با صدای قدم های محکم و پیوسته ش، کیان و البرز سر بلند کردن و با دیدنش چشم هاشون گرد شد…
کیان از جا بلند شد و همینطور که به نزدیک شدنش نگاه می کرد، با حرص گفت:
-چیکار میکنی سورن؟..می خواهی خودتو به کشتن بدی؟!…
بی حوصله دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
-علیک سلام..ممنون من خوبم شما چطورین.
کیان دندون هاش رو بهم فشرد و غر زد:
-خوبی؟..واقعا فکر میکنی حالت خوبه؟..به خدا که زده به سرت سورن…
-نتونستم تو خونه بمونم..تنهایی اعصابم بدتر خورد شد…
-گفتیم برو چند ساعت استراحت کن و یکم بخواب..نگفتیم برو فکر و خیال کن..هنوز نرفته برگشتی؟!…
-طاقت نیاوردم..اینجا باشم خیالم راحت ترِ..
البرز به موهای مرتب شده و ریش و سبیل اصلاح شده ش نگاه کرد و گفت:
-خوبه باز دوش گرفتی..حالا یکم شبیه ادمیزاد شدی..خدایی سورن هیچی نمی گفتیم ولی با اون موها و ریش های بلند خیلی قیافه ت شخمی شده بود….
سورن لبخنده محو و بی حالی به البرز زد و بعد رو به کیان گفت:
-حالش چطوره؟..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [16/09/1401 10:19 ب.ظ]
#پارت1487
کیان سری به تاسف تکون داد و گفت:
-همونطوری..
-کی کنارشه؟..
-دنیز و خاله..
سورن سری تکون داد و با صدای باز شدن در اتاق، سر سه تاشون سمت در چرخید…
مهتاب خانوم و پشت سرش دنیز از اتاق خارج شدن و سورن تکیه ش رو از دیوار برداشت و گفت:
-سلام..چرا اومدین بیرون؟..خوابیده؟..
مهتاب خانوم با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-سلام..تو اینجا چیکار میکنی..مگه نگفتم برو خونه استراحت کن…
-نتونستم تو خونه بمونم..حالش خوبه؟..خوابه؟..
مهتاب خانوم سری تکون داد و دنیز با بغض گفت:
-خودشو زده به خواب..یک کلمه حرف نمیزنه..یه جوری به دیوار روبه روش خیره میشه انگار اصلا تو این دنیا نیست….
سورن با نگرانی نیم نگاهی به در اتاق انداخت و گفت:
-روانشناس اومد پیشش؟..
مهتاب خانوم روی نیمکت توی راهرو نشست و غمگین گفت:
-اره اومد اما با اونم حرف نزد..حتی نگاهمونم نمیکنه..این سکوتش منو می ترسونه…
سورن اب دهنش رو بلعید و گفت:
-من برم یکم باهاش حرف بزنم..شاید با من حرف بزنه..
مهتاب خانوم نگاهش کرد و با ذوق گفت:
-اره مادر برو..خدا خیرت بده..شاید جواب تورو بده..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [17/09/1401 11:33 ب.ظ]
#پارت1488
سورن سری تکون داد و گفت:
-میخواهین شما برین خونه یکم استراحت کنین..فعلا من هستم…
کیان هم سری به تایید تکون داد و گفت:
-اره..خاله شما با دنیز برین خونه..البرز میرسونتون..
-نه مادر من دلم طاقت نمیاره..نمی تونم تو خونه بمونم..
سورن به چشم های خسته ی مهتاب خانوم نگاه کرد و گفت:
-خسته ای مادرجون..چیزی بشه من باهاتون تماس میگیرم..برین یکم استراحت کنین بعد دوباره بیایین….
مهتاب خانوم با تردید نگاهش کرد و گفت:
-اخه کجا برم..بچه ام اینجاست..
البرز دخالت کرد و گفت:
-من قول میدم دوباره زود بیارمتون..باید استراحت کنین که بتونین از پرند مراقبت کنین..اینطوری حال خودتونم خدایی نکرده بد میشه…..
مهتاب خانوم کوتاه اومد و گفت:
-پس مرتب باهام درتماس باش سورن جان..
-چشم..خیالتون راحت..
دنیز نگاهش رو بینشون چرخوند و گفت:
-من بمونم..شاید کاری چیزی باشه انجام بدم..
