نمی خواست باور کنه پرند این حرف رو جدی زده و در حالی که همچنان می خندید گفت:
-ممنون که بعد از مدتها تونستی منو بخندونی..
اروم اروم خنده ش رو جمع کرد و با فک منقبض شده و اخم های تو هم غرید:
-اما اصلا شوخی جالبی نبود..
پرند چشم هاش رو باز کرد و با بغضی که سعی می کرد مخفیش کنه گفت:
-شوخی نکردم..
به انی دست سورن زیر چونه ش قفل شد و تا به خودش بیاد، محکم سرش رو چرخوند سمت خودش…
صورتش رو جلو برد و نفس داغش صورت پرند رو سوزوند…
ته دل پرند خالی شد و چشم هاش رو محکم بست..
سورن محکم فکش رو گرفت و توی صورتش غرید:
-پس یه بار دیگه تکرار کن چی گفتی..
پرند حرفی نزد و حتی جرات باز کردن چشم هاش رو هم نداشت…
سورن وقتی جوابی نشنید، صورت پرند رو تکونی داد و دوباره غرید:
-با توام..تو چشم هام نگاه میکنی و یکبار دیگه حرفتو تکرار میکنی…
پرند صورتش رو جمع کرد از دردی که با فشار دست سورن توی فک و چونه ش پیچید بود…
بی اختیار به مچ سورن چنگ زد و با بغض و اهسته لب زد:
-دردم گرفت..
سورن توی یک حرکت چونه ش رو ول کرد و دست پرند که هنوز به مچش بود رو گرفت و کف دست پرند رو محکم به سینه ی خودش چسبوند….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [24/10/1401 10:58 ق.ظ]
#پارت1512
دست خودش رو هم روی دست پرند گذاشت و غمگین و درعین حال عصبی گفت:
-دردت گرفت؟..درد واقعی اینجاست..
دست پرند رو محکم تر به سینه ی خودش، روی قلبش فشرد و ناباورانه گفت:
-با این درد چیکار کنیم؟..با دردی که با حرفات به اینجا دادی چیکار کنیم؟…
پرند گریه ش گرفت و با تقلا دستش رو از زیر دست سورن دراورد و با گریه گفت:
-خودت فکری برای دردش بکن..من دیگه نیستم..دیگه نمی تونم..از اینجا برو..دیگه نمی خوام ببینمت….
سورن شوکه نگاهش کرد و با صدایی که به زور درمی اومد لب زد:
-چرا؟..مگه من چیکار کردم؟!..
گریه ی پرند شدت گرفت و وقتی جواب نداد، سورن ناباور گفت:
-تو جدی هستی..
از لبه ی تخت بلند شد و وسط اتاق ایستاد و پریشون گفت:
-تو داری جدی این حرفارو میزنی..
چنگی به موهاش زد و چشم هاش رو بست و نفس زنان همونجا ایستاد…
احساس می کرد داره میمیره..ارزو می کرد خواب باشه و این حرفها کابوسی بیش نباشه…
چشم هاش رو با مکث باز کرد و دوباره خودش رو به تخت رسوند و لبه ش نشست…
دستش رو یک طرف صورت پرند گذاشت و سرش رو به سمت خودش چرخوند…
پرند سریع چشم های خیس از اشکش رو بست..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [26/10/1401 10:51 ب.ظ]
#پارت1513
سورن دست دیگه ش رو هم روی صورت پرند گذاشت و صورتش رو توی دست هاش قاب گرفت…
سر پرند رو توی دست هاش تکونی داد و گرفته گفت:
-به من نگاه کن..این حرفارو جدی زدی؟..به من؟..به سورنت؟..
بغضش رو قورت داد و خش دار گفت:
-به من گفتی برو؟..به سورنت گفتی نمی خوام ببینمت؟..
پلک هاش روی هم افتاد و پیشونیش رو به پیشونی پرند چسبوند و بی نفس و با مکث کوتاهی پچ زد:
-منم پرند..منم..
ته دل پرند خالی شد..سورن داشت تلاش می کرد خودش رو به یاد پرند بندازه…
می گفت منم..من سورنم که داری این حرف هارو بهش میزنی…
غریبه نیستم..دشمن نیستم..منم..سورنم..
پرند بی اختیار دست سالمش رو بالا برد و یک طرف صورت سورن گذاشت…
چشم های قرمز شده ی سورن به انی باز شد و همزمان دو قطره اشک از گوشه ی چشمش فرو ریخت…
پرند با گریه نالید:
-باید بری سورن..باید از اینجا بری..دیگه نمیشه..
سورن دل گرفته و با حالی داغون لب زد:
-چرا؟..
