من و عسل ریز ریز خندیدیم و سامیار گفت:
-بخور عزیزم..نفستو نگه دار یهو بده بالا..
خنده ی من و عسل بیشتر شد و سوگل چشم غره ای به سامیار رفت:
-ممنون از راهنماییت..
بعد دوباره به لیوان نگاه کرد و با اکراه جرعه ای ازش خورد و باز نالید:
-خیلی بد مزه اس..
فاطمه خانم کنار سامان نشست و گفت:
-لوس نشو سوگل..بخور برات خوبه..
سوگل با اخم و اروم اروم دمنوشش رو خورد و بعد لیوان رو به سامیار داد و اون هم روی عسلی کنارش گذاشتش….
سورن صداش رو صاف کرد و گفت:
-اسمی مد نظرتون هست براش؟..
سوگل به سامیار نگاه کرد و با ذوق گفت:
-سامیار انتخاب کرده..
سامان ابرویی بالا انداخت و گفت:
-الله اکبر..چی می خواهی بذاری داداش؟!..
همه مشتاق و منتظر به سامیار نگاه می کردیم تا زودتر اسم انتخابیش رو بگه…
سامیار به سوگل نگاه کرد و سوگل با چشم هایی که برق میزد، سرش رو به تایید تکون داد…
سامیار اروم نگاهش رو چرخوند سمت بچه که خیلی اروم خوابیده بود…
کمی نگاهش کرد و بعد نفس عمیقی کشید و با لحن مهربون و پر احساسی لب زد:
-نفس!..
#پارت1733
من و عسل تو جامون جستی زدیم و کف دست هامون رو بهم کوبیدیم و با ذوق جیغ خفه ای کشیدیم که از حرکتمون صدای خنده ی همه بلند شد….
عسل دست هاش رو جلوی سینه ش تو هم قفل کرد و با ذوق گفت:
-وووی ننه..خیلی بهش میاد..
من هم با نیش باز شده، سرم رو به تایید تکون دادم و فاطمه خانم با محبت گفت:
-انشالله خوشنام باشه مامان جان..چه اسم قشنگی انتخاب کردین…
سورن و سامان هم تبریک گفتن و بعد از تشکر سوگل و سامیار، دوباره همه اروم سر جامون نشستیم….
لبخند پت و پهنی روی لب هممون نشسته بود و با شادی به نفس کوچولو نگاه می کردیم…
اسمش خیلی بهش میومد..
عسل سرش رو بهم نزدیک کرد و اروم گفت:
-ولی من یکم تو ذوقم خورده..
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چطور؟!..
دوباره سرش رو تو گوشم اورد و گفت:
-اخه خوشگلیه پدر و مادرشو ببین..باید خیلی قشنگ تر میشد..چیه این قیافه ی قرمز و چروک…
خنده ام گرفت و لبم رو محکم گزیدم:
-هیس ارومتر..همه نوزادا اول همین شکلین..بعد یکی دو ماه تازه شکل میگیرن…
-یعنی میگی خوشگل میشه؟..
نگاهم رو به نفس دوختم و با محبت سرم رو به تایید تکون دادم:
-اره اما دلت میاد..نگاه کن چه نازه..
عسل زیرچشمی به نفس نگاه کرد و گفت:
-اره دیگه بچه امونه..مجبوریم تحملش کنیم..
#پارت1734
می دونستم داره شوخی میکنه و از وقتی نفس به دنیا اومده بود، هردفعه که نگاهش می کرد، براش غش و ضعف می رفت….
نفس واقعا هم نوزاد خوشگل و نازی بود..از تمام نوزادهایی که تا حالا دیده بودم قشنگ تر بود….
من هم از همین الان براش میمردم..خصوصا که رنگ چشم هاش کپی چشم های سوگل و سورن بود….
هردفعه چشم هاش باز بود و با کنجکاوی به اطرافش نگاه می کرد، دلم برای اون چشم های سبزعسلی خوشگلش غش میکرد….
یهو با صدای سوگل من و عسل تو جامون پریدیم:
-شنیدم چی می گفتین..
با اخم و چپ چپ داشت نگاهمون می کرد که من سریع گفتم:
-من نگفتم..عسل گفت..
چشم های عسل گرد شد و مشتش رو جلوی دهنش گرفت و شاکی گفت:
-اِاِ ادم فروشو ببین..
سوگل با همون عصبانیت تصنعی با حرص گفت:
-عسل خانم جرات داری طرف دخترم بیا..حق نزدیک شدن بهشو دیگه نداری…
عسل لبخند خر کننده ای زد و با لحن لوسی گفت:
-سوگل جونم..
-کوفت..نبینم طرف دخترم بیایی..
-میدونی که من براش میمیرم..قربون شکلش برم…
سوگل با حرص گفت:
-ببند عسل..
سامان متعجب و با خنده گفت:
-چی گفتی عسل؟!..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 92
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من میبینم از این رمان پارت اومده حالم بدمیشه ایششششششششش بس که چندشن همشون
ادمین میشه بهمون بگی چقدر دیگه به پایانش مونده؟
هنوز پایان نداره
نویسنده خیلیییی داری کشش میدیاااا
فقط منتظرم ببینم ته این همه کشدار شدن چیه واقعا امیدوارم ارزش انتظار داشته باشه
به نظرم کلا روال داستان تغییر کرده.ماجرای زایمان و بچه داری سوگل و سامیار,اون هم به تفسیر و نکته به نکته بچه داری.و اینکه چرا اینقدر ندید بدیدن!?حوصله آدم و سر می برن.اصلا داستان چیز دیگه ای نبود?!🤔
خیلی رفتارهای اغراق آمیز و لوس دارن همشون، همه چیز براشون عجیب و نفس گیره، چند تا چشم غره و نگاه چپ چپ هم که تو همه پارت ها هست
وای دیگه همشون حال به هم زن شدن
از سوگل بگیر تاااااا