شنیدن صدای ظریفش باعث شد به خودم بیام.
– وقتی اینجوری بهم خیره شدی انگار دارم استخون قورت میدم…
سؤالی نگاهش کردم. چشمی چرخوند.
– غذا از گلوم پایین نمیره.
تکیهم رو به صندلی دادم.
– بهش عادت کن، من قرار نیست هیچوقت نگاهم رو از روت بردارم!
نگاهش رو ازم گرفت.
– اذیت میشم. خوشم نمیآد کسی به حرکاتم دقیق بشه.
دوباره خیره نگاهش کردم.
– من کسی نیستم، شوکا… من امیرعلیام و تو قراره بقیهی عمرت و لحظهبهلحظهی زندگیت رو زیر نگاهم بگذرونی… از وقتی که خوابی گرفته تا غذا خوردن و حتی نفس کشیدنت.
ابرویی بالا انداخت.
– میتونی ادامهی زندگیت رو با فکر کردن به این حرفا بگذرونی، یاکان. ممنون بابت غذا.
از جاش که بلند شد نگاهی به بشقابش انداختم.
– چیزی نخوردی شوکا.
بهسمت هال راه افتاد.
– همینقدر هم برای اینکه از حال نرم خوردم. این غذا رو از پولی که معلوم نیست از کجا اومده خریدی، از گلوی من پایین نمیره.
فکم منقبض شد، یاکان فقط در برابر اون انقدر صبور بود.
– نگران حلال و حروم بودن پولش نباش، اینا رو از دادگاهای قانونی بهدست آوردم.
بهطرفم برگشت.
– مگه فقط وکیل نشدی که گندهای رئیست رو لاپوشونی کنی؟
نفس تندی کشیدم.
– تو از هیچی خبر نداری و وقتش هم نیست که بدونی! من یه وکیلم و کار و زندگی مستقل خودم رو دارم.
شونهای بالا انداخت و بهسمت اتاقخواب رفت.
لبهام رو بههم فشردم و غذاها رو همونجا ول کردم.
برعکس شوکای قبل هیچ ملایمتی توی حرف زدن نداشت و من حتی دلم نمیاومد بهش اخم کنم!
از آشپزخونه بیرون زدم و روی کاناپه دراز کشیدم. باید کمی استراحت میکردم، فردا روز پرکاری برای من بود!
توی یه خواب آشفته بهسر میبردم چندین بار از خواب پریدم و با چک کردن اتاق شوکا سعی کردم دوباره بخوابم، ولی بار آخر دیگه نتونستم.
نگاهی به بیرون انداختم، گرگومیش بود.
ازجا بلند شدم و بهسمت اتاق شوکا راه افتادم.
وقتی اینجا بود و نمیتونستم لمسش کنم کالبدم آروم و قرار نداشت.
من قرار بود دوباره تنهاش بذارم و این، خاطرات تلخی رو واسهم زنده میکرد.
این دفعه اما همهچیز فرق میکرد. دو نفر شبانهروز مواظبش بودن و یاکان برمیگشت تا برای همیشه اون رو واسه خودش داشته باشه.
بالای سرش ایستادم و به صورت غرق خوابش خیره شدم. حتماً دوباره قرص خورده بود.
آهی کشیدم و روی تخت نشستم. نور چراغ حیاط روی صورتش میافتاد و سایهروشنی که روی چهرهش نقش انداخته بود زیباتر از همیشه نشونش میداد.
اصلاً ازنظر چشمهای من زمانی هم هست که اون زیبا نباشه؟
بااحتیاط دستم رو پیش بردم و یه دسته از موهاش رو توی دستم گرفتم. ابریشم بود!
سرم رو جلو بردم و نفس عمیقی کشیدم.
باید تا میتونستم ازش جون میگرفتم، نمیدونستم قراره کی دوباره ببینمش!
انگشت اشارهم رو آروم روی مژههاش کشیدم. این بار نمیخواستم چشمهاش رو باز کنه و دوباره با اون نگاه سرد و خاموش روبهرو بشم.
نگاهم بهسمت سوختگی دستش چرخید و آهی کشیدم.
اگه مطمئن بودم بیدار نمیشه انقدر میبوسیدمش که رد بوسههام جای سوختگی رو پاک کنن!
