رمان گرداب پارت 68 - رمان دونی

 

*************************************

جلوی اینه ایستادم و کمی از رژگونه ی طلاییم به گونه هام زدم تا بیرنگی صورتم کمی پوشیده بشه…

یه رژ لب کرم رنگ و مات هم به لب هام مالیدم و بعد موهام رو محکم بالای سرم جمع کردم…

چرخیدم عقب و نگاهم روی تختخواب ثابت موند..تختی که سامان بخاطره ما خریده و اینجا گذاشته باشه….

چه خاطره هایی اینجا و روی این تخت داشتم..این دو شبی که اینجا می خوابم همش با عذاب گذشت و تا صبح گریه کرده بودم….

سرم رو تکون دادم تا خاطره ها ازم دور بشه و بعد مانتوی مشکی که تا زیر زانوم بود و مقنعه ی همرنگش رو از کمد دراوردم و تنم کردم….

دیروز با عسل رفته بودیم خرید و این لباس هارو برای امروز خریده بودم..دیشب هم اتو کرده و اماده گذاشته بودم تو کمد که امروز معطل نشم….

مقنعه ام رو جلوی اینه مرتب کردم و یه نگاهه کلی به خودم انداختم و وقتی دیدم همه چی مرتبه بعد از برداشتن کیف و گوشیم از اتاق رفتم بیرون….

مادرجون تو سالن نشسته بود و خبری از سامان نبود…

نگاهی به در اتاقش انداختم و گفتم:
-سامان هنوز اماده نشده؟…

مادرجون چرخید طرفم و لبخندی به تیپ و قیافه ی ساده ام زد و گفت:
-چرا الان میاد..بیا اینجا ببینم…

رفتم کنارش که از جا بلند شد و اروم بغلم کرد و گفت:
-من مطمئنم امروز همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه..تا شما بیایین من ختم برداشتم اینجا دعا میخونم..با خبرای خوش بیایین پیشم….

مضطرب سرم رو تکون دادم و گونه اش رو بوسیدم..قبل از اینکه چیزی بتونم بگم سامان اومد…

مادرجون از زیر قران ردمون کرد و تا وقتی که از خونه بریم بیرون دعا می خوند و فوت میکرد بهمون….

سامان نگاهی بهم انداخت و گفت:
-استرس داری؟..

-یکم..نمی دونم چی قراره پیش بیاد…

سرعتش رو کمی بیشتر کرد و درحالی که میپیچید تو خیابون گفت:
-الکی نگرانی..همه چی معلومه..تو فقط به عنوان شاهد و یکی از شاکیای اصلی پرونده باید تو دادگاه حاضر باشی وگرنه هم جرم مشخصه، هم حکم….

زبونم رو روی لب های خشکم کشیدم:
-اخه استرسای من یکی دو تا که نیست…

-دیگه چیه؟..نکنه بخاطره سامیار نگرانی..اگه اینطور باشه خیلی دیوونه ای..دختر اون شوهرته چندین ماه باهاش زندگی کردی..هنوز واسه دیدنش استرس میگیری؟….

شونه بالا انداختم و نگاهم رو به بیرون دوختم:
-گفتنش راحته..خودتم میدونی سامیار خیلی غیرقابل پیش بینیه…

-بی انصافی نکن..اون درمقابل تو خیلی وقتا کوتاه اومده و مدارا کرده، خودتم میدونی..این دفعه هم عصبانی بود یه رفتاری کرد..که از نظر من از سامیار بعید بود این حرکت….

-چرا..کدوم حرکت؟..

-همینکه تورو بیاره بذاره اینجا و بره..سامیار اصولا داد و فریاد میکنه و عصبانیتش رو خالی میکنه..بعید بود این کار ازش..می تونم بگم واسه اینکه دعواتون بالا نگیره و یه وقت چیزی تو عصبانیت بهت نگه این کارو کرده…..

ابروهام رو انداختم بالا و پوزخندی زدم:
-فکر نمیکنم سامیار اینقدر ملاحظه کار باشه..اون جز خالی شدن عصبانیت خودش و راحتیش یه هیچی فکر نمیکنه….

-من نظرمو گفتم چون دراین مورد باهاش حرف نزدم..دراصل هنوز معلوم نیست چرا اینکارو کرده…

فرصت نشد جوابش رو بدم چون صدای زنگ گوشیش تو ماشین پیچید…

دست دراز کرد و هندزفری رو تو گوشش گذاشت و جواب داد:
-بله…

نمی دونستم کی پشت خطه و سامان وقتی دید دارم نگاهش می کنم، سرش رو به معنی چیزی نیست تکون داد…

من هم سرم رو چرخوندم و از شیشه ی کنارم به بیرون خیره شدم…

کمی صحبت کرد و گفت که داریم میاییم و حالت صحبتش جوری بود که انگار داشت رمزی حرف میزد و حدس می زدم سامیار پشت خط باشه….

