رمان گرداب پارت 255 - رمان دونی

رمان گرداب پارت 255

 

با احساس دستی که روی سرم کشیده میشد و موهام رو نوازش می کرد، لای چشم های خمارم رو باز کردم…

با دیدن دنیز لبخنده بی جونی زدم و همونطوری هم جواب گرفتم…

با صدای گرفته و خوابالود گفتم:
-سلام..کِی اومدی؟..

-تازه اومدم..خوبی؟..

چشم هام رو باز و بسته کردم و تکونی خوردم تا بلند بشم که دنیز خم شد و کمکم کرد…

بالش هارو پشتم مرتب کرد و نگاهی به دست گچ گرفته شده ام که بلاتکلیف توی هوا مونده بود انداخت و گفت:
-دستتو چیکار کنیم؟..اینطوری توی هوا که نمیشه..

من هم نگاهی به دستم کردم و با یاده حرکت سورن لبخنده تلخی زدم…

بغضم رو قورت دادم و اشاره ای به بالش کوچک کنارم کردم و گفتم:
-سورن اون بالش کوچیکو میذاشت زیر دستم..

دنیز خم شد بالش رو از اون طرفم برداشت و گذاشت کنارم و من هم دستم رو روش گذاشتم…

نفس عمیقی کشیدم و اروم گفتم:
-خبری ازش نداری؟..

توی چشم هام خیره شد و گفت:
-من نه..اما کیان و البرز دیروز پیشش بودن..

-حالش خوبه؟..

-نمی دونم..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [01/11/1401 10:51 ب.ظ]
#پارت1517

پوزخندی زدم و گفتم:
-می دونی اما نمی خواهی بگی..

-چی بگم پرند..باعث همه ی این اتفاقات خودت بودی..من سعی می کنم درکت کنم اما نمی تونم…

نگاهم رو به زیر انداختم و با بغض گفتم:
-منم از این شرایط راضی نیستم..منم ناراحتم دنیز..تو که حالمو می بینی…

-اون چه گناهی داره پرند..کاش اون روزهایی که نبودی یا روزهایی که توی بیمارستان بستری بودی می تونستی حالشو ببینی..می دونی چی کشید تا تو پیدا بشی..می دونی چه بلاهایی سرش اومده……

نفسی گرفت و با مکث ادامه داد:
-می دونم خودشم دوست نداره اینارو بهت بگم اما برای اینکه به خودت بیایی میگم..یک پاش اینجا بود یک پاش کلانتری..روزها اون کاوه ی عوضی رو تعقیب می کرد تا شاید نشونی از تو پیدا کنه..وقتی شبها ناامید برمی گشت خونه تا مرز سکته کردن می رفت..می دونی چند بار به خودش صدمه زده..یه شب همینجا اگه با کیان و البرز جلوشو نگرفته بودیم داشت دست های خودشو توی در و دیوار می شکوند..اینقدر مشت توی دیوار زده بود تا همین چند روز پیش دست هاشو باندپیجی کرده بودیم……

با یاده اون روزها بغض دنیز هم شکست و با گریه ادامه داد:
-بهت گفتم نکن..گفتم باهاش اینکارو نکن..گفتم اون بعد از تو بیشترین عذابو کشیده اما گوش ندادی..می دونی روزی چندتا بسته سیگار تموم می کرد..فقط برای اینکه شاید یکم بتونه اروم بشه…..

سرم رو به سرعت بلند کردم و نفس بریده لب زدم:
-چی؟!..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [02/11/1401 10:33 ب.ظ]
#پارت1518

با گریه گفت:
-بله پرند..از هیچی خبر نداری..پیش خودت حکم دادی و اجرا کردی..از روزی که خبر دادن بیمارستانی یک لحظه هم از پشت اون پنجره ی اتاقت جدا نشد..شبانه روز نگاهت می کرد و التماس می کرد چشم هاتو باز کنی..بعد تو چیکار کردی..با بی رحمی از خودت روندیش..بدونه اینکه فکر کنی چه بلایی سرش میاد…..

دست سالمم رو روی دهنم گذاشتم و بغضم پر صدا ترکید…

با گریه نالیدم:
-فکر می کنی من خوشحالم..دارم له له میزنم واسه دیدنش..اما نمیشه..گناه داره..حال منو ببین..چرا باید به پای من بسوزه..من بخاطره خودش این کارو کردم…..

