کمی که گذشت، از حالت خوابیده دراومدم و اشک هام رو پاک کردم..با گریه و زاری نمی تونستم به ارامش برسم..باید یه کاری می کردم…
گوشیم رو از روی پاتختی برداشتم و با دیدن پیامکی که برام اومده بود، دلم هری ریخت…
ادرسی که فرستاده بود رو چک کردم و لبم رو به دندون گرفتم..
هیچ شکی به کاری که می خواستم بکنم نداشتم اما حالم زیاد خوب نبود…
باید این کار رو می کردم و می دونستم فقط اینجوری اروم میشم..اما از طرفی هم می ترسیدم همین چیزهایی که برام مونده هم از دست بدم….
از روی تخت بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم..وقت زیادی نداشتم…
خودم رو به اشپزخونه رسوندم و درحالی که بغض تو گلوم و اشک تو چشم هام بود، مشغول درست کردن غذا واسه سامیار شدم….
شاید دیگه فرصت نمی کردم براش غذایی که دوست داشت رو درست کنم…
هی بغضم رو قورت دادم و خودم رو سرگرم می کردم…
وقتی زیر غذارو کم کردم تا لوبیاپلوی محبوبِ سامیار دم بکشه، بالاخره یه قطره اشک ریخت و به سختی جلوی ریزش بقیه ی قطره ها رو گرفتم….
خودم رو به اتاق رسوندم و به سرعت مشغول لباس پوشیدن شدم و بعد هم تو کوله ای که از همون اول با خودم تو این خونه اورده بودم، وسایل مورد نیازم رو جمع کردم….
جلوی اینه ایستادم و موهام رو محکم بالا جمع کردم و شالم رو پوشیدم…
صورتم رنگ پریده و زیر چشم هام خیلی کبود و گود شده بود..حالم بدجور زار بود….
گوشیم رو از روی تخت برداشتم و گذاشتم تو جیب مانتوم..وسط اتاقم ایستادم و چرخیده زدم و همه جارو با دلتنگی از نظر گذروندم…..
.
دیگه شک داشتم بتونم برگردم تو این خونه..سامیار یه بار من رو بخشیده بود و حتی حرف اینکه چرا دورش زدم رو هم نزده بود…
بهم حق داده بود که چاره ی دیگه ای نداشتم اما الان…
بی شک وقتی می فهمید دیگه عکس العمل خوبی نخواهد داشت..که البته حق هم داشت…
خاطرات زیادی هم تو اتاق سامیار داشتم اما اونجا انقدر با هم بودیم که اگه پا تو اتاق می گذاشتم دیوونه میشدم….
نگاهی دیگه به اتاق کردم و سریع رفتم بیرون…
تو درگاه اشپزخونه ایستادم و دستم رو به کانتر گرفتم..کم تو این اشپزخونه و روی این کانتر و میز من رو خفت نکرده بود….
با اشک هایی که روی صورتم بود، لبخندی هم روی لب هام نشست…
اولین بوسه امون تو این اشپزخونه بود..اوایلی که اومده بودم تو این خونه، اینجا گیرم انداخته بود….
لبخنده تلخ دیگه ای زدم و رفتم جلو و زیر گاز رو خاموش کردم…
نفس عمیقی کشیدم و با دوتا دستم صورت خیسم رو پاک کردم..
گوشیم رو از جیبم دراوردم و شماره گرفتم..با گریه درخواست یه ماشین دادم و سریع کفش هام رو پوشیدم….
کلیدهای خونه رو انداختم روی جاکفشی و دوباره اشک هام رو پاک کردم…
از خونه که زدم بیرون، دلم ریخت..اب دهنم رو قورت دادم و با تردید و اروم در رو بستم…
دیگه راه برگشتی نبود..باید تا تهش می رفتم…
با صدای بوق ماشین با اسانسور رفتم پایین و سوار تاکسی شدم…
قفل گوشیم رو باز کردم و ادرسی که برام فرستاده بودن رو برای راننده خوندم…
کوله ام رو گذاشتم روی پام و با نفس عمیقی به بیرون خیره شدم و فکرم هرلحظه یه جایی بود..یه لحظه پیش سامیار و یه لحظه جایی که داشتم می رفتم….