گوش هام تیز شده بود اما چیزی دستگیرم نشد…

صحبتش که تموم شد، گوشی رو قطع کرد و من هم چیزی نپرسیدم و تا برسیم به دادگاه هیچ کدوم حرف نزدیم…

هرچی نزدیک تر میشدیم استرس من هم بیشتر میشد و عرق از تیره ی پشتم راه گرفته بود و رو به پایین سرازیر میشد….

سامان ماشین رو که پارک کرد، من به وضوح می لرزیدم…

نیم نگاهی بهم کرد و خواست چیزی بگه اما حالم رو که دید کامل برگشت سمتم و دستش رو روی دست های تو هم مشت شده ام گذاشت….

فشاری به دست هام داد و متعجب گفت:
-سوگل..چته تو اخه؟..

لب هام لرزید و با ترس نگاهش کردم:
-می ترسم..نمی تونم با شاهین روبرو بشم..اگه نتونم حرف بزنم چی سامان..اگه خرابکاری کنم…

هیسی گفت و کمی خم شد طرفم و با اطمینان گفت:
-چرت نگو..خودتم می دونی از پسش برمیایی..تو کسی هستی که اگه نبودی اون مرتیکه الان تو زندان نبود..اینقدر به خودت ترس و استرس تزریق نکن….

خواستم جوابش رو بدم که تقه ای به شیشه ی کنار من خورد و تو همون حالتی که بودیم، نگاهِ جفتمون کشیده شد همون سمت….

سامیار دست تو جیب، با اون اخم های همیشه پیچ و تاب خورده اش، کنار در ایستاده بود و نگاهش به دست سامان روی دست های من بود….

دلم با دیدنش هری ریخت و لبم رو محکم گزیدم..اخ که چقدر دلم تنگ شده بود براش…

بدون اینکه نگاهم رو از صورتش بگیرم، دست هام رو اروم از زیر دست سامان کشیدم بیرون…

نگاهش با همون اخم ها، اروم اروم از روی دست هام اومد بالا و تو چشم هام خیره شد…

نیم نگاهی به سامان انداختم که با لبخند سرش رو تکون داد و اشاره کرد برم پایین…

در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..روبروی سامیار ایستادم و لب زدم:
-سلام…

چشم هام با بی قراری تو کل صورتش می چرخید و نمی تونستم و نمی خواستم حتی پلک بزنم که لحظه ای از نگاه کردن بهش دور بمونم….

دوست داشتم بشینم و ساعت ها بهش خیره بمونم…

دلم با هرحرکتش می لرزید و فرو میریخت..خیلی سخت خودم رو نگه داشته بودم که نزنم زیر گریه و نپرم تو بغلش….

نگاهی طولانی تو صورتم انداخت و بعد طبق معمول سرش رو به نشونه ی سلام تکون داد و چرخید سمت سامان….

باهاش دست داد و گفت:
-چند دقیقه دیگه محاکمه شروع میشه و درهارو می بندن..اونوقت شما نشستین اینجا دل میدین و قلوه میگیرین….

ابروهای من پرید بالا و گوشه ی لب سامان به لبخند کج شد و گفت:
-سوگل یکم استرس داره..حالش خوب نیست داشتم باهاش حرف میزدم…

اخم هاش رو کمی از هم باز کرد و سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و با دست اشاره کرد راه بیوفتیم:
-بریم داره دیر میشه…

به سختی از نگاه کردن به صورتش دل کندم و کنار سامان راه افتادم…

جرات حرف زدن و سوال پرسیدن از سامیار رو نداشتم..انگار هنوز هم ازم عصبانی بود که اینحوری اخم و تخم کرده بود….

من طرف چپِ سامان بودم و سامیار طرف راستش قدم برمی داشت…

باهم حرف میزدن و با هر کلمه ای که از دهن سامیار بیرون می اومد، قلب من می لرزید و برای اغوشش و شنیدن اسمم از زبونش دلتنگ تر می شدم….

جلوی در ورودی ایستادیم و من مقنعه ام رو جلوتر کشیدم و با یه بسم الله رفتم داخل…

کف دست هام عرق کرده بود..بودن سامیار کنارم یه طرف و روبرو شدن با شاهین هم یه طرف، داشت از پا می انداختم….

تو دلم داشتم ذکر می گفتم که دستی روی پهلوم قرار گرفت و صاحب دست از پشت تقریبا چسبید بهم….

چشم هام گرد شد و بدجور جا خوردم..این کار از سامان بعید بود…

یکه خورده سرم رو چرخوندم که چشم تو چشم شدم با سامیار و درجا خشکم زد….

اب دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم…

همون دستش رو که روی پهلوم بود اورد بالا و چندتا به پشتم زد و با حرص و عصبانیت گفت:
-همه چیت دردسره..چته؟..

سرم رو تکون دادم و دستم رو زیر چشمم کشیدم و نم اشکم رو پاک کردم و گفتم:
-خوبم..چیزی نیست…

-اب بیارم؟..

سرم به نشونه ی “نه” تکون دادم و چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

فقط یک کلام دارم

بیشور 🙂

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

دوس دارم رمانو
خوب داره پیش میره

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x