باز هم پرند هیچ عکس العملی نشون نداد..انگار اصلا براش مهم نبود…
مهتاب خانوم دست هاش رو رو به سقف بلند کرد و با خوشحالی گفت:
-الهی شکر مادر..الهی شکر..
سورن با لبخند سری تکون داد و با ایستادن کیان کنارش، نگاهش کرد…
کیان با نگرانی و اهسته گفت:
-دکتر چی گفت؟..
سورن سری تکون داد و اون هم اروم گفت:
-بعدا حرف می زنیم..
کیان هم سر تکون داد و سورن رو به دنیز و مهتاب خانوم گفت:
-ما میریم بیرون شما لباس تنش کنین که بریم..
دنیز “باشه” ای گفت و پسرها از اتاق بیرون رفتن..
همین که در اتاق رو پشت سرشون بستن کیان، با نگرانی گفت:
-سورن دکتر چی گفت؟..
سورن نگاهش رو به زمین دوخت و اروم گفت:
-گفت باید حتما تحت نظر روانشناس باشه..گفت با روانشناس ما صحبت نکرده اما هرجور شده شما راضیش کنین و ببرینش پیش یه متخصص….
کیان دستی به صورتش کشید و گفت:
-چطوری راضیش کنیم..حتی باهامون حرف هم نمیزنه..
سورن با استیصال سری تکون داد و حرفی نزد..
خودش هم نمی دونست چطور باید این کارو بکنن..
پرند انگار یک ادم دیگه شده بود و انقدر غیرقابل پیش بینی بود که نمی دونست باید چکار کنه…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [01/10/1401 11:31 ب.ظ]
#پارت1497
احساس درماندگی می کرد و سرش داشت از فکر و خیال زیاد می ترکید…
الان تنها چیزی که براش مهم بود، این بود که پرند رو ببرن خونه تا از این بیمارستان سرد و دلگیر نجات پیدا کنن….
برگه ی مرخصی و نسخه ای که دکتر نوشته بود رو توی جیبش گذاشت و گفت:
-فعلا ببریمش خونه..چند روز تو محیط خونه و کنارمون باشه بعد کم کم یه جوری راضیش میکنیم…
کیان سری به تایید تکون داد و سورن رو کرد به البرز که بی حرف و با نگرانی نگاهشون می کرد و گفت:
-البرز یه ویلچر بیار..اینطوری سخته ببریمش..
البرز “باشه”ای گفت و رفت برای اوردن ویلچر..
سورن به دیوار تکیه داد و با خستگی چشم هاش رو بست تا سوزشش کمتر بشه…
مدتی گذشت و البرز هم با ویلچر برگشت تا اینکه در اتاق باز شد و دنیز بیرون اومد…
نگاهی به سه تاشون کرد و گفت:
-اماده اس..بیایین..
سورن زودتر از همه وارد اتاق شد و البرز هم پشت سرش با ویلچر وارد شد…
ویلچر رو کنار تخت گذاشت و برای اینکه حال و هوای پرند رو عوض کنه، به شوخی گفت:
-بیا بشین که می خواهیم تا ماشین ویلچر سواری کنیم..همیشه دوست داشتم روی اینا بشینم و یکی هولم بده اما قسمت بوده تو بشینی روش….
از لحن بامزه ش مهتاب خانوم خندید اما پرند بدون هیچ عکس العملی بی روح به ویلچر خیره شد…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [03/10/1401 11:22 ق.ظ]
#پارت1498
سورن خودش رو به کنار پرند که لبه ی تخت نشسته بود رسوند و بازوش رو گرفت:
-بیا کمکت کنم عزیزم..
پرند به سرعت، کمی خودش رو عقب کشید تا دست سورن از بازوش جدا بشه…
دست سورن توی هوا موند و بهت زده نگاهش کرد..
کیان که متوجه ی همه چی بود، سریع جلو رفت و گفت:
-سورن تو ویلچر رو نگه دار من کمک می کنم بشینه..
اخم های سورن توی هم رفت و گرفته عقب کشید و جاش رو به کیان داد…
مهتاب خانوم برای دلداری دادن بهش، دستش رو روی بازوش کشید و لبخندی بهش زد…
سورن هم لبخند تلخی زد و پشت ویلچر ایستاد..
کیان و دنیز دو طرف پرند ایستادن و کمک کردن از روی تخت بلند بشه و روی ویلچر نشوندنش…
سورن نگاهی به دور اتاق انداخت و گفت:
-همه چی رو بردارین..چیزی جا نذارین..