همهی وجودم بودنش رو میطلبید و اون از من دوری میکرد.
موهاش رو روی بالش گذاشتم و دوباره بهش خیره شدم. تصویری که جلوم نقش بسته بود واقعی بود؟
لبهام از هم باز شد و آروم و پر غم رو به چشمهای بستهش پچ زدم: حالا که اومدی و دوستم نداری من دیگه چشمانتظار کی بشینم؟ به عشق کی شبا تا صبح تو ولیعصر پرسه بزنم؟
خیابون به خیابون دنبال کی بگردم و خیال کنم وقتی دیدمش جوری بغلش میکنم که دیگه از تنم جدا نشه؟ اومدی، ولی اومدنت هم مثل نیومدنت ظلم بود، دونه انارم… همینکه باشی برای سرپا شدنم کافیه. دستم رو بگیر نذار غرق بشم!
پلکهاش کمی تکون خورد، ولی عکسالعملی نشون نداد.
نفس تبداری کشیدم. خم شدم و لبهای بیتابم رو روی موهاش گذاشتم.
چند لحظه مکث کردم، عمیق و طولانی بوسیدمش و دمی گرفتم.
دل کندن سخت بود، ولی این ماجرا باید یه جایی به پایان میرسید!
شوکا
بهمحض خارج شدنش از اتاق چشمهام رو باز کردم و به سقف بالای سرم خیره موندم.
چهقدر غم صدای یه مرد میتونه سنگین باشه.
امیرعلی مردی بود که من یه روزی برای چشمهای مهربون و خندههای مردونهش میمردم. برای اینکه فقط یک دقیقه ببینمش به همه دروغ میگفتم و فکر میکردم قراره یه روزی عروس خونهش بشم!
پلکهام رو بههم فشار دادم. کی فکرش رو میکرد سرنوشت ما رو به این نقطه برسونه؟
من ظالم نبودم، فقط دست تقدیر ضربهای بهم زده بود که توان ایستادن نداشتم.
اون از من میخواست دستش رو بگیرم و از غرق شدن نجاتش بدم و من خیلی وقت بود که غرق بودم و نفسی برای ادامه نداشتم.
تنها چیزی که میخواستم زندگی آروم قبل بود. فقط یه ضربهی کوچیک میتونست دوباره من رو به کام مرگ بفرسته. کاش انقدر عاشقم نبود…
راست میگفت، اون تنها راز من بود. امیرعلی مظلومی که توی وجودش بود هیچوقت اجازه نمیداد لب باز کنم و ازش چیزی به کسی بگم.
چارهای جز پیش رفتن طبق نقشهی اون نداشتم.
نمیدونم چهقدر بیصدا روی تخت دراز کشیده بودم، مغزم فرمان حرکت نمیداد.
هوا روشن شده بود و میدونستم وقت رفتن رسیده. هر لحظه ترس و اضطرابم بیشتر میشد.
قرار بود چه دروغهایی سرهم کنم؟ اصلاً سرهنگ به کنار، جواب مامان معصومه و بقیه رو چی میدادم؟
من حتی اجازه نداشتم تا قبل نه شب بیرون بمونم و الان بعداز چندین روز کسی ازم خبری نداشت. فقط خدا میتونست من رو از دست حرفهاشون نجات بده.
بهسختی ازجا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.
پشت به من درحال بستن ساک مشکی و کوچیکی بود.
– الان میریم؟
با شنیدن صدام بهسمتم برگشت.
– منتظر بودم بیدار بشی. صبحانهت رو بخور میبرمت.
اشتها نداشتم، ولی بهسختی چندتا لقمه خوردم، از ضعف کردن منتفر بودم. تموم مدت سرش مشغول کارش بود.
مدام با گوشیش حرف میزد و خونه رو پاکسازی می کرد.
لباسم رو مرتب کردم و بی حرف روی مبل نشستم.
تنم یخ زده بود و هر لحظه بدتر از قبل می شدم ولی نمی خواستم قرص بخورم.
حدس میزدم توی خونه چی انتظارم رو می کشه انقدر از لحاظ روحی ضعیف بودم که تحمل هیچ دعوا و چالشی رو نداشتم الان هم که بهونه ای به این بزرگی دستشون داده بودم و خدا به خیر بگذرونه!
