فرهاد که در حال صحبت و خوش و بش با یکی از مهمان های دعوتی اش بود ، با افتادن چشمانش به یزدان و گندم ، حرفش را کوتاه کرد و به سمت آنها راه افتاد .
با رسیدن به فاصله سه چهار متری اشان ، بلند و با صدایی بشاش گفت :
ـ باورم نمیشه که دعوتم و قبول کرده باشی پسر …….
و در حالی که نگاهش را به سمت صورت ترسیده گندم می کشاند ، ادامه داد :
ـ مخصوصاً با این سوگلی خوشگلت .
یزدان با شنیدن صدای فرهاد ، نگاهش را به سمت او برگرداند و نگهبانی که قصد گشتن تن و بدن گندم را داشت ، خودش را عقب کشید و با بالا گرفتن سر و جفت کردن پاهایش کنارهم و جلو دادن سینه ، به فرهاد ادای احترام نمود .
یزدان نفس عمیقی کشید ……….. باید به سرعت بر موقعیتی که پیش آمده بود ، تسلط پیدا می کرد . اما حتی زمان کوتاهی که بتواند به خودش بیاید و بر اعصابش تسلط پیدا کند را هم نداشت .
گندم هم نگاهش را میان یزدان و فرهاد تابی داد و چرخاند . نگاه یزدان به فرهاد به گونه ای بود که انگار برای جنگی تمام عیار و تن به تن ، آمده است .
یزدان با همان غرور و تکبری که در ذره ذره کلماتش موج می زد ، جوابش را داد :
ـ وقتی دعوتم می کنید ، ادب حکم می کنه که بیام ……. مگر اینکه دعوتتون یه تعارف خشک و خالی و پیش و پا افتاده ای بیش نبوده باشه .
ـ این چه حرفیه پسر …………. تو و این سوگلیت یکی از مهمونای خاص من هستید ………… ببینم ، حس می کنم این دختر خوشگل ما از چیزی ترسیده ……….. درسته ؟
یزدان نفسش را هف مانند بیرون فرستاد :
ـ این نگهبانت اصلا آدم شناس خوبی نیست .
ـ چطور ؟
ـ هر کسی این بچه رو از صد فرسخی ببینه متوجه میشه که چیزی با خودش همراه نداره ………… این مرتیکه هم گیر داد بهش و با کاراش فقط باعث ترسش شد .
فرهاد تصنعی ، پیشانی چین داد و لبانش را جمع و جور نمود و سری در جواب یزدان تکان داد و نگاهش را در چشمان گندم انداخت :
ـ اگه نگهبانم باعث ترست شده ، من ازت معذرت می خوام بانوی زیبا ………… می تونید داخل بشید .
گندم که انگار هنوز هم هشدارهای یزدان میان سرش چرخ می خورد ، به یک خواهش می کنم کوتاهی اکتفا کرد و دیگر هیچ نگفت ……. اگر می دانست در این مهمانی چنین چیزهایی انتظارش را می کشد ، هرگز برای آمدن و شرکت در این جشن کذایی پافشاری نمی کرد .
فرهاد ادامه داد :
ـ برای جبران این اتفاق ناخوشایند که همین بدو ورود برای این دختر عزیزِ من افتاده ، من بهترین اطاق این عمارت و به شما میدم ……….. خیلی از مهمان ها هنوز نیومدن ، می تونید تا زمان ناهار استراحت کنید .
و با سر به دو خدمه ای که به همراه ساک ها پشت سرشان ایستاده بودند ، اشاره کرد و ادامه داد :
ـ خانم و آقا رو به اطاق رویال رو به باغ هدایت کنید ……….. ببینید اگه چیزی احتیاج دارن یا می خوان براشون فراهم کنید .
ـ حتما آقا .
با راه افتادن خدمه ها ، یزدان سر کوتاهی برای فرهاد تکان داد و دست پشت شانه گندم گذاشت و او را با خودش همراه کرد و پشت سر خدمه ها راه افتادند .
گندم نگاه متحیرش را پی در پی در سالن بزرگی که از میانش رد می شدند می چرخاند ………. این عمارت کم از کاخ های اشرافی نداشت . مخصوصا با سقف بلند و آینه کاری شده مدرنی که تلالو نور لوسترهای عظیم الجثه کریستالی که از سقف آویزان بود را چندین برابر می کرد ………… و یا مبلمان های سلطنتی باشکوهی که انگار تنها برازنده چنین کاخ هایی بود و فرش های بسیار بزرگ ابریشمی گل دار اعلایی که نمی دانست چگونه در این سایز بافته شده اند .
از پله ها بالا رفتند و یکی از خدمه ها با کارت در دستش ، در اطاقی را گشود و کنار ایستاد تا ابتدا یزدان و گندم وارد اطاق شوند و بعد خودشان داخل شدند و ساک ها را گوشه دیوار گذاشتند .
ـ چیزی احتیاج دارید تا براتون مهیا کنیم ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمی ذارین