بهش که رسیدن، قدمی برداشت و فاصله رو پر و زیر لب “سلام” ی زمزمه کرد…
بدون نگاه کردن به صورت مهتاب خانوم، از دنیز جداش کرد و خودش کمک کرد تا روی صندلی بشینه…
مهتاب خانوم با صورتی سرخ و صدایی گرفته که نشون میداد ساعت ها گریه کرده، جواب سلامش رو داد و روی صندلی نشست….
سورن سری برای دنیز و کیان هم تکون داد و به همون صورت جواب گرفت…
نفس عمیقی کشید و خواست کمی از صندلی ها فاصله بگیره که مهتاب خانوم صداش کرد:
-سورن..بیا بشین کارت دارم..
مکثی کرد و اروم برگشت کنار مهتاب خانوم نشست و نگاهش رو به زمین دوخت و اهسته گفت:
-جانم؟..
مهتاب خانوم یک دستش رو روی دست های تو هم قفل شده ی سورن گذاشت و با همون صدای گرفته گفت:
-چرا از من فرار میکنی پسرم؟..نگاهم نمیکنی..تا میام بلند میشی میری..چیزی شده؟…
سورن اب دهنش رو بلعید و با همون صدای اروم گفت:
-نه فرار نکردم..به نظرتون اینطوری اومده..
-سورن مگه من بچه ام..دارم رفتارتو میبینم..بگو ببینم چی شده؟…
سرش رو پایین انداخت و گرفته گفت:
-ببخشید..
-چیو ببخشم؟..مگه چیکار کردی که از من خجالت میکشی و حتی نگاهمم نمیکنی؟…
با همون لحن اروم و صدای گرفته لب زد:
-نتونستم از پرند مواظبت کنم..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [19/07/1401 10:21 ق.ظ]
#پارت1452
مهتاب خانوم فشاری به دست های سورن اورد و با لحن محکمی گفت:
-تو تقصیری نداری..دست از سرزنش کردن خودت بردار سورن..اگه تو هم نبودی این اتفاق می افتاد..من دلم خونه..قلبم داره با دیدن پرند توی این حال و اوضاع اتیش میگیره اما شما هیچ تقصیری ندارین..دیگه همچین حرفایی ازت نشنوم..باشه؟!…..
-اما..
مهتاب خانوم پرید توی حرفش و اخمالو و با ابهت گفت:
-اما و اگر نداره..فقط بگو چشم..
سورن نفسی کشید و لب زد:
-چشم..
مهتاب خانوم دستش رو از روی دست های سورن برداشت و گفت:
-افرین پسر خوب..دیگه نبینم خودتو مقصر بدونی..پرند بیدار میشه و باعث و بانی این اتفاق هم به سزای عملش میرسه….
سورن سری به تایید تکون داد و مهتاب خانوم ادامه داد:
-دکتر چیز جدیدی نگفت؟..
سورن این دفعه سری به نفی تکون داد و گفت:
-دکتر نه اما من با پرستار یکم حرف زدم..
و تمام حرف هایی که بین خودش و پرستار رد و بدل شده بود رو براشون تعریف کرد…
اشک های مهتاب خانوم روی صورتش جاری شد و با بغض گفت:
-خداکنه زودتر بیدار بشه..هیچی جز این نمی خوام..
-بیدار میشه..به زودی همه چی..
هنوز جمله ش کامل نشده بود که صدای سوت بلند و تیز دستگاهی بلند شد…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [20/07/1401 10:16 ب.ظ]
#پارت1453
سورن حرفش رو خورد و بهت زده و اروم سرش رو بلند کرد و به کیان که جلوش به دیوار تکیه داد بود، نگاه کرد و مشکوکانه گفت:
-صدا از اتاق پرنده؟..
کیان با چشم های گرد شده از دیوار فاصله گرفت و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، صدای قدم های تند و بلندی از سمت چپ به گوششون خورد….
سورن با دیدن چند پرستاری که به طرف اتاق پرند می دویدن با وحشت از جا پرید…
حتی فرصت نکرد سوالی بپرسه و پرستارها هجوم بردن داخل اتاق و لحظه ی اخر صدای یکیشون رو شنید:
–به دکترش خبر بده بیاد..
