من و سوگل با خنده به تایید سر تکون دادیم و سامیار جدی سر تکون داد و گفت:
-بچه شدین؟..
دوباره همه بلند بلند خندیدیم و مادر عسل سری تکون داد و گفت:
-امان از دست شما جوونا..
سامان با خنده به جایی اشاره کرد و گفت:
-شرط میبندم داره میاد بیرونمون کنه..
به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردیم و متوجه شدیم مدیر باغ داره به سمتمون میاد…
پدر عسل از جاش بلند شد و گفت:
-من باهاش حرف میزنم..شما هم بلند شین جمع کنین که بریم…
همه سر تکون دادیم و پسرها مایع ته لیوانشون رو سر کشیدن و یکی یکی از روی صندلی ها بلند شدیم….
عسل با خستگی لباس سنگینش رو جمع کرد و گفت:
-وای دارم میمیرم از خستگی..چطوری تا ماشین بیام..
سامان با لبخند گفت:
-می خواهی تا ماشین بغلت کنم ببرمت؟..
مادرها سریع خودشون رو به نشنیدن زدن و شروع کردن با هم حرف زدن…
عسل به باباش که دورتر داشت با اون اقا حرف میزد، اشاره کرد و گفت:
-چرا تا بابام بود از این پیشنهادای جذابت ندادی؟..
سامان دستش رو دور گردن عسل انداخت و گفت:
-دیگه زنم شدی رفت..بابا جونت باید قبلش فکر اینجاشو می کرد…
#پارت1687
عسل با خنده مشتی به بازوی سامان زد و تکیه داد به سینه ش…
سامیار پوزخندی زد و گفت:
-می خواهی من زحمتشو بکشم بهش بگم؟..
سامان چشم غره ای بهش رفت:
-خفه شو..
دوباره صدای خنده ی جمعمون بلند شد..
چقدر از اینکه بینشون بودم و لحظات شاد و خوبی رو می گذروندم، خوشحال بودم…
چقدر باهم صمیمی و مهربون بودن..
دلم هوای دوست هام رو کرده بود..ما هم وقتی دور هم جمع می شدیم، همینقدر بهمون خوش می گذشت….
دلم برای همشون تنگ شده بود..
نفسی کشیدم و به سورن نگاه کردم..اون هم خوشحال بود…
کنار خواهرش و خانواده ی صمیمیشون بهش خوش می گذشت…
امیدوار بودم بین ما هم همینطوری بهش خوش بگذره و شاد باشه…
نمی خواستم از اینکه مجبور بود از این جمع و صمیمیت دور باشه، ناراحت باشه…
متوجه ی نگاهم شد و سرش چرخید طرفم و با اون چشم های قرمز و خمارش که می درخشید، نگاهم کرد….
لبخند روی لبش نشست و بی صدا لب زد:
-جون؟!..
اروم خندیدم و سرم رو به نشونه ی چیزی نیست تکون دادم…
#پارت1688
دستم رو توی دستش گرفت و چشمکی زد..
نگاهم رو با لبخند ازش گرفتم و پدر عسل که تازه رسیده بود گفت:
-خب..بریم؟..
همه سر تکون دادیم و کیف و وسایلمون رو برداشتیم و میون حرف ها و شلوغ کاریه پسرها، راه افتادیم سمت ماشین ها….
کنار ماشین ها ایستادیم و مادرها شروع کردن به تشکر از همدیگه و خداحافظی کردن…
سامان دست عسل رو گرفت و رو به پدرزنش گفت:
-اگه اجازه بدین من عسل رو بیارم..
سامیار زد زیر خنده و با بدجنسی سر تکون داد..
سورن هم دست ازادش رو توی جیبش کرد و با نیش باز شده، خیره خیره به سامان نگاه کرد…
سامان چشم غره ای بهشون رفت و پدر عسل ابرویی بالا انداخت و گفت:
-باشه پسرم..فقط زود بیایین دیروقته..
سامان به تایید سر تکون داد:
-چشم..خیالتون راحت..ممنون..
ما هم همگی دوباره ازشون تشکر کردیم و بعد از خداحافظی، سوار ماشینشون شدن و زودتر از همه رفتن….
سامیار که هنوز داشت به سامان نگاه می کرد پوزخندی زد و گفت:
-که باید از قبل فکرشو می کرد؟..
سامان با حرص دوباره غرید:
-خفه شو..
این دفعه پوزخند صداداری زد و به ماشین سامان اشاره کرد و گفت:
-گمشو زودتر..وقتت داره تموم میشه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جر این بده😂😂
نویسنده اینم رفت تو ردیف دندون گردا تو نوشتن
دقیقا”خجالتم نمیکشن اولا رمانشون برااینکه مخاطب جذب کنن پارتا طولانی وسطاش که خیالشون راحت میشه هی پارتارو کش میدن وکوتاهترازپارت قبلی