رمان گرداب پارت 320 - رمان دونی

 

 

با اون نگاه قشنگ و پر احساسش کمی بهم چشم دوخت و بعد اروم گفت:

-بهت گفتم خیلی خوشگل شد؟..

 

خجول لبم رو گزیدم و سرم رو تکون دادم:

-گفتی..اینقدر لوسم نکنا..داری توقعمو بالا میبری..بعد اگه یه روز از این حرفای خوشگل بهم نزنی دلخور میشم….

 

دستش رو از زیر چونه ام سر داد سمت گونه ام و با انگشت شصتش زیر چشمم رو نوازش کرد:

-تو همیشه پیش من باش..کنارم باش..هرروز از این حرفا میزنم..لوستم میکنم..اگه تورو لوس نکنم کیو بکنم….

 

لبخند زدم و دستم رو روی دستش که هنوز روی گونه ام بود گذاشتم و لب زدم:

-قول؟!..

 

-قول..تو جون بخواه..

 

صورتم رو به دستش تکیه دادم و چشم هام رو بستم که اون یکی دستش رو هم طرف دیگه ی صورتم گذاشت….

 

لای چشم هام رو باز کردم و رو به نگاه خمار و مهربونش لبخند زدم…

 

صورتم رو کشید سمت خودش و پیشونیم رو محکم بوسید…

 

لبخندم پررنگ تر شد:

-برای این منو اوردی اینجا؟!..

 

لبخند به لب هاش نشست و سرش رو به منفی تکون داد…

 

از روی تخت رفت پایین و جلوم روی سر پاهاش نشست..

 

یک زانوش رو روی زمین گذاشت و دست هاش رو روی دست های من که دوباره روی پاهام گذاشته بودم گذاشت….

 

#پارت1860

 

متعجب و سوالی صداش کردم:

-سورن؟!..چیکار میکنی؟!..

 

دم عمیقی گرفت و اروم گفت:

-هیس..بذار حرف بزنم..

 

با تعجب نگاهم رو روش چرخوندم..رسما جلوم زانو زده بود و من نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم…

 

معذب روی تخت کمی تکون خوردم:

-خب همینجا کنارم حرفاتو میزدی..

 

بی توجه به حرفم، دست هام رو فشرد و لبخندش اروم اروم از روی لب هاش محو شد…

 

با کمی مکث، جدی و با لحن محکمی گفت:

-نمی دونم از کجا و چطوری بگم..اصلا نمی دونم کِی اینطوری رفتی تو دلم..هرچی گذشته رو مرور می کنم نمی فهمم از کدوم روز این حس رو پیدا کردم..انگار از همون اولین باری که چشم باز کردم و تورو کنار تختم دیدم..اونطوری که ترسیده و با نگرانی نگاهم می کردی..هول شده بودی و نمی دونستی چی باید بگی…..

 

با یاد اون روزها لبخند برگشت روی لب هام..اون روز رو خوب یادم بود…

 

بعد از تصادف وقتی دکتر گفت بهوش اومده، انگار دنیارو بهم داده بودن…

 

اون موقع حتی اسمش رو هم نمی دونستم اما بدجور نگران حالش بودم…

 

هرروز می رفتم بیمارستان دیدنش تا وقتی که بهوش اومد…

 

سورن هم با دیدن لبخندم لبخند زد و پر احساس و نجواگونه گفت:

-فکر می کنم تو همون لحظه عاشقت شدم..

 

دلم هری ریخت و لبم رو محکم گزیدم..

 

#پارت1861

 

دست هام با هیجان زیر دست سورن مشت شد که حسش کرد و دوباره دست هام رو فشرد و ادامه داد:

-حتی نمی دونستم کی هستی..اونجا کنار تختم چیکار داری..اما از اون لحظه به بعد حتی یک ثانیه هم فکرت از سرم بیرون نرفت..بخاطره داروها خیلی زود دوباره خوابم برد اما طرح چشم های خوشگلت تو سرم حک شد..حتی تو خوابمم بودی..وقتی دوباره بیدار شدم و ندیدمت انگار یه چیزی رو قلبم سنگینی کرد..فکر کردم شاید پرستار یا دکتر بودی..از خانمی که داشت شرایطم رو چک می کرد سراغتو گرفتم..وقتی گفت همراهتون بیرون اتاق منتظره تعجب کردم..من حتی تورو نمی شناختم..نمی دونستم کی هستی که خودتو همراه من معرفی کردی..یادمه حتی نگران شدم که نکنه حافظه امو از دست دادم و یادم نمیاد..اما همون موقعم فکر می کردم مگه میشه تورو فراموش کرد و به یاد نیاورد..از پرستار خواستم بهت بگه بیایی داخل…..

 

یکه خورده نگاهش کردم..هیچوقت اینارو برام تعریف نکرده بود…

 

از نگاه بهت زده ام خنده ش گرفت و یک دستم رو گرفت و برد سمت صورتش…

 

کف دستم رو بوسید و دوباره دست هامون رو روی پاهام گذاشت…

 

نفس عمیقی کشید و اروم تر از قبل ادامه داد:

-وقتی اومدی تو اتاق انگار یه بار سنگین از روی قلبم برداشته شد..خوشحال شدم که هنوز اونجا بودی و دوباره می دیدمت..وقتی اونطوری با هول ازم پرسیدی اسمت چیه…..

 

حرفش رو قطع کرد و سرش رو تکون داد و اروم خندید…

 

#پارت1862

 

من فقط با چشم های گرد شده و حیرت زده داشتم نگاهش می کردم…

 

کمی خندید و گفت:

-اینطوری نگاه نکن..می خورمتا..

