسوس اشاره کرد زودتر برن…
کیان هم متوجه شد و سریع دنیز رو صدا کرد..
دنیز با چشم های سرخ و نم دار از اتاق پرند خارج شد و گفت:
-چی شده؟!..
کیان به طرفش رفت و دستش رو روی شونه ش گذاشت و گفت:
-ما یه سر میریم پیش البرز گفت کارمون داره..تو پیش خاله باش…
دنیز با نگرانی نگاهش کرد و سری به تایید تکون داد و بی صدا لب زد:
-منو بی خبر نذارین..
کیان چشم هاش رو باز و بسته کرد:
-چشم..نگران نباش..
کیان و سورن سریع از دنیز و مهتاب خانوم که انگار متوجه ی چیزی شده بود و با نگرانی نگاهشون می کرد، خداحافظی کردن….
به سرعت کفش هاشون رو پوشیدن و از خونه بیرون زدن…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [03/06/1401 09:59 ب.ظ]
#پارت1425
سوار ماشین سورن شدن و همون لحظه صدای پیامک گوشی سورن هم بلند شد…
کیان به سورن نگاه کرد و گفت:
-سورن چی شده؟..البرز چی گفت؟..اتفاقی افتاده؟..
سورن قفل گوشیش رو باز کرد و با دستی که می لرزید، پیامک سرگرد رو باز کرد و ادرس رو خوند…
عرق از تیره ی پشتش راه گرفته بود و با چشم هایی گشاد شده به ادرس خیره شده بود…
با دست کیان که به شونه ش خورد و صداش کرد، تکونی خورد و نگاهی به کیان کرد:
-البرز نبود..سرگرد بود..گفت یه ادرس می فرسته سریع خودمونو برسونیم اونجا…
چشم های کیان گرد شد و با وحشت گفت:
-سرگرد؟..نگفت چی شده؟!..
-نه چیزی نگفت..فقط گفت زود بیایین..
کیان اب دهنش رو قورت داد و با همون لحن گفت:
-ادرس رو فرستاد؟..
سورن سر تکون داد و با ترس به کیان نگاه کرد:
-الان فرستاد..
کمی سکوت بینشون برقرار شد و انگار هیچ کدوم جرات پرسیدن و حرف زدن نداشتن…
کیان عرق پیشونیش رو پاک کرد و تمان توانش رو جمع کرد و با صدایی که از ته چاه می اومد گفت:
-ادرس کجاست؟!..
سورن گوشی رو انداخت روی پاش و استارت زد و بی رمق نالید:
-ادرس یه بیمارستانِ..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [05/06/1401 09:35 ق.ظ]
#پارت1426
===============================
ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و به همراه کیان به سرعت پیاده شدن…
حتی یادش رفت درهای ماشین رو قفل کنه و دوتایی راه افتادن سمت بیمارستان…
سورن شروع به دویدن کرد و بی حواس پرید وسط خیابون…
صدای داد کیان و صدای ترمز و بوق های ممتد ماشین ها توی هم قاطی شد…
داد و فریاد راننده هایی که کم مونده بود بهش بزنن هم به هوا رفت…
کیان داد زد:
-دیوونه چیکار میکنی..
سورن بدون اینکه توجه ای بکنه، به راهش ادامه داد..
کیان دو دستش رو به نشونه ی عذرخواهی به هوا برد و همینطور که رو به راننده های ماشین عذرخواهی می کرد، اون هم از خیابون رد شد….
شروع به دویدن کرد تا خودش رو به سورن برسونه و توی حیاط بیمارستان بهش رسید…
دویدنشون تبدیل به راه رفتن تند و سریع، با قدم های بلند شده بود…
کیان که اخم هاش بدجور توی هم فرو رفته بود با حرص گفت:
-با این دیوونه بازیات اخر یه کاری دستمون میدی..
سورن باز هم محل نداد و دوتایی وارد ساختمان بیمارستان شدن…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [06/06/1401 10:15 ب.ظ]
#پارت1427
خودش رو به پذیرش رسوند و جلوی استیشن ایستاد و نگاهی به پرستاری که پشت سیستم نشسته بود انداخت….
اصلا نمی دونست چی باید بگه و سراغ کی رو بگیره..
نگاه گیجی به کیان انداخت و اون که متوجه ی منظورش شده بود گفت:
-زنگ بزن به سرگرد..
سریع گوشیش رو از جیبش دراورد و شماره ی سرگرد رو گرفت…
بعد از دو بوق تماس برقرار شد و سرگرد گفت:
-سلام..کجایی پسر؟..
سورن اب دهنش رو قورت داد و گفت:
-سلام..جلوی پذیرش..
-همونجا بمون الان میام..
سورن “باشه”ی ضعیفی گفت و تماس رو قطع کرد..
کیان نگاهی به صورت رنگ پریده ی سورن کرد و گفت:
-چی گفت؟!..
-گفت همونجا بمونین الان میام..
کیان سر تکون داد و سورن بی قرار شروع کرد به قدم رو رفتن…
کیان کمی نگاهش کرد و بعد سری به تاسف تکون داد و نگاهش رو به اطراف چرخوند تا ببینه سرگرد از کجا میاد….