دنیز مات و مبهوت نگاهم کرد و با گریه گفت:
-چی میگی پرند..چی میگی..به چه حقی جای اون تصمیم میگیری..اون اگه می خواست و می تونست بره وقتی تو پیدا شدی میرفت..اون زمین و زمانو بهم ریخت تا فقط حال تو خوب بشه..بی انصاف..فکر می کنی اینطوری بهش لطف کردی؟..تو با این کارت نابودش کردی……

دستم رو روی چشم هام گذاشتم و گریه ام شدت گرفت..

به هق هق افتاده بودم و با شنیدن حرف های دنیز داشت حالم از خودم بهم می خورد…

دنیز دستش رو روی شونه ام گذاشت و با بغض گفت:
-خیلی خب..گریه نکن..اروم باش حالت بد میشه..

دستم رو از روی چشم هام برداشتم و با گریه به دنیز نگاه کردم و هق زدم:
-دنیز من برای خوبی خودش اینکارو کردم..نخواستم حالا که زندگیش روی روال افتاده باز بهم بریزه..گفتم بدون من زندگی بهتری می تونه داشته باشه…..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [03/11/1401 10:40 ب.ظ]
#پارت1519

دنیز عصبی و با گریه گفت:
-تو حق نداری جای اون تصمیم بگیری..اگه یک بار حالشو می دیدی از این کارات و حرفات پشیمون می شدی..من دیدم..من کنارش بودم..توی نبودت نابود شد..برای یک لحظه دیدنت اسمونو به زمین اورد بعد تو اینقدر راحت بهش میگی برو..حتی دلیل حرفاتم بهش نگفتی…..

با هق هق و حالی بد تکرار کردم:
-نخواستم به پای من بسوزه..نخواستم..نخواستم..

-تو با این حرفات سوزوندیش..با تو بودن حالشو خوب می کرد..اون فقط کنار تو بودنو می خواست..اما تو چیکار کردی….

-گناه داره دنیز..تا کِی پای حال بد من و اتفاقات زندگیم بمونه..بذار بره شاید اینطوری زندگی بهتری در انتظارش باشه….

دنیز عصبی دستی به صورت خودش کشید و با حرص گفت:
-بسه پرند..بسه..تو نمی تونی جای اون تصمیم بگیری..اگه می خواد کنار تو باشه باید اجازه بدی..باید حق انتخابو به خودش بدی….

با ترید نگاهم کرد و از نگاهش دلم هری ریخت..

دست سالمم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی گفتم:
-بگو..چی میخواهی بگی؟..چی شده؟..

گوشه ی لبش رو جوید و با مکث گفت:
-هیچی..چیزی نیست..

نگران و گریون و با حرص غریدم:
-حرفتو بزن..چی می خواستی بگی..

زبونش رو روی لبش کشید و با تردید گفت:
-هیچی..هیچی..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [05/11/1401 11:10 ب.ظ]
#پارت1520

از نگرانی زیاد دوباره گریه ام گرفت و زدم زیر گریه:
-بگو..چه اتفاقی افتاده..تو دیگه این کارو نکن..

-کیان منو میکشه..

-بهش نمیگم..بگو چه خاکی تو سرم شده..

یک لحظه تردیدش کنار رفت و با حرص گفت:
-وقتی داشتی اون کارو باهاش می کردی و اون حرفارو بهش میزدی باید فکر اینجاشم می کردی…

دلم از جا کنده شد و مبهوت لب زدم:
-چی شده؟..

دوباره از اون حالت حرصی دراومد و با نگرانی گفت:
-چیزی نیست..به خدا حالش خوبه..الانم خونه اس..

-مگه می خواستی کجا باشه..دنیز..میگی یا با این حالم پاشم برم خونه ش…

دوباره زبونش رو روی لبش کشید و مستاصل و یواش گفت:
-وقتی تو اون حرفارو بهش زدی و از اینجا رفته حالش بد بوده…

با دلی که می لرزید و قلبی که محکم به در و دیوار سینه ام کوبیده میشد لب زدم:
-خب؟..

-یه تصادف کوچیک داشته..

تنم شل شد و وا رفته تکیه دادم به بالش ها..

دهنم باز و بسته میشد اما صدایی ازم درنمی اومد..

دنیز که حالم رو دید با نگرانی و تند تند گفت:
-به خدا حالش خوبه..من قبل اینکه بیام اینجا رفتم دیدنش..تو خونه خوابیده بود…

دستم رو دراز کردم سمتش و بی نفس و بریده بریده با التماس گفتم:
-می..خوام..ببینمش..تورو..خدا..

-با این حالت چطوری ببینیش..به خدا، به جون پرند حالش خوبه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
10 ماه قبل

بچه بازیا چیه؟؟عین ادم باهاش حرف میزدی خب

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x