 

بی طاقت گفتم:

-بگو دیگه..ادامه بده..

 

دوباره خندید و سرش رو تکون داد:

-وقتی گفتی اسمت چیه فهمیدم واقعا همدیگه رو نمی شناسیم و حافظه ام سرجاشه…

 

لب هام رو جمع کردم و چشم غره ای بهش رفتم:

-گفتی خانم تو کی هستی..اسم منو می خواهی چیکار…

 

سورن دوباره خندید:

-باید اول می فهمیدم این وروجک کیه که پرستار گفت هرروز پشت در اتاق منتظر بهوش اومدنم بوده….

 

دوباره بهش چشم غره رفتم که اروم خنده ش رو خورد و اخم هاش کمی تو هم رفت:

-وقتی خودتو معرفی کردی و گفتی کسی هستی که باهاش تصادف کردم اول عصبی شدم..شرایط خوبی نداشتم..درحال فرار بودم و نمی خواستم با یه اشتباه دوباره گیر بیوفتم..از طرفی اون مواد لعنتی…..

 

سرش رو با اخم و عصبی به دو طرف تکون داد..

 

یک دستم رو از زیر دستش دراوردم و روی گونه ش گذاشتم و لبخندی بهش زدم:

-چرا اون روزهارو یاداوری میکنی..به چیزای خوب فکر کن..اون روزها دیگه گذشته..با هم همه ی اون سختی هارو پشت سر گذاشتیم….

 

دستش رو روی دستم گذاشت و از روی گونه ش کشید سمت لب هاش و چشم هاش رو بست…

 

کف دستم رو چسبوند به لب و بینیش و اول بویید و بعد بوسید…

 

#پارت1863

 

چشم های غمگینش رو باز کرد و دستم رو از روی لبش برداشت و پچ زد:

-می خوام از عشقی بگم که میون اون همه سختی و تلخی شکل گرفت..می تونستم بعد مرخص شدنم برم دنبال زندگیم..بایدم می رفتم اما نخواستم..موندم تا بتونم اون دختر غریبه ای که از همون لحظه ی باز کردن چشم هام از فکرم بیرون نمی رفت رو بشناسم..می خواستم دلیل تپش قلبمو وقتی میدیدمش بفهمم..موندم……

 

با چشم های دو دو زده و بی قرار تو چشم هام خیره شد و پچ زد:

-فقط بخاطره تو موندم..

 

پلک هام روی هم افتاد و نفس عمیقی از ته سینه ام بلند شد…

 

چقدر شیرین و خواستنی داشت لحظه به لحظه ی عاشق شدنش رو برام شرح میداد…

 

بی طاقت چشم هام رو باز کردم و بی اختیار با بغض لب زدم:

-دوسِت دارم..خیلی دوسِت دارم..

 

لبخند زد و گرم و مهربون نگاهم کرد:

-منم دوسِت دارم..خیلی زیاد..

 

-وقتی سوگل اومد و باهاش رفتی انگار یه تیکه از قلبمو کندی و با خودت بردی..بدترین روزهای زندگیم بود….

 

-از همون لحظه ای که سوار ماشین شدم و رفتم می دونستم که برمی گردم…

 

لبخند پر بغضی زدم که نگاهش رو تو صورتم چرخوند و دوباره لحنش پر احساس شد:

-اینارو گفتم که بدونی چقدر دوسِت دارم..که بدونی از کِی این احساس به وجود اومد..تا اخر عمرم ازت ممنونم که بعد از تصادف نرفتی..موندی و باعث این عشق شدی..ممنون که پای همه چیم وایسادی..می دونم چقدر اذیتت کردم..بعد از تصادف..برای ترک اون مواد لعنتی..برای خوب شدنم..برای سر و سامون گرفتن زندگی و شغلم..همه ش تلاش تو بود..تا اخرین لحظه ی زندگیم مدیونتم……

 

#پارت1864

 

هرکدوم از دست هام رو توی یک دستش گرفت و خم شد و پشت جفت دست هام رو با مکث و طولانی بوسید….

 

سرش رو بلند کرد و بی تاب تو چشم هام خیره شد:

-می دونم هیچوقت نمی تونم جبران کنم..خیلی ازم جلویی..اما بهت قول میدم برای خوشبخت کردنت از هیچکاری دریغ نکنم….

 

با بغض نگاهش کردم و اهسته گفتم:

-همینکه تو زندگیم باشی..عاشقم باشی و همیشه اینطوری نگاهم کنی من خوشبخت ترین دختر دنیام….

 

-می تونی از این عشق و نگاهِ تو چشم هام تا لحظه ای که زنده ام مطمئن باشی..هرلحظه که می گذره بیشتر عاشقت میشم..بیشتر دوسِت دارم….

 

-منم همینطور..گاهی وقتا از این همه عشقی که دارم می ترسم…

 

-چرا ترس؟!..

 

-اگه یه روز بیاد که تو نباشی…

 

سر انگشت هاش رو سریع روی لب هام گذاشت و نگذاشت ادامه بدم:

-اون روز فقط وقتی میاد که من مرده باشم..

 

من هم دستم رو روی لب هاش گذاشتم و عصبی تشر زدم:

-ساکت شو..ساکت شو..

 

اشک از گوشه ی چشمم فرو ریخت و با ناراحتی نالیدم:

-ساکت شو..حق نداری..حق نداری از این حرفا بزنی..من میمیرم..فهمیدی؟..حتی با فکرشم میمیرم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
3 ماه قبل

وای خدایا اشکم دراومد🥺
خدا ایشالا این لحظه رو واسه همه عاشقا بخواد

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x