رمان گرداب پارت 74 - رمان دونی

 

هنوز جمله کامل از دهنش درنمیومده بود که یهو صورتش جمع شد و با درد گفت:
-اخ اخ سامیار..دستم…

مچ دستش که هنوز تو دست سامیار بود، داشت محکم فشرده میشد…

اون یکی دست ازادش رو گذاشت روی دست سامیار که دستش رو گرفته بود و دوباره با درد گفت:
-سامیار تورو خدا..

سامیار با یه حرکت دستش رو محکم پرت کرد پایین و انگشت اشاره ش رو جلوی صورتش تکون داد:
-اخرین بارِ بهت هشدار میدم ندا..به من و زندگیم نزدیک نشو..سوگل رو حساس نکن..نمی خوام تو این روزها ناراحت بشه و براش خاطره ی بد بمونه..پس حواست به کارهات و رفتارهات باشه…..

-چرا حساس بشه؟..ما دخترخاله و پسرخاله ایم..حرف زدنمون باهم میتونه طبیعی باشه…

سامیار دست هاش رو تو جیبش فرو کرد و دوباره پوزخندی گوشه ی لبش شکل گرفت:
-اره دخترخاله و پسرخاله ای که یه نامزدی صوری باهم داشتن…

ندا یکه خورده و بهت زده گفت:
-نامزدی رو میدونه؟..پس..پس چرا….

-چرا به روت نیاورد؟..خب اینم یکی از اون اخلاقاشه..صد سال دیگه هم بگذره بازم به روت نمیاره…

پورخندش اروم اروم تبدیل به اون لبخنده کجش شد و ادامه داد:
-کم کم داری متوجه میشی که چرا دارم حضورشو تو زندگیم دائمی میکنم…

و قبل از اینکه ندا فرصت کنه چیزی بگه، اشاره ای به در اتاق کرد و گفت:
-حالا هم زودتر برو تا کسی نیومده..نمی خوام سوتفاهم پیش بیاد..برو دخترِ خوب..دردسر درست نکن…..

نفسم اروم اروم از سینه خارج شد و لبخند کم کم روی لب هام نشست…

از شنیدن حرف هاش دلم اروم گرفته و پر از شوق شده بودم…

شاید هیچوقت نگفته بود که من رو دوست داره اما این کارهاش از صدتا “دوستت دارم” بیشتر می چسبید….

لبخندم رو به سختی جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشیدم…

در اتاق رو هل دادم و بازش کردم..نگاه هردوتاشون چرخید سمتم و من لبخند زدم..

سامیار دستش رو به طرف دراز کرد که به طرفش قدم برداشتم و دستش رو گرفتم و کنارش ایستادم….

نگاهی به ندا کردم که ثابت و بی حرکت نگاهش میخکوب مونده بود به ما دوتا…

لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:
-خاله داشت دنبالت میگشت و صدات میکرد…

سرش رو تکون داد و نگاهش رو ازمون گرفت..شالش رو روی سرش کشید و درحالی که موهاش رو مرتب میکرد رفت سمت در….

اما نرسیده به در اتاق ایستاد و برگشت طرفمون…

نگاهش رو با حسرت و ناراحتی و ناامیدی از سامیار به طرف من چرخوند و لب زد:
-براتون ارزوی خوشبختی میکنم..امیدوارم همیشه درکنار هم شاد و خوشحال باشین…

من اروم تشکر کردم و سامیار هم سرش رو تکون داد و ندا از اتاق زد بیرون و در رو هم پشت سرش بست….

سرم رو گرفتم بالا و به صورت سامیار نگاه کردم…

اون هم نگاهش رو از در گرفت و سرش رو کج کرد سمت من..قبل از اینکه چیزی بگه من سریع گفتم:
-این دختره اینجا چیکار میکرد؟…

دستش رو کشید روی سرم و یه دسته از موهام رو تو دستش گرفت و نوازش کرد:
-اومده بود حرف بزنه..

-چه حرفی؟..اون چه حرفی با تو داره..چرا بیرونش نکردی؟…

با ابروهای بالا انداخته نگاهم کرد و متعجب گفت:
-چیکار نکردم؟…

-بیرونش نکردی..اصلا چرا تو اتاق حرف میزدین؟..میومدین همونجا پیش بقیه حرفاتونو میزدین….

-من اومدم تو اتاق کار داشتم اونم پشت سرم اومد..مگه من خبرش کردم؟…

اخم هام رو کشیدم تو هم و با حرص گفتم:
-حالا هرچی..باید میگفتی اگه کار داری بیرون اتاق منتظر باش تا بیام…

-بسه دیگه سوگل..

