سامیار رفت سمتش و دستش رو توی جیب گرمکنش کرد و کیف پولی که نمی دونم کی وقت کرده بود برداره رو بیرون اورد….
بازش کرد و مقدار زیادی چک پول تا نخورده در اورد و گرفت سمت پرستار و با لحن جدی گفت:
-الان جایی باز نیست شیرینی بگیرم..این شیرینی شماست..من خیلی نگران بودم، حالمم خوب نبود…
داشت به سبک خودش عذرخواهی می کرد اما یک ببخشید خشک و خالی هم نمی گفت…
خیال هممون راحت شد و خنده امون گرفت..
اخم های پرستار باز شد و شوکه گفت:
-من درکتون میکنم اما رفتارتون درست نبود..به اینم نیازی نیست هرموقع شیرینی گرفتین حتما می خورم..مبارکتون باشه….
-حق با شماست..شیرینی هم میگیرم..این شیرینی شما جداست..خواهش میکنم قبول کنین…
پرستار با مکث چک پول هارو از دست سامیار گرفت و لبخند زد:
-ممنون..امیدوارم پاقدمش براتون پر برکت باشه..
سامیار تشکر کرد و پرستار با لبخند رفت..
سامان با دستش چند تا پشت سامیار زد و سامیار کیفش رو برگردوند تو جیبش…
نگاهش رو بین هممون چرخوند و بی قرار و بی طاقت گفت:
-حالا کِی می تونم ببینمشون؟..
عسل با حرص گفت:
-وای..حالا میخواد سرمونو بخوره با دیدنشون..
همه امون زدیم زیر خنده و حتی خوده سامیار هم خنده ش گرفت و همراه باهامون خندید…
#پارت1718
===============================
تو اتاق بودیم و منتظر بودیم سوگل بهوش بیاد..
فاطمه خانم روی صندلی کنار تخت نشسته بود و همچنان داشت زیرلب دعا می خوند…
سامیار طرف دیگه ی تخت ایستاده بود و دست سوگل رو توی دستش گرفته بود و با دست دیگه اروم موهاش رو نوازش می کرد….
سورن یک دستش رو توی جیبش فرو کرد و با نگرانی گفت:
-چرا بهوش نمیاد؟..چند ساعته اوردنش..
عسل تکیه داد به سامان و گفت:
-پرستار گفت کم کم بهوش میاد دیگه..
سامیار چشم غره ای بهشون رفت و اهسته گفت:
-هیس اروم حرف بزنین..بذارید بخوابه خسته اس..
سورن پوفی کرد و عسل چشم هاش رو تو کاسه چرخوند…
از حرکتشون خنده ام گرفت..از وقتی که توی اتاق اومده بودیم، با هر حرفشون سامیار دعواشون می کرد که حرف نزنن و بذارن سوگل استراحت کنه….
سامیار دوباره چپ چپ نگاهشون کرد و با صدای خفه گفت:
-اصلا شما چرا موندین؟..برید خونه من هستم..
سورن صاف ایستاد و با تشر گفت:
-دیگه چی؟..من تا سوگل بیدار نشه جایی نمیرم..
عسل هم لبش رو گزید و با حرص گفت:
-اقارو باش..فکر کرده میذارن شب اینجا بمونه..یکی از ما خانما باید کنارش بمونیم…
#پارت1719
چشم های سامیار گرد شد و عصبی گفت:
-یعنی چی؟..پس اتاق خصوصی برای چی گرفتم؟..مگه دست خودشونه نذارن…
سورن به تقلید از سامیار و برای حرص دادنش گفت:
-هیس اقا سامیار..چه خبرته الان بیدارش میکنی..
سامان خنده ش گرفت و زد زیر خنده و سامیار دوباره صداش رو خفه کرد و غرید:
-زهرمار..صدای نکره تو بیار پایین..
سورن پوزخندی زد و گفت:
-اره صداتو بیار پایین..فقط سامیار خان حق نعره زدن داره…
سامیار دوباره به سورن چشم غره رفت و گفت:
-برای چی اینقدر با من یکی به دو میکنین..میدونین اعصابم شخمیه..شما هم….
میون حرفش، با دیدن حرکت کوچیک سر سوگل بلند گفتم:
-اِاِ داره بهوش میاد..ببینین سرشو تکون داد..
تو یک لحظه همه هجوم بردیم سمت تخت و فاطمه خانم با تشر گفت:
-چه خبرتونه..ارومتر..
همه با لبخندی گشاد و چشم هایی خیره به سوگل نگاه می کردیم تا چشم هاش رو باز کنه…
لب های خشکیده ش رو کمی از هم باز کرد و ناله ی ارومی کرد…
سامیار دوباره دست سوگل رو گرفت و کمی خم شد روی صورتش و اروم گفت:
-جونم عشقم..