_بلند شو باید بریم.
از جا بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.
سوار یه هامر مشکی شدیم و ماشین رو به سمت اتوبان راه انداخت.
_حرفایی که بهت زدم رو یادته شوکا؟
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم.
_آره، اول اتوبان پیاده م کن دوربین داره.
_حواسم هست!
لب هام رو به هم فشار دادم.
لعنت به شوکایی که نگران این مرد بود.
نه کیفی همراهم بود و نه وسیله ای با همون لباس هایی که طی این چند روز تنم بود و زار ترین حالت ممکن داشتم به خونه بر می گشتم.
انگار واقعا زیر دست یه مشت گروگانگیر شکنجه شده بودم.
هرچند اتفاقاتی که افتاد کم از شکنجه نداشت.
برام مهم نبود قراره کجا بره و چیکار کنه، اون هیچوقت از اون گروه بیرون نیومد و به کاری که می دونست اشتباهه ادامه داد نمی دونم تا الان باعث خراب شدن زندگی چند نفر شده بود چند نفر رو کشته بود و چه کارایی ازش سر زده بود فقط می خواستم ازش فرار کنم من آمادگی یه چالش و شکست دیگه رو نداشتم.
باید فرض می کردم این چند روزی که گذشت مثل خواب بود و اون دیگه هیچوقت بر نمی گرده!
با توقف ماشین نگاهی به اطراف انداختم.
_اینو بگیر زنگ بزن همون یارو سرهنگی که گفتی بیاد دنبالت!
نگاهی به گوشیم که توی دستش بود انداختم و توی سکوت گرفتمش.
_نترس من این اطراف منتظر می مونم تا برسن.
لب هام از هم فاصله گرفت.
_از چی باید بترسم؟
نگاهش پر مکث روی صورتم چرخید.
_انقدر بد خلقی نکن دختر ظالم، زود بر می گردم باشه؟
باز هم چیزی نگفتم.
آهی کشید.
_این همه سال دنبالت گشتم که تهش با دستای خودم راهیت کنم؟
آروم گفتم: باید برم…
دستم به سمت دستگیره ی در رفت.
_شوکا؟
برگشتم و منتظر نگاهش کردم.
_مواظب دونه انار من باش!
آروم سر تکون دادم و در ماشین رو بستم.
نگاهش تا آخرین لحظه ی رفتن به من خیره بود.
نمی خواستم مستقیم به چشم هاش نگاه کنم، نگاهش انقدر داغ و پر از حسای عجیب بود و که منو می ترسوند.
بعد از چند دقیقه که از رفتنش گذشت کنار جاده نشستم و گوشیم رو روشن کردم.
بی توجه به پیام های روی گوشی شماره ی سرهنگ رو گرفتم.
وقتش بود برگردم به دنیای بی رحم خودم!
دو تا بوق بیشتر نخورده بود که صدای ترسیده و هیجان زده سرهنگ عقیلی توی گوشیم پیجید.
_الو…؟
_سرهنگ؟
بی هوا صداش بلند شد.
_شوکا دخترم خودتی؟
یا امام رضا سالمی دختر؟
خدایا شکرت خدا اون بی شرفا باهات چیکار کردن شوکا تو الان کجایی ها؟
چه جوری تونستی زنگ بزنی؟
پریدم تو حرفش.
_قضیه جوری که فکر می کنید نیست میشه بیاید دنبالم؟
اول اتوبان ولم کردن و رفتن.
سریع گفت: همونجا باش از جات تکون نخور الان میایم دنبالت!
گوشی که قطع شد نفس لرزونی کشیدم و توی خودم جمع شدم.
ذهنم متمرکز نمی شد فقط می دونستم مثل همیشه باید نقشم رو به طبیعی ترین حالت ممکن بازی کنم.
می دونستم از یه جایی حواسش بهم هست و داره نگاهم می کنه.
بیشتر توی خودم جمع شدم هوا سوز بدی داشت ولی من از درون یخ زده بودم.
نمی دونم چه قدر طول کشید که با توقف ماشینی جلوی پام از جا پریدم.