-نه من میگم تو باید…

وسط حرفم، دو طرف صورتم رو با دست هاش گرفت و لب هاش رو محکم چسبوند به لب هام…

اول چشم هام گرد شد و دست هام تو هوا خشک شده ثابت موند…

اما کمی بعد به خودم اومدم و یکی از دست هام رو توی موهاش و اون یکی دستم رو دور گردنش حلقه کردم….

حرکت لب های داغ و خیسش روی لب هام، داشت داغم میکرد و چشم هام بسته میشد…

وقتی لب هاش از لب هام جدا شد و پیشونیش به پیشونیم چسبید، چشم های خمارم رو باز کردم و رو به بالا، برای دیدن چشم هاش نگاه کردم….

چشم هاش داغ و خمار بود و خیلی خواستنی نگاهم می کرد و نمی تونستم از نگاهش دل بکنم…

دست های اون هنوز قاب صورتم بود و من هم جفت دست هام رو روی گونه هاش گذاشته بودم و نگاهمون تو صورت همدیگه می چرخید….

لبخنده محوی بهش زدم و چشم هام رو اروم بستم و نفس زنان گفتم:
-خیلی بدجنسی..

-اِ چرا؟..

نفس اون هم دست کمی از من نداشت و خیلی تند بود و تو صورتم نفس میزد…

اب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
-خیلی اذیتم کردی..فکر کردم واسه همیشه تموم شدی…

نوک بینیم رو اروم بوسید و پچ زد:
-چطوری فکر کردی از دستت میدم خوشگله…

چشم هام خیلی سریع باز شد و با تعجب نگاهش کردم…

توقع شنیدن چنین جمله ی زیبایی ازش نداشتم..تازه بهم خوشگل هم بگه…

وقتی نگاه متعجب و بهت زده ی من رو دید، تک خندی زد و دست هاش رو از صورتم جدا کرد و محکم دورم پیچید و کشیدم تو بغلش…..

من هم دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و چشم هام رو با ارامش بستم…

اون لحظه حس می کردم خیلی خوشبختم و هیچ چیزی نمیتونه ناراحتم بکنه..خیالم راحت و دلم اروم شده بود….

همینطور که هنوز من تو بغلش بودم نشستیم لبه ی تخت و سرم رو اوردم بالا و با لبخند نگاهش کردم…

دستش رو روی گونه ام کشید و خم شد لب هاش رو روی پیشونیم گذاشت و طولانی بوسید…

لب هاش که جدا شد، سرم رو روی شونه ش گذاشتم و لب زدم:
-دوستت دارم…

انگشت هاش رو نوازش وار روی صورتم حرکت داد و اون یکی دستش رو دور شونه هام محکمتر کرد….

قبل از اینکه بتونه جواب بده تقه ای به در خورد و سریع از هم فاصله گرفتیم…

خیلی زود لباس هام رو مرتب کردم و صاف روی تخت نشستم…

سامیار هم دستی به موهاش کشید و گفت:
-بله؟…

-منم مامان..کارتون دارم…

با صدای مادرجون از جا بلند شدم و سریع خودم رو به در رسوندم و بازش کردم…

لبخندی بهم زد و گفت:
-اگه خسته نیستین بیایین یکم حرف بزنیم…

سامیار هم از جا بلند شد و اومد کنارمون و با تعجب گفت:
-در چه مورد؟..

-در مورد همین تصمیمی که گرفتین..الکی که نیست پسرم باید حرف بزنیم..بریم پایین…

سامیار غرغر کنان از در رفت بیرون و گفت:
-منو قاطی این کارها نکنینا..هرکاری دوست دارین بکنین فقط به من کار نداشته باشین..

-پسرم تو مثلا دامادیا..یعنی چی کاری بهت نداشته باشیم..نصف بیشتر کارها روی دوش تواِ..خودتو اماده کن…

بعد از این حرفش با لبخند چشمکی به من زد و از پله ها رفت پایین…

اخم های سامیار به شدت تو هم فرو رفته بود و داشت با حرص به مسیر رفتنِ مادرش نگاه میکرد…

با شیطنت برگشتم طرفش و گفتم:
-من خودم هستم کمکت میکنم..نگران نباش عزیزم…

یه جوری شاکی برگشت طرفم که خنده ام گرفت..بازوش رو گرفتم و کشیدم سمت راه پله و با خنده گفتم:
-حالا بیا بریم ببینیم مادرجون چی میگه تنبل…

راه افتادیم سمت طبقه پایین و درهمون حال سامیار دوباره گفت:
-منو درگیر اینجور کارها نکنین…

-خیلی خب سامیار..اینقدر غر نزن…

چشم غره ای بهم رفت و دیگه چیزی نگفت…

وارد سالن که شدیم همزمان مادرجون هم با یه ظرف شیرینی از اشپزخونه اومد بیرون..

