فشاری به دستم اورد و مهربون گفت:
-نگران نباش عزیزم قول میدم زود برگردیم..دنیزم که میره پیش مامان تنها نیست…
سرم رو تکون دادم و سورن ادامه داد:
-دیگه به هیچی فکر نکن..داریم میریم چند روز حسابی خوش بگذرونیم تا حال و هوای پرند خانوممون عوض بشه….
لبخندی از لحنش روی لبم نشست که با لذت گفت:
-اهان اهان همینه..بخند که طاقت ناراحتی و اشکتو ندارم…
لبخندم عمیق تر شد و سورن کنترل ضبط رو به طرفم گرفت و گفت:
-اینم خدمت شما..خواستی گوشیتم وصل کن اهنگای خودتو بذار..هرکاری که حالتو عوض میکنه بگو انجام بدم..تو فقط بخند که دنیای منم بخنده….
اروم خندیدم که با لذت گفت:
-جون جون..
لبم رو گزیدم که یک دستم رو بلند کرد و پشت دستم رو بوسید…
با خجالت سرم رو پایین انداختم که با همون لحن، بلند گفت:
-جون دلم..قربونش برم..
لبخند روی لبم نشست و سورن دیگه دستم رو ول نکرد و روی رون پاش گذاشتش…
دست خودشم روش گذاشت و انگشت هاش رو از بین انگشت های من رد کرد…
به دست هامون که محکم توی هم قفل شده بودن نگاه کردم و پلک هام با ارامش روی هم افتاد و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم دیگه به هیچی فکر نکنم…..
#پارت1610
===============================
با صدای سورن که اسمم رو صدا می کرد، اروم لای چشم هام رو باز کردم…
چند بار پلک زدم و گیج به اطرافم نگاه کردم..
هنوز خواب بودم و حواسم سر جاش نبود..
صاف نشستم و خوابالو گفتم:
-چی شده؟..کجاییم؟!..
سورن خندون گفت:
-چه همسفری با خودم اوردم..از همون اول راه گرفتی خوابیدی؟..رسیدیم خانم…
دستی به صورتم کشیدم و با خجالت نگاهش کردم و گفتم:
-ببخشید..نفهمیدم کِی خوابم برد..چرا بیدارم نکردی؟…
-اشکال نداره..خسته بودی بیدارت نکردم..
نگاهی به کوچه و خونه های اطراف کردم و گفتم:
-خونه شون کدومه؟..
سورن به اپارتمانی که ماشین رو کنارش پارک کرده بود، اشاره کرد و گفت:
-تو این اپارتمانِ..پیاده شو که روده کوچیکه داره بزرگه رو میبلعه…
با خنده نگاهش کردم:
-چرا تو راه نگه نداشتی یه چیزی بخوری؟..
-سوگل واسه شام منتظرمون بود..گفتم دیگه سریع برسیم…
#پارت1611
سرم رو تکون دادم و دستگیره رو کشیدم و در رو باز کردم…
کیفم رو برداشتم و پریدم پایین و سورن با اعتراض گفت:
-اخر با این پریدنت از ماشین یه بلایی سر خودت میاری..چند بار بگم اروم پیاده شو…
نیشم رو باز کردم و گفتم:
-اینجوری کیف میده..
-داری یه کاری میکنی ماشینو عوض کنم..
-اِ نه..من دوسِش دارم..نکنیا..
چپ چپ نگاهم کرد و خودش هم پیاده شد و ریموت رو زد و درهارو قفل کرد…
ماشین رو دور زد و اومد کنارم و با دست اشاره کرد راه بیوفتم…
کنار در ساختمان ایستادیم و سورن زنگ واحد اخر رو فشرد…
با کمی مکث سوگل که از دوربین ایفون مارو دیده بود، صدای شاد و خوشحالش تو کوچه پیچید:
-وای سلام سلام..بالاخره اومدین..بیایین داخل..بیایین…
منتظر جوابی از ما نموند و در با صدای تیکی باز شد..
لبخند نشست روی لب هام و نگاهی به سورن انداختم که چشم هاش پر دلتنگی بود…
در رو هول داد و اون یکی دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
-برو داخل..
نگاهی به ماشین انداختم و گفتم:
-چمدونامون چی؟..
-بعدا خودم میارمشون بالا..بریم یکم بشینیم استراحت کنیم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جان میشه سال بد و آبشار طلایی رو هم. بذاری