با دیدن دایی بهرام که زودتر از همه از ماشین پیاده شد رنگ از رخم پرید.
با قدم هایی بلند و وحشت زده به سمتم دوید و با مکث بهم خیره شد.
_شوکا؟
همون جوری خشک شده سرجام موندم و نگاهش کردم.
چشم هاش تیره تر از همیشه به نظر می رسید.
_حالت خوبه دخترم؟
می تونی بلند بشی؟
ببینم زخمی شدی؟ جاییت که درد نمی کنه؟
با دیدن سرهنگ و سرباز پشت سرش نگاهم رو از دایی بهرام گرفتم.
_خوبم سرهنگ…
صدام گرفته بود.
قدمی به جلو برداشت.
_مطمئنی؟ می خوای بریم بیمارستان یه…
_اون موقعی که یه دختر بچه رو داشتی میفرستادی تو دهن شیر باید به این روز فکر می کردی سرهنگ!
سرهنگ با شرمندگی سرش رو پایین انداخت.
_معلوم نیست اون بیشرف ها چه بلایی سرش آوردن حتی یه کلمه حرف هم نمیزنه این جوری از امانت رفیقت نگهداری کردی سرهنگ؟ فرستادیش پیش قاتل…
ناخودآگاه پریدم تو حرف دایی.
_اونا نبودن!
همه شون بهم خیره شدن.
سرهنگ با کنجکاوی پرسید: کیا؟
دایی خم شد و کلافه و بدخلق بازوم رو کشید.
_بلند شو از اینجا بریم بعدا راجع به این قضیه حرف میزنیم… راه بیفت به اندازه ی کافی همه رو جون به سر کردی.
کف دست هام از استرس عرق کرده بود.
منو به سمت ماشین کشید و سرهنگ هم پشت سرمون راه افتاد.
قبل از سوار شدن لحظه ای مکث کردم و نگاهم رو به اطراف دوختم.
می دونستم داره نگاهم می کنه، به محض رفتنم اون خیالش از همه چیز راحت می شد ولی نمی دونست منو توی چه گردابی هل داده.
کنار دایی توی ماشین نشستم همچنان بازوم توی دستش بود و ولم نمی کرد، می دونستم در حد مرگ عصبانیه حتی جرأت نمی کردم حال مامان معصومه رو بپرسم.
سرهنگ که جلو نشسته بود آخرش دلش طاقت نداد و به سمتم چرخید.
_شوکا دخترم بگو ببینم چه اتفاقی واست افتاد؟
بعد از درگیری توی کافه ما کامل ارتباط رو باهات از دست دادیم خیلی حرفه ای بودن احتمال هرچیزی رو می دادن و راه فرار داشتن اصلا چطور شد که ولت کردن اون آدما کی بودن؟
فشار دست دایی روی بازوم اجازه نمی داد خوب تمرکز کنم.
به سختی لب های خشکیده م رو از هم باز کردم.
_اون ها آدمایی که دنبالشون بودید نبودن سرهنگ اشتباه کردید!
در اصل برای رد کردن یه محموله ی قاچاق هروئین نقشه ریخته بودن…. محموله قرار بود به بخش ما تحویل داده بشه و برای این کار به من نیاز داشتن…
سرهنگ با رنگی پریده بهم خیره موند.
_چی؟
منظورت چیه چرا یه راست باید بیان سراغ تو؟
صدام آروم شد پر ترس و شک ادامه دادم: نمی دونم سرهنگ نمی دونم… وقتی تیراندازی شد برای این که بتونن راحت فرار کنن منو گروگان گرفتن تا وقتی آب ها از آسیاب بیفته مجبور شدن نگهم دارن تموم مدت چشم هام بسته بود فقط گاهی حرفاشون رو میشنیدم انگار می خواستن از مرز خارج بشن!
دایی بهرام جدی نگاهم کرد.
_بعدش همین جوری ولت کردن؟
قلبم محکم به سینه م می کوبید.
_من… بیهوشم کردن واقعا چیزی نفهمیدم همه ش چشم هام بسته بود کنار اتوبان ولم کردن و گوشی رو واسم جا گذاشتن به محض این که رفتن با شما تماس گرفتم.
سرهنگ دستی به صورتش کشید.