خدا خودت کمکم کن…
.
***************************************
کرایه ماشین رو حساب کردم و پیاده شدم…
نگاهی به پارکی که کنارش ایستاده بودم کردم..حالا طبق قرار باید می رفتم طرفِ دیگه ی پارک…
اروم بدون اینکه به جایی نگاه کنم، راه افتادم..
کوله ام پشتم بود و دوتا بند هاش رو از روی شونه محکم و با استرس تو دست هام می فشردم…
سرم رو پایین انداخته بودم و جرات نگاه کردن به جایی رو نداشتم..اگر باز هم همه چیز خراب میشد ایندفعه من زنده به گور میشدم…..
دونه های عرق از تیره ی پشتم راه افتاده و دست هام یخ کرده بود…
به طرف دیگه ی پارک که رسیدم، سرم رو اروم بلند کردم…
نگاهی به دور و برم انداختم و پیامکش رو تو ذهنم مرور کردم…
“رسیدی به اون قسمت یه نیمکت سبز رنگ هست پیداش کن..یه یاداشت کوچیک روی نیمکت هست..بدون نگاه کردن به جایی و جلب توجه بردار بخونش”
می دونستم همه ی این کارها و سخت گیری ها بخاطره دفعه ی قبلِ..نمیخواست باز هم رکب بخوره…
نیمکت رو پیدا کردم و کنارش ایستادم..نگاهی کلی روش انداختم و یه کاغذه تا شده گوشه اش دیدم…
نشستم روش و دستم رو گذاشتم بغلم، روی کاغذ و دستم رو مشت کردم…
با خیال راحت تکیه دادم و پای راستم رو انداختم رو پای چپم و اون کاغذ رو بین پاهام باز کردم…..
با خوندنش نفسم رو با حرص فوت کردم بیرون..
“حالا بی سر و صدا پاشو و راه بیوفت سمت سرویس بهداشتی های پارک..پشتشون منتظر باش تا متوجه بشی چیکار باید بکنی”….
.
چند دقیقه نشستم و دستی به صورتم کشیدم بلکه یکم اروم بشم…
می تونست یه راه راحت تر هم پیدا کنه اما می خواست اینجوری من رو اذیت کنه و بهم بفهمونه رییس اونه….
یادداشت رو مچاله کردم و گذاشتم تو جیبم و از جا بلند شدم…
نگاهم رو دور پارک چرخوندم و تونستم سرویس بهداشتی هارو پیدا کنم و راه افتادم سمتشون…
هنوز داشتم از دست کارهاش حرص می خوردم..این مسخره بازی ها چی بود راه انداخته بود….
پشت سرویس ها که رسیدم، نگاهم رو هی چرخوندم اما چیزی که توجهم رو جلب کنه و بفهمم از طرف اونه، پیدا نکردم….
ناچارا همونجا ایستادم و دست هام رو تو جیب مانتوم فرو کردم و منتظر شدم…
کمی گذشت و حوصله ام داشت سر میرفت که یه موتوری بهم نزدیک شد..ته دلم خالی شد و یه قدم رفتم عقب وقتی دقیقا جلوی پام ایستاد….
کلاه کاسکت داشت و نمی تونستم ببینمش…
خواستم یه قدم دیگه برم عقب که دستش رو دراز کرد طرفم…
یه لحظه نفهمیدم چی تو دستشه و با وحشت سرم رو کشیدم عقب اما وقتی گوشی رو تو دستش دیدم کمی اروم گرفتم….
نفسم رو فوت کردم و گوشی رو از دستش گرفتم و با تردید گذاشتم روی گوشم:
-الو…
-به به..مشتاق دیدار خانم خانما..
صورتم با حرص جمع شد:
-این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟..چیکار داری میکنی؟…
-حرص نخور..گوش کن ببین چی میگم وقت نداریم..از همونجایی که هستی برو سمت راست..مستقیم میری تا برسی به خیابون..همون لب خیابون وایسا میان دنبالت..اوکی؟…..
.
با حرص “باشه”ای گفتم و گوشی رو دادم به همون موتوری و راه افتادم به سمت جایی که گفته بود…
هنوز چند قدم هم برنداشته بودم که موتور با سرعت و دقیقا از بغل پای من رد شد و من تقریبا سکته کردم….