دوتاشون رفتن داخل اتاق و یکیشون عقب گرد کرد و به سرعت برگشت سمت استیشن…
صدای گریون دنیز بلند شد:
-چی شده؟!..
سورن دوید سمت پنجره ی اتاق پرند اما قبل از اینکه بتونه چیزی ببینه، یکی از پرستارها از داخل پرده ی پشت پنجره رو کشید و جلوی دیدش رو گرفت….
سورن با وحشت کف دستش رو روی شیشه گذاشت و نالید:
-پرند..
با ترس سرش رو چرخوند سمت کیان و با استیصال گفت:
-چی شد؟..
کیان دستش رو روی سرش گذاشت و چشم هاش رو بست و دوباره به دیوار تکیه داد…
سورن حیرون به اطرافش نگاه کرد و با دیدن دکتر که به سرعت بهشون نزدیک میشد، به طرفش دوید و بلند گفت:
– دکتر چی شده؟..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [23/07/1401 10:28 ق.ظ]
#پارت1454
دکتر بدون اینکه متوقف بشه، با همون سرعت زیاد به طرف اتاق پرند رفت و جواب نداد…
سورن دنبالش دوید اما دکتر در رو محکم تو صورتش بست و سورن پلک هاش رو محکم روی هم گذاشت….
صدای سوت دستگاه قطع شده بود و هرلحظه ترس و استرس سورن و بقیه بیشتر میشد…
صدای گریه و سوال های “چی شده”ی مهتاب خانوم و دنیز رو می شنید اما جوابی نداشت بهشون بده….
موهاش رو محکم چنگ زد و عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد…
خیره شد به در اتاق و منتظر شد تا بلکه یکی بیرون بیاد و بهشون بگه چه اتفاقی افتاد…
صدای ضجه های مهتاب خانوم داشت روح و روانش رو می خراشید و حالش رو بدتر می کرد…
توان ایستادن نداشت و همینطور که به دیوار تکیه داده بود، سر خورد و روی زمین نشست…
نمی تونست چشم از در اتاق برداره و این انتظار داشت همشون رو می کشت…
تند تند بغضش رو قورت میداد تا قوی به نظر بیاد و با اومدن اشک هاش بقیه رو بیشتر نترسونه…
با صدای جیغ دنیز، سرش رو به سرعت چرخوند:
-خاله..خاله چی شدی..
با دیدن مهتاب خانوم که دستش روی سینه ش مشت و چشم هاش بسته شده بود، با وحشت از جا پرید…
دوید طرفشون و کنار مهتاب خانوم نشست و سرش رو توی دست هاش گرفت…
چند ضربه ی اروم به صورتش زد و وقتی عکس العملی ازش ندید، رو به کیان داد زد:
-چرا وایسادی نگاه میکنی..برو یکی رو صدا کن..
کیان با صدای سورن به خودش اومد و به طرف استیشن دوید و خیلی زود با پرستار برگشت…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [25/07/1401 09:50 ب.ظ]
#پارت1455
کیان و سورن با کمک پرستار، مهتاب خانوم رو به اتاقی بردن و روی تخت خوابوندنش و پرستار دکتر رو صدا کرد و ویزیتش کرد….
به خاطره افت فشار از حال رفته و بیهوش شده بود..
دکتر چندتا دارو تجویز کرد و پرستار داروها رو داخل سرم زد و بهش وصل کرد…
سورن و کیان کمی که از حال مهتاب خانوم خیالشون راحت شد، دنیز رو کنارش گذاشتن و خودشون با نگرانی و حالی داغون برگشتن سمت اتاق پرند…..
هنوز دکتر و پرستارها داخل بودن و هیچ خبری از اوضاع داخل نداشتن…
سورن نگاهی به استیشن کرد و با دیدن پرستاری که اونجا بود، به سرعت راه افتاد سمتش…
کیان که از حالش خبر داشت و می ترسید شر درست کنه بلند صداش کرد:
-سورن..
سورن اما بی توجه به راهش ادامه داد و جلوی میز پرستارها ایستاد و عصبی گفت:
-خانوم..نمی خواهین بگین اینجا چه خبره؟..اون صدای چی بود..چرا دکتر بیرون نمیاد..حال پرند خوبه؟…
پرستار با شنیدن صدای بلند و لحن طلبکار سورن، اخم هاش رو توی هم کشید و گفت:
-صداتو بیار پایین اقا اینجا بیمارستانه..میبینین که منم اینجام و خبری از داخل اتاق ندارم…
-پس شما اینجا چیکاره ای..یکی نیست به ما توضیح بده چه خبره..حال مادرشو دیدین..ما هم داریم از نگرانی سکته میکنیم..حداقل بگین حالش چطوره…..