لبخندی بهمون زد و با ذوق و شوق گفت:
-الهی من قربونتون برم..نمیدونین چقدر خوشحالم..بیایین بشینین ببینم چیکار باید بکنیم…

سامیار تا دهنش رو باز کرد و خواست غر زدن رو شروع کنه، شاکی گفتم:
-سامیار…

چپ چپ نگاهم کرد و نشست روی مبل و رو به سامان که داشت میخندید گفت:
-بیا یه دست بازی بزنیم..میخوام ناک اوتت کنم..

سامان پوزخندی زد و گفت:
-هه خیال خام…

و خیلی سریع از جا بلند شد تا ایکس باکس رو بیاره و بازی کنن…

من و مادرجون هم هاج و واج نگاهشون می کردیم…

نشستم کنار سامیار و با حرص گفتم:
-سامیار قرارِ حرف بزنیم..

-من که گفتم منو دخالت ندین..درضمن با دستام قراره بازی کنم..با گوشم میشنوم و با دهنمم حرف میزنم..تداخل ندارن باهم…

خنده ام گرفت از حرف و لحنش اما به زور جلوش رو گرفتم و نگاهی به مادرجون انداختم…

سری به تاسف تکون داد و گفت:
-شما هیچوقت بزرگ نمیشین..سامیار ازدواج بچه بازی نیست..اینقدر ساده نگیر…

-شما سخت میگیرین..مگه میخواهیم چیکار کنیم..ما همینطور به زندگیمون ادامه میدیم و فقط محرمیتی که بینمون بوده رو رسمی و دائمی میکنیم..همین….

سامان که دستگاه رو راه انداخته بود، یه دسته رو انداخت سمت سامیار که اون تو هوا گرفتش و خودش هم با یه دسته کنار سامیار نشست و درحالی که نگاهش به تلویزیون بود، خیلی عادی و ساده پرسید:
-یعنی عروسی نمیگیرین؟…

یه لحظه هممون سکوت کردیم و من و مادرجون نگاهی به همدیگه انداختیم…

قبل از اینکه من یا مادرجون فرصت کنیم حرفی بزنیم سامیار گفت:
-نه بابا عروسی چیه..

مادرجون چشم غره ای رفت و گفت:
-دراین مورد تو تصمیم نمیگیری سامیار..عروسی برای سوگلِ..خودشم تصمیم میگیره میخواد یا نه….

بعد به من نگاه کرد و سرش رو تکون داد:
-چی میگی دخترم؟..

سرم رو بلند کردم و نگاهم رو بین با سه تاشون چرخوندم و اروم گفتم:
-اخه هنوز یک سالپ از فوت سورن نگذشته..نمیخوام فعلا جشن بگیرم…

مادرجون متفکر نگاهم کرد و با مکث کوتاهی گفت:
-خب میتونین فعلا عقد ببندین بعد هرموقع خواستین یه مهمونی بگیرین..هرجوری که خودتون دوست داشتین….

سامیار با لحنی که سعی میکرد مارو راضی کنه گفت:
-به نظر من جشن و مهمونی و این چیزا الکیه..بیخود واسه خودتون دردسر درست نکنین..میریم مثل دفعه ی قبل تو محضر عقد میبندیم و تمام….

بعد رو به من که داشتم نگاهش میکردم ادامه داد:
-نظرت چیه..بهتر نیست؟..

-نمیدونم..هرجور خودت میدونی..واسه من فرقی نداره…

مادرجون دوباره چشم غره رفت و گفت:
-نخیر نمیشه..همین که من گفتم..فعلا عقد ببندین بعد از سالگرد فوت داداش سوگل یه مهمونی میگیرین و هرکی رو خواستین دعوت میکنین….

من سرم رو به نشونه ی قبول حرفش تکون دادم و سامیار ناراضی اخم هاش رو کشید تو هم…

وقتی دیدم خیلی راضی نیست لبخندی بهش زدم و گفتم:
-اگه تو نمیخواهی، مهمونی یا جشن نمیگیریم..فقط تو محضر عقد میبندیم…

اخم هاش رو کمی باز کرد و درجواب حرفم “نچی” گفت…

و رو به سامان که ساکت داشت به حرف های ما گوش میداد گفت:
-بزن بازی رو شروع کن دیگه..