فاطمه خانم هم دست دیگه ش که انژیوکت بهش وصل بود رو گرفت و با محبت گفت:
-سوگل جان..چشماتو باز کن دخترم..
#پارت1720
سوگل بدون باز کردن چشم هاش، دوباره ناله ای کرد و فاطمه خانم گفت:
-دختر قشنگم..چشماتو باز کن مامان جان..
سورن هم از کنار فاطمه خانم کمی خم شد روی تخت و صداش کرد:
-سوگل جان..خوبی داداشی؟..
پلک های سوگل لرزید و اروم و خیلی کم لای چشم هاش رو باز کرد…
چشم هاش بی حال و خسته بود..
نگاهش خیره موند به سورن و خش دار و بی جون نالید:
-سورن؟..
سورن بیشتر خم شد روی تخت و با محبت گفت:
-جون دلم..خوبی؟..
سوگل اروم پلک زد و نوک زبونش رو روی لب های خشکش کشید و بریده بریده گفت:
-ما..مامان و..بابا..کو؟!..
تن سورن لرزید و شوکه نگاهش رو به سامیار دوخت و با مکث لب زد:
-چی میگه؟..
سامیار اما خیره و با تشویش و نگرانی به سوگل نگاه می کرد و انگار از شوک زیاد قادر به حرف زدن نبود….
همه سکوت کرده بودیم و شوکه و با ترس به سوگل نگاه می کردیم…
سورن دوباره نگاهش رو به سوگل دوخت و بی نفس لب زد:
-مامان و بابا؟..
سوگل ناله ای کرد و با اخم های در هم و همون لحن قبلی گفت:
-اره..دید..دیدمشون..اما..اما هرچی..التماس..کر..کردم..م..منو..با خودشون..نبردن…
#پارت1721
فاطمه خانم دستش رو به طرف ما بلند کرد که اروم باشیم و حرفی نزنیم، بعد خودش بازوی سوگل رو نوازش کرد و مهربون گفت:
-سوگل جان..یادت میاد چرا اومدیم بیمارستان؟..
سوگل بدون اینکه سرش رو تکون بده، چشم هاش چرخید سمت فاطمه خانم و با اخم و گیجی نگاهش کرد…..
عسل لبش رو گزید و با وحشت گفت:
-چشه؟..چرا اینطوری میکنه؟..
سامان با عجله حرکت کرد سمت در اتاق و گفت:
-میرم پرستارو خبر کنم..
سامیار بالاخره انگار به خودش اومد و موهای سوگل رو نوازش کرد و با ترسی که تو صداش موج میزد اروم گفت:
-سوگل جان..
نگاه سوگل چرخید سمتش و با همون نگاه قبلی نگاهش کرد…
جوری نگاه می کرد که انگار هممون غریبه بودیم و جز سورن کسی رو نمی شناخت…
سامیار خم شد روی صورت سوگل و تقریبا با التماس پچ زد:
-عشقم؟!..
نفس سوگل حبس شد و چشم هاش رو محکم روی هم فشرد…
نگاه هممون با ترس و وحشت بهش بود که یهو نفس حبس شده ش رو فوت کرد بیرون و چشم هاش رو تا ته باز کرد و شوکه به سامیار نگاه کرد:
-سامیار..
پلک های سامیار روی هم افتاد و نفس هممون با خیالی راحت و اسوده بالا اومد…
#پارت1722
سورن از حالت خم شده روی تخت صاف شد و موهاش رو چنگ زد و خداروشکر کرد…
سامیار خم شد پیشونی سوگل رو بوسید و با تمام احساسش لب زد:
-جون سامیار..جونم عشقم..
سوگل دستی که انژیوکت بهش نبود رو به سختی برد سمت شکمش و با وحشت و نگرانی نالید:
-بچه ام؟!..
لب های سامیار به لبخنده مهربونی از هم باز شد و گفت:
-خوبه..حالش خوبه عزیزم..نگران نباش..
-کجاست؟..
-هنوز نیاوردنش..منتظر بودن بهوش بیایی تا بیارن بهش شیر بدی…
قطره اشکی اروم از گوشه ی چشم سوگل پایین اومد و با بغض گفت:
-دیدیش؟!..
سامیار اروم موهاش رو نوازش کرد و با لبخند گفت:
-هنوز نه..
من که تا حالا کمی عقب تر ایستاده بودم، قدمی جلو رفتم و لبخند زدم:
-تبریک میگم سوگل جان..خسته نباشی..
نگاهش رو از سامیار به سمت من چرخوند و بی حال تشکر کرد…
فاطمه خانم دست سوگل رو کمی بالا اورد و بوسه ای روی انگشت های دستش زد و مادرانه گفت:
-خوبی دخترم؟..
دوباره اشک تو چشم های سوگل جمع شد و با حال و هوای غریبی گفت:
-خوبم مامان..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 91
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه عجب بالاخره سوگل خانم بچه رو دنیا آوردن بعد دوسال خخخخ