پرستار خونسرد و بی خیال گفت:
-دکتر میاد بهتون توضیح میده..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [26/07/1401 10:48 ب.ظ]
#پارت1456
سورن از لحن پرستار بیشتر عصبی شد و محکم کف دستش رو روی میز کوبید و غرید:
-لعنت به ما که گیر شما افتادیم..یه مشت سنگ دل که…
با کشیده شدن دستش از پشت، صداش قطع شد و عصبی به کیان نگاه کرد…
پرستار با اخم های درهم از پشت مانیتور بلند شد و عصبی گفت:
-اقا برو تا نگهبانی رو خبر نکردم..مراعات حالتو میکنم وگرنه…
سورن پرید توی حرفش و دوباره غرید:
-وگرنه چی؟..چیکار…
کیان دستش رو روی دهنش گذاشت تا چیز بیشتری نگه و محکم کشیدش عقب…
سورن همینطور که دنبال کیان کشیده میشد، دستش رو از روی دهنش پس زد و عصبی گفت:
-ولم کن..چه غلطی داری میکنی..
کیان هم عصبی و با حرص گفت:
-خفه شو سورن..بیشتر از این شر درست نکن..به اندازه کافی نگران و عصبی هستیم..تو دیگه اروم بگیر جون جدت….
سورن خودش رو از چنگ دست های کیان ازاد کرد و همینطور که زیر لب غر میزد و به خودش و کیان و پرستار و زمین و زمان بد و بیراه می گفت، برگشت پشت در اتاق پرند…..
عصبی و با قدم هایی که محکم به زمین می کوبید، شروع کرد به قدم رو رفتن…
کیان سری به تاسف تکون داد و اون هم با نگرانی به دیوار تکیه داد و منتظر دکتر شد…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [28/07/1401 10:51 ب.ظ]
#پارت1457
دقیقه ها پشت سر هم می اومد و می رفت و نگرانیشون بیشتر میشد تا اینکه بالاخره در اتاق باز شد…
دکتر و پرستارها از اتاق خارج شدن و سورن و کیان هجوم بردن سمتشون…
دکتر ایستاد و نگاهی بهشون انداخت..
سورن اب دهنش رو قورت داد و با ترس گفت:
-دکتر چیشده؟..حال پرند خوبه؟..
دکتر ماسکش رو از روی صورتش پایین کشید و گفت:
-قبلا گفته بودم بیمار از نظر روحی و روانی شرایط خوبی نداره..اتفاقات بدی از سر گذرونده و این ممکنه بهش صدمه بزنه….
سورن با درد چشم هاش رو بست و کیان گفت:
-الان چطوره؟..چه اتفاقی براش افتاد؟..
-بهش شوک وارد شد و فشارش به شدت پایین اومد و متاسفانه برای چند ثانیه ایست قبلی داشت…
چشم های سورن گرد و بهت زده لب زد:
-چی؟!..
کیان دستش رو پیشونیش گذاشت و با وحشت به دکتر نگاه کرد…
دکتر برای اینکه نترسن، به سرعت ادامه داد:
-حالش خوبه نگران نباشین..خداروشکر سریع مداخله کردیم و الان به حال نرمال قبلش برگشته…
سورن سرش گیج رفت و سرجاش تلو تلو خورد و با صدایی که به زور درمیومد پچ زد:
-خدایا..
سرش رو چرخوند و با حالی داغون و ترسیده، با کیان که اون هم حال و روز مشابه ای داشت، بهم خیره شدن و با درماندگی سر تکون دادن….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [30/07/1401 10:26 ق.ظ]
#پارت1458
===============================
با صدای پرستار، سرش رو از تکیه به دیوار برداشت و بهش نگاه کرد…
همون پرستاری بود که این مدت خیلی بهشون کمک کرده بود و با مهربونی به نگرانی و سوالاتشون جواب داده بود….
با خستگی از جا بلند شد و گفت:
-بله..چیزی شده؟..
