با نگاه جدی و متفکری بهم خیره شد.
– مامانت زیادی نگرانته آهو. نمیدونم شاید تجربهی بدی داشته یا همهش میترسه بلایی سرت بیاد. من که مادری نداشتم، ولی فکر کنم همهی مادرها اینجوری باشن.
با شنیدن حرفش قلبم فشرده شد. کاش بحث رو به اینجا نمیکشوندم. دستش رو توی دستم فشار دادم و لبخند شیرینی تحویلش دادم.
– دورت بگردم انقدر با حرفهات آرومم میکنی. حالا بریم؟
– اینجوری خودت رو لوس نکن دونه انارم. دیگه هم غصه نخور. یهذره صبر کنی میشی خانوم خونهی من، اجازه میدم هر کاری دلت میخواد انجام بدی. اصلاً گور بابای این مردم و آبرو!
توی دلم کیلو کیلو قند آب شد.
– الان اجازه میدی بگم عاشقتم علی؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– نه الان وقتش نیست. باید از ته دلت باشه که حرمتش حفظ بشه. بلند شو بریم آهو…
لبخندی زدم و ازجا بلند شدم. اجازه نمیداد بهش بگم عاشقشم چون فکر میکرد از ته دلم نیست. میخواست وقتی برای همیشه مال هم شدیم این رو از زبونم بشنوه.
شاید فکر میکرد هنوز بچه هستم و عشقم واقعی نیست. برعکس من که به حسش حتی بیشتر از وجود خودم باور داشتم!
سوار ماشین شدیم و یهراست بهسمت خونه راه افتادیم.
– دفعهی بعد کی همدیگه رو ببینیم.
زیرچشمی نگاهم کرد.
– هروقت سرم خلوت شد، باز راه نیفتی تو کوچه خیابون دونه انارم. میدونی امروز وقتی صدای اون مرتیکه رو از پشت گوشی شنیدم چند بار مردم و زنده شدم؟ اونجا بودم زندهش نمیذاشتم!
آروم گفتم: یههو دیوونه شدم دلم خواست فقط ببینمت. نفهمیدم چیکار میکنم، ولی خب آدم دیوونه که نمیفهمه چیکار میکنه. پس نذار دفعهی بعدی وجود داشته باشه!
ابرویی بالا انداخت.
– تهدید میکنی؟
شونهای بالا انداختم.
– بگی نگی!
سری تکون داد و دستم رو بین دستهاش گرفت.
– اگه یه روزی منم مثل تو دیوونه بشم تکلیف چیه؟ بیام دم خونهتون داد بزنم این دختر مال منه بدین ببرمش؟
پشت چشمی نازک کردم.
– یه تهدیدی بکن بهت بخوره آقا آهو!
دستم رو بهطرف دهنش برد و گاز محکمی از انگشتهام گرفت. صدای جیغم بلند شد.
– آی چیکار میکنی علی؟ انگشتم رو کندی دیوونه…
خونسرد به روبهرو خیره شد.
– خودت گفتی از یه دیوونه باید انتظار هر کاری رو داشت. سعی کن دفعهی بعدی وجود نداشته باشه…
لبهام رو بههم فشار دادم و همونطور که دستم رو میمالیدم به صورت مرموزش نگاه کردم.
دوتا خیابون به خونه مونده بود که ماشین رو نگه داشت.
– برو خانوم، مواظب خودت باش. درسهات رو خوب بخون، اگه جایی گیر کردی بهم پیام بده.
لبخند شیرینی زدم.
– چشم آقای فرهان. انقدر اون تیزهوشیت رو به رخ ما کندذهنها نکش شرمنده میشیم.
خندهای کرد.
– این چه حرفیه انارم، فقط تعارف کردم که یهوقت معذب نباشی.
در ماشین رو باز کردم.
– من با تو از همه ندارترم. نگران نباش. مواظب خودت باش. راستی اگه رئیست کار جدیدی بهت سپرد یا رفتار مشکوکی ازشون دیدی به من خبر بده.
ابروهاش بالا پرید.
– خانوادگی ژن کارآگاهبازی داریدا برو پی کارت بچه.
خندهای کردم و با خداحافظی ازش بهسمت خونه راه افتادم.
به در خونه که رسیدم ناخودآگاه استرس گرفتم. حسابی دیر کرده بودم و مامان پوستم رو میکند.
در رو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم، مامان روی نزدیکترین مبل نشسته بود.
بهمحض دیدنم سریع ازجا پرید.
– کجا بودی تا الان دخترهی چشمسفید ها؟ میدونی چند بار زنگ زدم به مدرسهتون؟ دلم هزار راه رفت!
قدمی به عقب برداشتم.
– با… با دوستهام بیرون بودم.
با حرص تشر زد: کدوم دوستات چرا من نمیشناسم، ها؟ به خدا تکتک این کارهات رو واسه بابات تعریف میکنم. امروز تو منو نصفهجون کردی.
سریع بهسمت اتاقم راه افتادم.
– اه ول کن دیگه مامان، چهقدر گیر میدی! زندونی که نیستم. گفتم با دوستهام بودم دیگه.
پشتسرم راه افتاد.
– فردا بیام مدرسه تکلیفت رو روشن میکنم. ببینم کدوم دوستات رو میگی.