_آدرس خونه یا ظاهر اون آدما چیزی یادت نیست؟
با اضطراب سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– نه، هیچی یادم نیست… چند بار بهم حمله دست داد. همهش بیهوش بودم، فقط میدونم جایی بیرون از شهر بودیم!
دایی بهرام خیلی آدم تیز و عصبیای بود، میترسیدم به حرفام شک کنه. کاش توان این رو داشتم ازش راجعبه وضعیت خونه چیزی بپرسم.
سرهنگ با فکری درگیر آهی کشید و گفت: اظهاراتت باید ثبت بشه. الان می…
– الان فقط میریم خونه، سرهنگ. شوکا با شما هیچجا نمیآد!
با تموم شدن حرف دایی سکوت کردیم.
ترجیح میدادم با سرهنگ برم!
ماشین رو دم خونه نگه داشتن. سرهنگ بیحرف پیاده شد و پشتسرمون راه افتاد. دلم کمی گرم شد.
دایی بیحرف در خونه رو باز کرد و وارد شد.
با دیدن کفشهای دم در نفسم حبس شد! همون چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد.
دایی بهرام در خونه رو باز کرد و اشاره زد وارد بشم. چهرهش سرد و ناراحت بهنظر میرسید.
همینکه وارد خونه شدم با دیدن خاله و آقاجون که وسط هال منتظر ایستاده بودن خشکم زد.
مامان معصومه با چشمهایی سرخ و صورتی رنگپریده از کنار در آشپزخونه نگاهم میکرد. نگاه پراضطرابش روی تنم میچرخید.
قدمی به جلو برداشتم. قبلاز اینکه کلمهای حرف بزنم یه طرف صورتم سوخت و سرم محکم بهسمت چپ چرخید.
– دخترهی بیآبروی زبوننفهم!
این از اولین ضربه!
– آقاجون!
دستهای لرزون و چروکیدهش رو بالا برد.
– هیس، دهنت رو ببند. شماها باعث شدید این دختر اینجوری وحشی و چشمسفید بار بیاد، سرخود هر غلطی بکنه و آبرومون رو ببره!
آب دهنم رو بهسختی قورت دادم، نفسم داشت کمکم بند میاومد.
صدای شرمندهی سرهنگ از پشتسرم بلند شد.
– آروم باشید لطفاً. اتفاقی نیفتاده، فقط…
صدای داد آقاجون بلند شد.
– من از شما هم شکایت دارم، آقا. به چه حقی این دختر رو فرستادی بین اونهمه آدم ناخلف، اونم بدون اجازهی بزرگترش؟ اگه بلایی سرش آورده باشن، اگه حیثیتمون رو گرفته باشن تو حاضری جواب بدی؟!
تنم یخ زد، همهی حرفهاش خطاب به من بود.
اون حق نداشت راجعبه دختر علیرضا اینطوری حرف بزنه.
– آقاجون، جوری که شما فکر میکنید نیست. اونها فقط من رو گروگان گرفتن که بتونن از دست پلیس فرار کنن. بعدش…
– از کجا معلوم؟ تو که گفتی نصف روز بیهوش بودی!
با شنیدن حرفی که دایی بهرام زد بهمعنای واقعی نفسم رفت. باورم نمیشد چنین چیزی رو ازش شنیدم. من به اون قرصهای لعنتی نیاز داشتم.
بالاخره مامان معصومه بهحرف اومد.
– این چه حرفیه میزنی، بهرام… همهتون بس کنید، الان موقع این حرفا نیست!
خاله سریع گفت: چرا، اتفاقاً الان موقعشه. کم آبروریزی واسهمون راه انداخته؟ آوازهش تا زنجان هم اومده، خانوم هر شب تو مهمونیای آنچنانی تشریف داره. نمیشه چون بابا بالا سرش نیست از همهی کارهاش بگذریم! بالاخره یه جا باید آدم بشه یا نه؟
خون به سرم هجوم آورد و لبهام رو محکم بههم فشار دادم. تنگی نفسم رو فراموش کردم و منفجر شدم.
– رفتن بابای من برای شماها که خوب نفع داشت! هرکدوم به یه نون و نوایی رسیدین، منم اینجا خفه کردید که صدام درنیاد!