پرستار لبخنده مهربونی زد و گفت:
-دیروز قول دادم برای یک ملاقات چند دقیقه ای با بیمار با دکتر صحبت کنم…
چشم های سورن برق زد و با هیجان گفت:
-بله بله..چی شد؟..اجازه داد؟..
پرستار با لبخند سر تکون داد:
-بله تونستم برای چند دقیقه براتون اجازه بگیرم..بیایین از این طرف بهتون لباس بدم…
لب های سورن به لبخنده شادی از هم باز شد و با خوشحالی گفت:
-خیلی ازتون ممنونم..نمی دونم چطوری باید تشکر کنم..خیلی خیلی ممنون…
پرستار سر تکون داد و با دست به اتاق پرند اشاره کرد و گفت:
-کاری نکردم..بفرمایید از این طرف..
خودش جلوتر رفت و سورن هم دستپاچه پشت سرش راه افتاد…
وارد اتاق کوچکی شدن که اونجا یک در بود و به اتاق پرند راه داشت…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [02/08/1401 09:44 ب.ظ]
#پارت1459
پرستار گان رو به دستش داد و گفت:
-اینو بپوشین و کلاه رو هم روی سرتون بذارین..
سورن لباس بلند و ابی رنگ رو از دستش گرفت و از جلو روی لباس هاش پوشید و بندهاش رو پشت کمرش گره زد….
کلاه پلاستیکی رو هم سرش کرد و منتظر به پرستار خیره شد…
پرستار هم سر تکون داد و گفت:
-فقط باید تاکید کنم خیلی مراقب باشین..صدای بلند برای خود بیمار ضرر داره..اون متوجه ی حرف های شما میشه و چون دیروز شوک گذرونده خدایی نکرده باز تکرار میشه…..
-چشم چشم..مراقبم..
-فقط پنج دقیقه تونستم اجازه بگیرم..لطفا بیشتر نشه..
-خیالتون راحت..
پرستار از داخل کشوی کمدی که داخل اتاق بود یک ماسک دراورد و گفت:
-اینو هم بزنین..
سورن ماسک رو هم زد و با اشاره ی پرستار به در اتاق، با پاهایی لرزون راه افتاد…
دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید…
اروم دستگیره رو پایین کشید و همزمان چشم هاش رو باز کرد و قدم داخل اتاق گذاشت…
سر چرخوند و با چشم هایی دو دو زده به پرند خیره شد…
بینشون فقط چند قدم فاصله بود و دیگه مجبور نبود از پشت شیشه های یخ زده بهش نگاه کنه…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [03/08/1401 10:35 ب.ظ]
#پارت1460
با قدم هایی اروم جلو رفت و چشم هاش از اشک لبریز شد و گلوش از بغض شدیدی درد گرفت…
کنار تخت ایستاد و حریصانه و با ولع به صورت کبود و زخمی پرند خیره شد…
کبودی ها با اینکه کمرنگتر شده بودن اما هنوز بودن و دست و پای گچ گرفته شده و سر باندپیجی شده ش، قلبش رو به درد می اورد….
دست لرزونش رو بلند کرد و سر انگشت هاش رو روی انژیوکتی که به پشت دستش وصل بود کشید…
ماسک رو از روی صورتش پایین اورد و پاهاش که انگار دیگه توان تحمل وزنش رو نداشتن، خم شدن…
همونجا پایین تخت روی سر پاهاش نشست و با نفسی گرفته پچ زد:
-پرندم..
بغضش بی صدا ترکید و پیشونیش رو روی دست پرند گذاشت و شونه هاش لرزید…
سعی می کرد جلوی گریه ش رو بگیره اما نمی تونست..دلش پر تر از این حرفها بود که بتونه گریه ش رو مهار کنه….
پیشونیش رو از روی دست پرند برداشت و لب هاش رو روی دست کبودش گذاشت و می بویید و می بوسید….
اشک هاش روی دست پرند می ریخت و قلبش می لرزید..
لب هاش رو جدا کرد و سرش رو بالا برد و دوباره به صورت پرند خیره شد…
ماسک اکسیژن روی صورتش بود و انقدر اروم خوابیده بود که با وجود صحنه ی دردناکی که ازش داشت میدید اما خیالش راحت بود که هست و نفس میکشید…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الهیییییی
چقد مظلوووممم دلم کباب شددد😢😢😢