به مادرجون نگاه کردم که با لبخند سرش رو تکون داد و با اطمینان چشم هاش رو باز و بسته کرد….

من هم جواب لبخندش رو دادم و مشغول نگاه کردن به بازی پسرها شدم و به کری ها و حرص خوردن هاشون میخندیدم و هردفعه یکیشون رو تشویق میکردم….

نمی دونم چقدر گذشته بود که مادرجون برامون چای اورد و با صدای تقریبا بلندی که تو اون سر و صدا به گوش ما برسه گفت:
-بچه ها یه لحظه صداشو قطع کنین کارتون دارم..اِ با شمام میگم قطع کنین…

پسرها شاکی و با اعتراض بازی رو نگه داشتن و هممون به مادرجون نگاه کردیم…

اشاره ای به ساعت کرد و گفت:
-میدونین ساعت چنده؟..الان وقت خوابتونِ اینقدر سر و صدا نکنین دیوونه م کردین..درضمن من گفتم بیایین اینجا که حرف بزنیم نه اینکه مثل پسربچه ها بشینین بازی کنین…..

بعد چشم غره ای به هممون رفت و رو به سامیار کرد و گفت:
-چه روزی رو واسه عقد درنظر گرفتین؟…

سامیار چشم هاش رو ریز کرد و با مکث گفت:
-نمیدونم..فردا خوبه؟…

-مگه نوبت گرفتی؟..پس چرا هیچی نمیگی…

-نه نوبت نگرفتم..حاج اقا اشناست هرموقع بریم مشکلی نیست…

هممون با تعجب نگاهش کردیم و من گفتم:
-سامیار عقد دائم فرق میکنه..تازه قبلش باید ازمایش بدیم…

-چه ازمایشی؟..

مادرجون با حوصله لبخند زد و شروع کرد به توضیح دادن بهش که چکارهایی باید انجام بدیم…

توضیحاتش که تموم شد سامیار پوفی کرد و با حرص به من نگاه کرد…

خنده ام گرفت و ابروهام رو انداخت بالا:
-چرا به من اینجوری نگاه میکنی..مگه من این قانونارو گذاشتم…

-نمی دونم همون محرمیت چه مشکلی داره..این دردسرها رو هم نداشت..میرفتیم تمدید میکردیم تموم میشد….

ابروهام رو کشیدم تو هم و مادرجون با عصبانیت گفت:
-دیگه چی..اینقدر همه چی رو ساده نگیر..شاید سوگل اینقدر تورو دوست داشته باشه که به همه سازت برقصم..ولی فردا پسفردا بچه دار شدین چی….

سامیار پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
-بچه..خداروشکر هنوز اینقدرا هم دیوونه نشدم مسبب اوردن یه بچه به این دنیا بشم…

با تعجب نگاهش کردم و گوشه ی لبم رو گزیدم..این دیگه چه حرفی بود…

نگاهم رو اروم چرخوندم و دیدم مادرجون هم با ابروهای بالا انداخته نگاهش میکنه و سامان با تاسف….

زبونم رو روی لب هام کشیدم:
-سامیار..این چه حرفیه…

-میشه خواهش کنم تمومش کنین..فردا میرم پیش حاج اقا ببینم چی میگه..نوبتم میگیرم…

وقتی دیدم نمیخواد در این مورد حرف بزنه، دیگه چیزی نگفتم و مادرجون هم کمی تاکید به مهم بودن موضوع کرد و دیگه حرفی نزد…

پسرها هم که دیدن دیگه حرفی نیست، دوباره شروع به بازی کردن….

***************************************

روی تشکم نشستم و موهام رو باز کردم و ریختم دورم…

لبخند از لبم پاک نمیشد..قیافه ی عصبی و اون ابروهای پیچ خورده و لب های بهم فشرده ش از جلوی چشمم دور نمیشد….

هرچند خودم هم طاقت دوریش رو نداشتم اما از دستور مادرجون نمیشد سرپیچی کرد…

به دلیل اینکه امروز اخرین روز محرمیتمون بود، اجازه نداد شب کنار هم بخوابیم و قرار بود تا وقتی عقد می کنیم جدا باشیم….

خودم هم خوابم نمیبرد اما کاری هم نمی تونستم بکنم…

دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم..تمام نگرانی های یه دختر قبل از عروس شدن رو داشتم…

هرچند که من خیلی وقت بود که زن سامیار بودم و باهاش زندگی می کردم اما باز هم چیزهایی بود که نگرانم می کرد….

غلت زدم و به بغل خوابیدم و از پنجره ی کنارم به بیرون و اسمان پر ستاره خیره شدم….