سیلی دوم که روی صورتم نشست بغضم سنگینتر شد.
هوا سرد بود، صورتم از درد میسوخت.
دومین سیلی زندگیم رو هم خورده بودم، اونهم بهخاطر گناه نکرده!
نباید یه سری حرفها رو بهزبون میآوردم، ولی آوردم. من بهشون مدیون بودم، ولی نه اونقدری که بذارم بهم تهمت بزنن و حیثیتم رو زیر سؤال ببرن.
– دخترهی بیچشمورو، باید همون موقع تو رو تحویل عموت میدادیم! حیف دلم سوخت… معصومه، این رو ببر تو اتاقش تا یه تصمیمی بگیریم. من با سرهنگ حرف دارم.
سرم گیج میرفت و دهنم تلخ شده بود.
میخواستم جیغ بزنم و هرچی از این چند سال توی دلم مونده بیرون بریزم، ولی نتونستم. صدام درنمیاومد، داشتم خفه میشدم!
با قدمهای بلند خودم رو به اتاقم رسوندم و در رو محکم بههم کوبیدم.
بهسمت کمد رفتم و قرصهایی که از قبل مونده بود بیرون کشیدم.
سریع یکیش رو زیر زبونم گذاشتم و نفسهای عمیق کشیدم.
اونها بهزودی از اینجا میرفتن و همهچیز به روال سابق برمیگشت.
چشمهام رو بستم و پیشونیم رو به زانوهام تکیه دادم.
میدونستم این تازه شروع بلاییه که امیرعلی با اومدنش سرم آورده بود.
اون نمیدونست اینجا چه خبره و ازنظر خودش بهترین کار رو در حق من انجام داد.
اومدنش برای زندگی من فاجعه بود و یههویی رفتنش فاجعهای بزرگتر! من حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم!
نگاهم بهسمت عکس بابا که روی کمد بود چرخید و اشک به چشمم نیش زد.
«کاش بودی، بابا. اگه بودی هیچکس نمیتونست باهام اینطوری رفتار کنه. خیلی بیمعرفتی… خیلی!
با پشت دست اشکهام رو پاک کردم.
خاله هیچوقت از من خوشش نمیاومد و مطمئن بودم حسابی آقاجون رو پر کرده.
مامان مثل همیشه آروم و بیصدا بود، ولی دایی بهرامی که انتظار داشتم حداقل کمی بیشتر هوام رو داشته باشه انگار تصمیم گرفته بود تیشه به ریشهی آبروم بزنه…
هرچی که داشت، شغل و اعتبار و همهچیزش از بابای من بود.
حتی آقاجون و بقیهی خانوادهی مادریم هم با حمایت و نفوذ بابای من به اینجا رسیده بودن و حالا در نبودش با حرفهاشون دل من رو میسوزوندن.
کاش میتونستم همهی این حرفا رو توی صورتشون بکوبم، ولی حرمت مامان نمیذاشت!
نمیدونم چه قدر گذشته بود، حس کردم نفسم کمکم داره بالا میآد و حالم کمی بهتره.
خواستم روی تخت دراز بکشم که در اتاق باز شد و مامان معصوم آروم وارد اتاق شد.
دستهای لرزون و چشمهای قرمزش باعث شد دلم واسهش بسوزه. با دیدنش اشکهام بیشتر شد.
در رو بست و با قدمهای آروم بهسمتم اومد.
– کجا بودی اینهمه وقت؟ چرا به من چیزی نگفتی، شوکا؟ میدونی چی به سرم اومد؟
اشکهام رو پاک کردم.
– به خدا سرهنگ گفت همونان که بابا رو کشتن. من فقط میخواستم کمک کنم اون بیشرفا دستگیر بشن، مامان. به خدا نمیخواستم اینجوری بشه.
کنارم نشست و با گریه بغلم کرد.
– علیرضا، ببین با رفتنت چی به سرمون آوردی، مرد! این چه وظیفهای بود که ارزشش بهاندازهی بدبخت شدن سه نفرمون بود؟ من چیکار کنم، شوکا؟
سرم رو توی بغلش فروبردم و چشم بستم.
– چرا به آقاجون گفتی، مامان؟ شما که اونا رو میشناسید!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۸
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.