کیان سرش رو به منفی تکون داد و گفت:
-نه عزیزم..چشات غرق خون شده..برو یکم استراحت کن دوباره بیا…
دنیز که بدجور سرش درد می کرد و از بی خوابی چشم هاش می سوخت، قبول کرد و از جاش بلند شد…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [19/09/1401 11:16 ق.ظ]
#پارت1489
به مهتاب خانوم هم کمک کرد و سه تایی با البرز خداحافظی کردن و رفتن…
سورن به کیان نگاه کرد و گفت:
-تو هم برو کیان..از دیروز اینجایی..برو یکم استراحت کن…
-نه میمونم..
-کیان برو یه دوش بگیر و یکم خستگی در کن..چشمای خودتم باز نمیشه..من هستم دیگه…
کیان مردد به در اتاق پرند نگاه کرد و سورن دوباره گفت:
-کاری چیزی بود خبرت میکنم بیایی..
کیان سوییچش رو توی دستش چرخوند و گفت:
-اخه تنها میمونی..
-اینجا که فعلا کاری نیست..منم میرم ببینم باهام حرف میزنه یا نه..بهت نیاز بود زنگ میزنم بیایی…
کیان نفس عمیقی کشید و گفت:
-پس خبرم کن..گوشیم روشنه چیزی شد زنگ بزن سریع خودمو میرسونم…
-باشه داداش..برو خیالت راحت..
بهم دست دادن و کیان هم خداحافظی کرد و سلانه سلانه راه افتاد و رفت…
سورن نگاه از کیان گرفت و به در اتاق خیره شد..
سری تکون داد و توی دلش خدا رو صدا کرد و رفت سمت اتاق…
پشت در اتاق موهاش و یقه ی لباسش رو مرتب کرد و بعد اروم دستگیره ی در رو پایین کشید و در رو باز کرد….
اروم وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [20/09/1401 10:39 ب.ظ]
#پارت1490
چشم های پرند بسته بود و با باز و بسته شدن در اتاق، هیچ عکس العملی نشون نداد…
سورن با قدم های اروم و بی صدا به تخت نزدیک شد تا اگه واقعا خواب بود بیدارش نکنه…
کمی توی صورت پرند خیره شد و متوجه شد دنیز درست می گفت…
پرند خودش رو به خواب زده بود و این از حرکت اروم پلک های بسته ش معلوم بود…
نفسی کشید و اروم صندلی گوشه ی اتاق رو برداشت و کنار تخت گذاشت و روش نشست…
نگاهی به دست پرند انداخت که بخاطره اتفاقات روز قبل و در اومدن سوزن سرم و پاره شدن رگش، کاملا کبود و خون مرده شده بود….
دستش رو بلند کرد و نوک انگشت هاش رو اروم روی کبودی دستش کشید…
انگشت های پرند تکون کوچکی خوردن و از اینکه بیدار بود مطمئن تر شد…
همینطور که انگشت هاش رو نوازش وار پشت دست پرند می کشید، اروم صداش کرد:
-پرند جان..
پلک پرند دوباره تکون خورد اما نه جواب داد و نه چشم هاش رو باز کرد…
سورن لبخنده محوی زد و مهربون دوباره صداش کرد:
-پرند..می دونم بیداری..نمی خواهی نگام کنی؟..
باز هم سکوت پرند بود و قلب سورن که اروم اروم داشت ضربانش بالا می رفت…
کمی خم شد روی تخت و پر احساس پچ زد:
-بس نبود این همه مدت که چشم هات بسته بود و من محروم بودم از دیدن نگاهت؟…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 98
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جناب ادمین توی پروفایل اسمم عوض شده ولی اینجا همونه هنوز
پارتاب این رمان قبلا طولانیتر بود
قبلا پارتا طولانیتر نبود؟ . کاش ادمین عزیز لطف میکرد هامین و آواکادو رو از اشتراکی بودن در میاورد من خیلی ابن دوتا رو دوست داشتم حیف شد واقعا افسردگی گرفتم بدون ذوق دیگه به سایت سر میزنم هییییییی چقدر خوب بود تا یه ماه پیش سایت یادش بخیر.😪😪
چقد کوتاه بود
سلام
از دلارای هم پارت داریم؟
لطفا ی پارت بدین