رمان گلادیاتور پارت 194 - رمان دونی

 

 

 

 

یزدان در حالی که حس می کرد ، ذغالی میان شیارهای مغزش جای گرفته که اینگونه از گوش هایش بخار بیرون می زند ، نفس عمیقی کشید و آرام تر از قبل پرسید :

 

 

 

ـ می تونه چی ؟

 

 

 

ـ می تونه من و هم مثل بقیه دخترهاش ……. بفروشه ………….. می گفت از قِبل من پول خوبی در می یاره .

 

 

 

یزدان کمر صاف کرد و ابروانش را بالا داد و لبخند یک طرفه ای بر روی لبانش نشاند ……………. لبخندی که نه از سر مهر بود و نه از سر محبت …………. و یا حتی چیزی که بشود اسم پوزخند رویش گذاشت ……………. انگار یزدان به واقع همان فرشته مرگی شده بود که در زمان گرفتن جان آدمی ، لبخندی خوفناکی تحویل آدم مقابلش می دهد .

 

 

 

این لبخند تمام زنگ خطرها را هم زمان با هم در گوش گندم به صدا درآورد ……………. زنگ خطری که می گفت ، طوفانی عظیمی در راه است .

 

 

 

ـ اون مرتیکه خودش با دستای خودش گورش و کند .

 

 

 

گندم خودش را تکان داد ………….. مغزش مدام و پی در پی هشدار فرار صادر می کرد …………… اینکه بهتر است ، زمان را بیش از این از دست ندهد و از مقابل این مرد خشمگینی که رو به رویش ایستاده ، فرار کند .

 

 

 

تکان دیگری به خودش داد ………….. خلاص شدن از میان پنجه های قدرتمند یزدان ، به همین راحتی ها هم به نظر نمی رسید . هم توان می خواست و هم قدرت . باید مغزش را به کار می انداخت ……… برای رهایی از دست او باید فکری می کرد .

 

 

 

با رسیدن فکری به سرش ، از گوشه چشم و آرام به پشت پایش نگاهی انداخت ………… فاصله آنچنانی با استخر نداشت . می توانست با پرت کردن خودش به درون استخر ، حواس یزدان را برای ثانیه هایی از بحثی که میانشان باز شده بود ، پرت کند و از شر این سوال و جواب کردن ها خلاص شود .

 

 

 

شنا بلد نبود ……….. حتی تا آن زمان هم پایش را درون هیچ استخری نگذاشته بود ، اما از یک چیز اطمینان خاطر داشت …………… اینکه امکان نداشت یزدان اجازه دهد برای او اتفاق بدی بی افتد ……….. می دانست اگر خودش را به درون این قسمت استخری که حتی نمی داند ، چه مقدار عمق دارد ، بی اندازد ، یزدان به سرعت برای نجات او دست به کار می شود و برای بیرون کشیدن او درون استخر می پرت .

 

 

 

نفس عمیقی کشید و چند بار پلک زد ………… نگاهش را به باغ پشت سر یزدان داد و جوری تظاهر کرد که انگار چیز عجیب و غریبی مقابل چشمانش ظاهر شده . اندک اندک چشمانش را گشاد کرد و با ترسی نمایشی به پشت سرش یزدان نگاه کرد .

 

 

 

 

 

یزدان که نیمی از حواسش به گندم بود ، با دیدن چشمان گشاد شده او و نگاهی که انگار رنگ و بویی از ترس گرفته ، با همان ابروان درهم تنیده ، آرام و اندکی هم کنجکاو برای دیدن چیزی که گندم از دیدنش تا این حد متعجب شده بود ، سر به پشت چرخاند .

 

 

 

گندم به سرعت دست به کار شد و در یک حرکت آنی ، با منتها علیه زوری که در جانش وجود داشت ، با تمام قدرت خودش را عقب کشید که بازویش را از میان پنجه های یزدان آزاد شد .

 

 

 

با رها شدن تنش از دست یزدان و معلق شدنش در هوا جیغ گوش خراشی کشید و درون آب افتاد و در صدم ثانیه ای تمام گوش و دهانش را آب گرفت .

 

 

 

یزدان که با حرکت بی هوای گندم سرش به سرعت به سمت او چرخیده بود ، با دیدن افتادنش به درون استخر و دست و پا زدنش برای آمدن به روی آب ، بدون فوت وقت به درون استخر پرید و چنگ به بازوی او زد و او را به سمت خود کشید و بالا آورد .

 

 

 

گندم وحشت زده ، در حالی که حس می کرد ضربان قلبش به روی هزار رفته ، دستانش را به دور گردن یزدان حلقه نمود و خودش را به او چسباند و فاصله را به صفر رساند …………. تا حالا تجربه افتادن در آبی اینچنین عمیق نداشت . ترسیده بود ،اما خوشحال بود که تمام حدس و گمان هایش درست از آب درآمده بود و یزدان بدون کوچکترین تعللی برای نجات او به درون آب پریده بود .

 

 

 

یزدان یک دست به دور کمر گندمی که آنچنان به تنش چسبیده بود که انگار می خواست به درون پوست او رسوخ کند ، حلقه کرد و به سمت لبه استخر شنا نمود .

 

 

 

ـ تو دیوونه ای ؟

 

 

 

گندم حلقه پایش را به دور کمر او تنگ تر کرد و با وحشتی که در تنش نشسته بود ، خودش را بیشتر به او فشرد .

 

 

 

ـ نمی دونم .

 

 

 

یزدان دست به لبه استخر گرفت :

 

 

 

ـ پات و بذار روی این نرده های لب استخر و آروم برو بالا . من پشتتم ، حواسم بهت هست . برو .

 

 

 

گندم در حالی که می ترسید حلقه پاهایش را از دور کمر او آزاد کند ، با اندکی تعلل ، پاهایش را باز کرد و روی نرده ها گذاشت و خودش را از او جدا کرد و بالا رفت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانی
هانی
1 سال قبل

مزخرف تر از این نمیشد واقعا متاسفم خاک برسرت فک کنم رمان افتاده دست ی بچه ده ساله خاک برسرت خاک برسرت خاک برسرت

*****
*****
1 سال قبل

دیرین دیرین
اینم از
.
..

..
..
.
رمانِ شُخمی تخیلی

*****
*****
1 سال قبل

😶

Same
Same
1 سال قبل

واقعا چرت بود گندم قضیه محوله هم نگفت چقدر اسکوله نزدیک دویست پارت گذشته واینا هنوز مثل خواهر و برادرن

Sungirl
Sungirl
1 سال قبل

گندم باید میبوسیدش…پسر به این جذابی

هانی
هانی
1 سال قبل
پاسخ به  Sungirl

واقعا با این نوشتن افتضاحش ، داستان مسخرش مونوی ب فکر بوسیدن

Sungirl
Sungirl
1 سال قبل
پاسخ به  هانی

داستان خوبه نویسنده فقط دیر ارضا ست مارو ایستگاه کرده…والا الان اگه واقعیت بود الان بچه دارم شده بودند…پسر جذاب دختر جذاب سفت و سخت خودشونو نگه داشتن مگه میشه…

الهه
الهه
1 سال قبل

جدیدا نویسنده ها دو خط میزارن میگن اینم پارت بعد

ماه
ماه
1 سال قبل
پاسخ به  الهه

حق

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x