طولی نکشید در اسانسور که فاصله کمی باهاشون داشت باز شد و سرگرد ازش خارج شد…
پاهای سورن به زمین میخکوب شد و نگاهش رو به سرگرد دوخت که با قدم های سریع به سمتشون می اومد….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [07/06/1401 10:09 ب.ظ]
#پارت1428
سرگرد جلوی سورن ایستاد و کیان هم خودش رو بهشون رسوند و سلام و علیکی با سرگرد کرد…
سورن اب دهنش رو بلعید و با صدای بی رمقی گفت:
-چی شده جناب سرگرد؟!..
سرگرد برای اینکه کمی نگرانی رو ازشون دور کنه، لبخنده محوی زد و گفت:
-نگران نباش..بیایین بریم..
با دستش به اسانسور اشاره کرد و خودش جلوتر راه افتاد و سورن و کیان هم دنبالش رفتن…
سورن به سختی قدم برمی داشت و احساس می کرد پاهاش هرلحظه از رمق می افته و پخش زمین میشه….
وارد اسانسور شدن و سرگرد دکمه ی طبقه ی سوم رو زد…
با بسته شدن در اسانسور و حرکت کردنش، کیان دیگه طاقت نیاورد با نگرانی گفت:
-نمی خواهین بگین چی شده؟..چرا اومدیم بیمارستان؟…
سرگرد نگاهی به دوتاشون کرد و با ارامش گفت:
-امروز از بیمارستان یه مورد بدون هویت گذارش شد و منم برای تحقیق خودمو رسوندم…
اسانسور ایستاد و سرگرد فرصت نکرد ادامه بده..
دوباره اشاره ای کرد و سه تایی از اسانسور خارج شدن و گوشه ی راهرو ایستادن…
سورن با بی قراری سرش رو تکون داد و گفت:
-خب؟!..
سرگرد نگاهی به ته راهرو انداخت و با مکث کوتاهی گفت:
-مشخصاتش به خانوم پارسا میخوره..ازتون خواستم بیایین برای تشخیص هویتش…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [08/06/1401 09:35 ب.ظ]
#پارت1429
سورن چشم هاش رو بست و بی حال به دیوار تکیه داد و توان حرف زدن نداشت…
کیان دست هاش رو مشت کرد و گفت:
-شما که عکس پرند رو دیدین..چرا مطمئن نیستین خودشِ یا نه؟…
با سکوت سرگرد، سورن به سرعت چشم هاش رو باز کرد و خیره شد بهش…
با فکری که توی سرش شکل گرفت، دلش هری ریخت و نالید:
-حالش چطوره؟..چرا اوردنش بیمارستان؟..
سرگرد به نشونه ی همدردی دستش رو روی شونه ی سورن گذاشت…
کمی نگاهش کرد و گفت:
-من تقریبا مطمئنم اما تایید شما هم مهمه..
سورن با ترس نگاهش کرد و کیان نالید:
-چرا؟..
سرگرد این دفعه به کیان نگاه کرد و با تاسف گفت:
-متاسفانه زیاد قابل تشخیص نیست..مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفته…
پاهای سورن شل شد و همینطور که روی دیوار سر می خورد و می نشست نالید:
-یا خدا..
کیان هم به قدری بهم ریخت که دیگه توان رسیدگی به سورن رو نداشت…
به دیوار تکیه داد و چشم هاش رو بست و بغض نشست بیخ گلوش…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [10/06/1401 09:37 ب.ظ]
#پارت1430
سرگرد کمی نگاهشون کرد و بعد گفت:
-شما باید قوی باشین..خانوم پارسا الان بیشتر از همیشه بهتون نیاز داره..لطفا به خودتون بیایین..با کمک شما انشالله حالش خوب میشه و باعث و بانی این اتفاق هم به سزای عملش میرسه…..
سورن سرش رو که انگار روی تنش سنگینی می کرد رو توی دست هاش گرفت و با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود، بی نفس نالید:
-کجا پیداش کردین؟!..
سرگرد سکوت کرد و کیان چشم هاش رو باز کرد و با بغض گفت:
-خواهش میکنم بگین..
سرگرد سری تکون داد و گفت:
-اطراف همون منطقه ای که کیفش پیدا شد، گوشه ی خیابون رهاش کرده بودن..کارمندهای شهرداری متوجه ش شدن و امبولانس خبر کردن….
نفس سورن گرفت و قبلش از جا کنده شد..
دست هاش رو دو طرف سرش فشرد و بغضش ترکید:
-لعنتیا..بی انصافا چطور تونستن..
سرگرد روی سر پاهاش، جلوی سورن نشست و گفت:
-خواهش می کنم اروم باشین..
سورن به سینه ش چنگ زد و با صورتی که غرق اشک بود به سرگرد نگاه کرد و لب زد:
-کجاست؟..
سرگرد دوباره به ته راهرو نگاه کرد و گفت:
-توی ای سی یو..
سورن با درد دوباره پلک هاش رو روی هم گذاشت و چند قطره اشک از چشم هاش فروریخت…
به سختی دست هاش رو دو طرفش روی زمین گذاشت و سعی کرد بلند بشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
با وجود اینکه دلم نمیخواست اتفاق بدی برای پرند افتاده باشه ولی کاش خودش باشه دیگه خیلی طول کشید گم شدن پرند
خودشه یعنی؟؟وای بیچاره
تو رو خدا اینقدر پیچیده اش نکن پارت رو زود به زود بزارین