مهتاب خانوم نگاهش کرد و گفت:
-نه عزیزم همه چیو برداشتیم..
بعد به البرز نگاه کرد و ادامه داد:
-مادر اون ساک رو بردار سنگینه ما نمی تونیم..
البرز “چشم”ی گفت و ساک رو از روی صندلی برداشت..
سورن ویلچر رو چرخوند و اروم هول داد و از اتاق بیرون رفتن…
بقیه هم پشت سرشون راه افتادن..
سورن جلوی استیشن ایستاد و نگاهی به پرستارها انداخت و لبخندی زد و گفت:
-خیلی ممنونم ازتون..ببخشید این مدت خیلی اذیتتون کردیم..ممنون از توجه و کمک هاتون…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [04/10/1401 10:01 ب.ظ]
#پارت1499
پرستارها تشکر کردن و یکیشون جلو اومد و با لبخند گفت:
-خواهش می کنم..وظیفمون بود..امیدوارم موفق باشین و دخترتون هرچه زودتر سلامتیش رو به دست بیاره و دیگه راهتون به اینورا نیوفته….
همه تشکر کردن و پرستار این دفعه به پرند که به روبه روش خیره شده بود، نگاه کرد و گفت:
-قدر خانواده و نامزدتو بدون دخترجان..الان خیلی کم پیدا میشه کسی که اینقدر به فکر باشه…
پرند جوابی نداد و سورن که از لفظ نامزد ذوق کرده و در عین حال جلوی مهتاب خانوم خجالت کشیده بود، با لبخند تشکر کرد….
سری تکون داد و با نگاهی بهشون ادامه داد:
-با اجازتون..
پرستارها هم سر تکون دادن و سورن دوباره ویلچر رو حرکت داد و راه افتادن…
کنار ماشینِ سورن ایستادن و سورن باز هم خواست کمکش کنه اما پرند اجازه نداد و خورش رو محکم به ویلچر چسبوند….
سورن نفس پرحرصی کشید و با اشاره از کیان خواست کمکش کنه…
خودش هم ریموت رو از جیبش دراورد و درها رو باز کرد و منتظر شد…
کیان از بغل زیر دوتا بازوی پرند رو گرفت و کمک کرد بلند بشه…
پرند روی پای سالمش ایستاد و پای گچ گرفته شده ش رو توی هوا گرفت…
اما هرکار کرد نمی تونست سوار اون ماشین شاسی بلند بشه و براش سخت بود…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [06/10/1401 10:38 ب.ظ]
#پارت1500
سورن که با اخم نگاهشون می کرد، حرصش گرفت و طرف دیگه ی پرند ایستاد و بی توجه به امتناعش، دست انداخت زیر پاهاش و اون یکی دستش رو زیر کمرش انداخت و با یک حرکت از جا کندش…..
نفس پرند از این نزدیکی حبس شد و پلک هاش روی هم افتاد…
نامحسوس نفس عمیقی کشید و بوی تن سورن رو به ریه هاش فرستاد و دلتنگ تر از همیشه شد…
سورن با حرص و سریع پرند رو داخل ماشین گذاشت و عقب کشید…
دستی به صورتش کشید و رو به دنیز و مهتاب خانوم گفت:
-بفرمایید سوار شین..
دنیز کنار پرند و مهتاب خانوم جلو نشستن..
سورن رو کیان و البرز گفت:
-ماشین شما کجاست؟..
کیان اشاره ای به ماشین البرز که کمی اونور پارک بود کرد و گفت:
-من با البرز اومدم..شما برین ما هم پشت سرتون میاییم…
-باشه..این ویلچرم تحویل بدین..
البرز ریموت ماشینش رو به کیان داد و گفت:
-تو سوار شو من اینو تحویل میدم میام..
البرز با ویلچر برگشت داخل بیمارستان و سورن گفت:
-پس ما میریم..شما هم بیایین..
کیان سری تکون داد و سورن ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست…
اینه وسط رو روی صورت پرند تنظیم کرد و از داخلش نگاهش کرد و رو بهشون گفت:
-راحتین؟!..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 75
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
گفتم پرند واسه سورن اخم و تخم میکنه.
واقعا پرند چیزی یادش نمیاد یا میخواد سورن ازش زده بشه؟
سورن بیچاره م گرفتار شده این وسط