کاش مامان و بابام کنارم بودن تو این روزها و حمایتشون رو داشتم…

حتی سورن که تنها کسی بود که داشتم هم از دست داده بودم..چقدر بی کس و تنها بودم…

اینجور وقتها خیلی دلتنگشون می شدم و احساس تنهایی می کردم…

نفس عمیقی کشیدم و اشکی که از گوشه ی چشمم روی تیغه ی بینیم کشیده شده بود رو با سر انگشت پاک کردم….

چشم هام رو بستم و بغضم رو با اب دهنم قورت دادم…

چیزی نگذشته بود که صدای الارم پیامک گوشیم بلند شد و با تعجب چشم هام رو باز کردم….

گوشی رو از کنار بالشم برداشتم و با دیدن اسم سامیار بی اختیار لبخند زدم…

پیامش رو باز کردم و با تعجب خوندم…

“اروم و بی سر و صدا بیا تو اتاقم کارت دارم”

تو جام نشستم و یه بار دیگه با دقت پیامش رو خوندم و بعد مشغول جواب دادن شدم…

“نمیتونم بیام..یه وقت مادرجون میبینه ناراحت میشه”

به یک دقیقه هم نکشید که جواب داد…

“پاشو بیا تا خودم نیومدم..من بیام دیگه رعایت بقیه رو نمیکنم که نبینن و متوجه نشن”

می دونستم اگر لج کنه دیگه کوتاه نمیاد و بی توجه به بقیه مستقیم میاد اینجا و براش حرف و ناراحتی بقیه مهم نیست….

با این حال برای اخرین بار پافشاری کردم…

“اگه خیلی مهم نیست بذار واسه فردا سامیار”

یک کلمه جواب داد “مهمه” و این یعنی دیگه اصرار نکن و زودتر بیا…

بلند شدم و اول دیوارکوب رو روشن کردم و بعد رفتم جلوی اینه…

نگاهی به صورتم انداختم و موهام و ابروهام رو دستی کشیدم و مرتبشون کردم…

بعد از خاموش کردن دیوار کوب خیلی اروم دستگیره ی در رو گرفتم و کشیدم پایین….

برای اینکه یه وقت صدایی از در بلند نشه، اروم اروم در رو باز کردم..فقط به اندازه ای که بتونم ازش رد بشم و بعد دوباره اروم بستمش….

با استرس نگاهی به دو طرف راهرو انداختم و بعد با قدم های بلند و بی صدا، تقریبا دویدم سمت اتاق سامیار که چند متری با اتاق من فاصله داشت…..

دستگیره ی در اتاقش رو اروم کشیدم پایین و مثل در اتاق خودم بی صدا بازش کردم…

پریدم تو اتاق و در رو بستم و نفس زنان تکیه دادم بهش…

دستم رو گذاشتم روی سینه ام و اروم چشم هام رو باز کردم…

سامیار روبروم ایستاده بود و دست هاش رو تو جیب کرمکنش فرو کرده بود و داشت با ابروهای بالا انداخته به حرکات من نگاه می کرد….

اروم خندیدم و گفتم:
-وای تا برسم مردم..ترسیدم مادرجون ببینه دارم میام اینجا…

-ترسیدی؟..مگه ببینه داری میایی اینجا اعدامت میکنه؟..تو هم شور ترسو بودنو دراوردی دیگه…

-اعدامم نمیکنه اما نمیخوام فکر کنه به حرفش بی توجهی کردم و برام مهم نبوده..بهش میگن احترام گذاشتن اقا سامیار….

درجواب نطق بلندِ من، بی حوصله سرش رو تکون داد و من از در فاصله گرفتم و گفتم:
-حالا چیکارم داشتی این وقتِ شب؟..

دستم رو گرفت و با خودش کشید سمت چپ و تکیه ام رو داد به دیوار و خودش هم جلوم ایستاد…

یه دستش رو بالای سرم روی دیوار گذاشت و با انگشت های اون یکی دستش از شقیقه ام اروم نوازش کرد به طرف چونه ام….

صداش خش دار و پچ پچ وار بود:
-نمیشه همینطوری صدات کرده باشم که ببینمت؟..

-میشه ولی گفتی مهمه…

سرش رو تکون داد و حرکت انگشت هاش رو تا روی گردن لختم ادامه داد و همینطور رفت پایین تا رسید به قفسه ی سینه ام….

چشم های خمارم رو بهش دوختم و اروم صداش کردم:
-سامیار…

سرش رو خم کرد و بوسه ی سریعی به لب هام زد:
-جان..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

اخیییییی مادررررر🥺🥺🥺

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x