نفس زنان تو جام خشکم زد و دور شدنش رو نگاه کردم…
کمی که حالم جا اومد، اروم پاهای سست شده از ترسم رو حرکت دادم و راه افتادم و نفس عمیقی کشیدم…
خدایا کاش می رسید یه روزی که من از دست همه ی این ادم ها راحت بشم و دیگه تو زندگیم نباشن….
بغضم رو قورت دادم و لب خیابون ایستادم و منتظر شدم..
هنوز چند دقیقه هم از ایستادنم نگذشته بود که یک ون سیاه رنگ، با شیشه های دودی به سرعت بهم نزدیک شد و جلوی پام نگه داشت….
در رو از داخل باز کرد و چشمم افتاد به سه مردِ خیلی هیکلی، با لباس هایی سر تا پا مشکی که منتظر بودن سوار بشم….
ته دلم خالی شده بود و بی اراده خواستم یک قدم برم عقب که صدای کلفت و بم یکیشون بلند شد:
-دِ بجنب دیگه وقت نداریم…
اب دهنم رو قورت دادم و رفتم جلو و دستم رو به در گرفتم و سوار شدم…
همون که حرف زده بود و انگار همه کارِ بود، من رو نشوند جلوش و اشاره ای به اون یکی که کنارم بود کرد….
تا بخوام به خودم بیام و بفهمم چی دارن میگن، یهو یه پارچه ی سیاه رنگ کشیده شد روی سرم و همه جا تاریک شد….
شروع کردم به تقلا و خواستم اون پارچه رو که شکل یه کیسه بود و تا گردنم توش رفته بود رو بردارم که دست هام از پشت تو دست یکیشون اسیر شد….
صدای اروم و ترسناکش رو نزدیک صورتم شنیدم:
-گوشیت کجاست؟…
.
دست هام رو تو دستش تکون دادم و نالیدم:
-گوشیمو خاموش کردم..
صداش اروم تر و ترسناک تر بلند شد:
-میگم کجاست؟…
گوشه ی لبم رو گزیدم و خودم رو یکم کشیدم به سمت چپ که ازش فاصله داشته باشم اما جفت دست هام رو گرفته بود و اجازه ی هیچ حرکتی بهم نمیداد…..
خواستم جوابش رو بدم اما اون که حوصله نداشت و انگار این چند لحظه سکوتم به مزاقش خوش نیومده بود، عصبی شد….
دوتا دستم رو با یه دستش گرفت و اون یکی دستش رو یهو روی گردنم حس کردم…
دستِ بزرگش رو پشت گردنم گذاشت و انگشت هاش رو از دو طرف محکم تو گردنم فرو کرد……
آخم رو تو گلو خفه کردم و نفس های داغ و عصبیش حتی از روی اون پارچه هم رد میشد و به صورتم میخورد…
بغل گوشم ترسناک غرید:
-دِ مگه با تو نیستم؟..می خواهی سرتو گوش تا گوش همینجا ببرم؟..خوش ندارم سوالمو دوبار تکرار کنم…
درحال سکته کردن و با تته پته گفتم:
-ت..تو..جی..جیبمه…
دستش دوباره به گردنم فشاری اورد و بعد ول کرد و دست تو جیب هام برد و گوشی رو پیدا کرد…
صدای پوزخنده بلندش رو شنیدم و گفت:
-خوبه..دختر حرف گوش کنی باش..
و بعد رو به یکی از اون دو نفر کرد و من که فقط صداشون رو میشنیدم گفت:
-بنداز بیرون اینو..
صدای باز شدن پنجره و بعد چیزی که محکم پرت شد بیرون و صدای برخوردش با اسفالت خیابون به گوشم رسید…..
داشتم قالب تهی می کردم..گوشی من رو پرت کردن بیرون؟….
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
احمقققق رفت پیشِ قاتلِ داداشش😐😐
خدایی چه رمان مضخرفی😐
سوگل رفت پیش شاهین دوباره؟خداکنه سامیار زود نجاتش بده.
خیلی این دختر خرهه
دقیقا باهات موافقم همه جوره 😂😶
چ اسکله
رفت پیش شاهین ؟😐😳
فکککررر نکنممممم مگهههه میشه آخههه😐