پرند پریشون و با گریه زار زد:
-نمیشه..نمیشه..
سورن سرش رو عقب کشید و یک دستش رو کامل از بازو تا مچ دور گردن پرند حلقه کرد و سرش رو توی بغلش کشید….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [27/10/1401 09:44 ب.ظ]
#پارت1514
روی موهاش رو محکم چندبار بوسید و خش دار و با بغض گفت:
-دیگه هیچوقت..هیچوقت این حرفو نزن..
لب هاش رو روی سر پرند گذاشت و ادامه داد:
-نه تو این حرفارو زدی..نه من شنیدم..من میمیرم پرند..شنیدی؟..میمیرم…
دستش رو از دور گردن پرند برداشت و خودش رو عقب کشید و دوباره صورتش رو بین دست هاش قاب کرد….
محکم پیشونی پرند رو بوسید و تکرار کرد:
-میمیرم..
قبل از اینکه پرند فرصت کنه چیزی بگه، به سرعت از جاش بلند شد…
وسط اتاق دست هاش رو روی صورتش کشید و اشک هاش رو پاک کرد…
راه افتاد سمت در و دستش رو روی دستگیره گذاشت اما قبل از اینکه در رو باز کنه، پرند با گریه صداش کرد:
-سورن..
ترسید..از اینکه پرند باز هم اون حرف هارو بزنه ترسید و با عجله در رو باز کرد و رفت بیرون…
از صدای کوبیده شدن در اتاق شونه های پرند پرید و چشم هاش رو محکم بست…
صدای بلند مادرش که سورن رو صدا می کرد شنید و بعد صدای کوبیده شدن در حیاط هم بلند شد…
با دست سالمش شروع کرد به مشت زدن به تخت و خم شد روی پاهای دراز شده ش و زار زد…
در اتاقش با عجله باز شد و مهتاب خانوم شوکه نگاهش کرد و با دیدن حال و روزش به سرعتش خودش رو بهش رسوند….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [28/10/1401 10:56 ب.ظ]
#پارت1515
لبه ی تخت جایی که کمی قبل سورن نشسته بود، نشست و با نگرانی شونه های پرند رو گرفت و تلاش کرد بلندش کنه….
به سختی تن پرند رو بالا کشید و با نگرانی گفت:
-چی شده..این چه حالیه مادر..
پرند خودش رو انداخت توی اغوش مادرش و نالید:
-سورن..مامان سورن..
مهتاب خانوم با وحشت گفت:
-چی شد؟..سورن چی؟..چیکار کردین؟..
چنگ زد به لباس مادرش و با زاری گفت:
-مامان سورن رفت..من گفتم بره..گفتم از اینجا بره..
مهتاب خانوم خشکش زد و با مکث گفت:
-چیکار کردی پرند؟..چیکار کردی؟..
پرند خودش رو عقب کشید و با دست سالمش زد توی سر خودش و با جیغ و گریه گفت:
-مامان حالش بد بود..بلایی سرش میاد..مامان یه کاری کن…
مهتاب خانوم با نگرانی و دستپاچه گفت:
-چیکار کنم..چطوری پیداش کنم..هرچی صداش کردم اصلا نشنید رفت…
پرند دستش رو روی سینه ش که به خس خس کردن افتاده بود گذاشت و مهتاب خانوم با وحشت از جا پرید….
کشوی پاتختی رو باز کرد و اسپری پرند رو دراورد و جلوی دهنش گرفت…
پرند دست مادرش رو پس زد و بی نفس و بریده بریده گفت:
-ک..کیا..کیان..به..کیان..ب..بگو..
مهتاب خانوم هم گریه ش گرفت و با گریه گفت:
-باشه..باشه میگم..اول اینو بزن..
پرند که داشت از حال می رفت، با اخرین توانش دهنش رو باز کرد و مهتاب خانوم به سرعت اسپری رو چندین بار توی دهنش خالی کرد….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 73
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام میگم اشتراک من درست نمیشه نه
ایدی تلگرامتو دادی بهت پیام بدم ؟
من تلگرام یا هر شبکه اجتماعی ندارم همینجا نمبشه بگین
[email protected] ایمیلی که شما ثبت نام کردین اینه با این ایمیل ورود کنید اگه رمزش یادتون رفته باشه باید تو تلگرام بهم پیام بدید تا رمز رو براتون ارسال کنم نمیتونم تو کامنت ها بزارم
ممنون درست شد
مطمئنم لال تشریف داره.😠مثل این فیلمهای هندی,چه می دونم,سریالای ترکی…
خب زبونت لال شه اون دهن لامصبتو باز کن بگو چیشده یه گلی به سرشون بگیرن
اهههه گند زدی به اعصابمون