سریع گفتم: دوستهای مدرسه نیستن بچههای کلاس زبان بودن.
قبل از این که چیزی بگه خودم رو توی اتاق پرت کردم و در رو قفل کردم.
صدای غر زدنش رو از پشت در میشنیدم.
– مگه دستم بهت نرسه. دختره واسه من بیحیا شده تا این وقت غروب تنهایی بیرون میپلکه. نمیگه باباش بفهمه…
پوفی کشیدم و کیفم رو روی تخت پرت کردم. داشتم از شنیدن این حرفها دیوونه میشدم!
کتابهام رو باز کردم و سراغ درسهام رفتم. کاش بابا برگرده دلم براش تنگ شد
…………….
تا آخر هفته همهی ارتباط من و امیرعلی از طریق گوشی بود و وقت نداشت من رو ببینه.
کمکم به موعد اومدن بابا نزدیک میشدیم و بعد از اون دیدنش برام سختتر میشد.
تو راه برگشت از مدرسه بودم و فکرم درگیر امتحانی بود که کاملاً خرابش کرده بودم.
مطمئن بودم مامان حسابی دعوام میکنه!
با شنیدن صدای بوق ماشینی که پشتسرم میاومد خودم رو بهسمت دیوار کشیدم. بوق دیگهای زد که باعث شد تندتر برم.
هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدای آشنایی باعث شد مکث کنم.
– دونه انار؟
سریع به عقب برگشتم. با دیدن علی با همون ماشین قبلی لبخندی روی لبم نشست و زود سوار شدم.
– سلام آقا. چرا از قبل نگفتی میآی دنبالم؟
لبهاش رو بههم فشار داد.
– وقت نشد.
نگاهم بهسمت صورت کلافهش چرخید.
با انگشتهاش رو فرمون ماشین ضرب گرفته بود، جوری که انگار استرس داره.
– امیرعلی؟
بیحواس بهسمتم چرخید.
– جان؟
آروم گفتم: اتفاقی افتاده؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– حرف بزنیم شوکا، بهت احتیاج دارم.
نگران نگاهش کردم، ناخودآگاه دلهره به جونم افتاد.
– راجعبه چی؟ دارم میترسم علی.
ماشین رو نزدیک یه پارک خلوت پارک کرد.
– نترس انار… فقط میخوام باهات حرف بزنم.
منتظر نگاهش کردم. دستی به پیشونیش کشید.
– یادته… بهت گفته بودم بهشون مشکوکم حس خوبی ندارم؟
سریع سر تکون دادم.
– آره علی یادمه. تو رو خدا بگو، نصفهجونم کردی.
انگشت اشاره و شستش رو روی چشمهاش فشار داد.
– همهش تقصیر خودمه. آخه چرا شک نکردم که اون قراردادها…
بازوش رو محکم گرفتم.
– اون قراردادها چی؟ حرف بزن امیرعلی!
آروم گفت: همهشون غیرقانونیه! پای اون قراردادها مهر من خورده شوکا. هرکدومش لو بره چند سال زندان داره!
دستم روی بازوش سر خورد.
– چی؟
بهسمتم برگشت.
– نمیدونم چیکار کنم شوکا، چهجوری از این مخمصه خلاص بشم؟ اگه برم پیش پلیس پای خودم گیره. اونها یه باندن، انقدر قدرت و نفوذ دارن که پاشون رو از این ماجرا میکشن بیرون، ولی هیچکس پشت من نیست. میندازنم زندان شوکا…
مکث کرد و محکم دستم رو گرفت، صداش درمونده بود.
– اون وقت باید قید تو رو برای همیشه بزنم!
لبهام به زور از هم باز شد.
– این چه حماقتی بود کردی علی؟ حالا… حالا چیکار کنیم؟ پات برسه به کلانتری کارمون تمومه!
آروم گفت: باید مواظب باشم قراردادها لو نرن. اگه سابقهدار شم… نمیخوام تو رو از من بگیرن شوکا، نمیخوام.
بغض به گلوم فشار آورد، بهسمتش خم شدم و دستش رو محکم فشار دادم.
– تا کی؟ تا کی میخوای مواظب باشی و تو اون شرکت بمونی؟ عاقبتمون چی میشه علی؟
نفس عمیقی کشید.
– نمیدونم شوکا. به خدا خودمم نمیدونم باید چیکار کنم.
سریع پرسیدم: اصلاً اینها رو کی بهت گفته، ها؟ از کجا فهمیدی؟
من رو بیشتر به خودش نزدیک کرد، انگار ترس از جدایی تو ناخودآگاهش نشسته بود.
– همهش با خودم میگفتم مگه میشه شرکت به این بزرگی بیاد به تازهکاری مثل من تکیه کنه و اینجوری پای منو تو معاملههای کلونش باز کنه! به یکی از دوستهام که دفتر وکالت داره سپردم تحقیق کنه…
یه قطره اشک از چشمهام پایین ریخت. با دیدن اشکم حرفش قطع شد…
اگه میبردنش زندون چی؟ امیرعلی من هیچکس رو نداشت.
دستش رو بهسمت چشمهام آورد.
– گریه نکن انارم. خودم دلم خونه، تو دیگه بیشتر تیشه به ریشهی این آدم آسوپاس و بیچاره نزن.
آروم هق زدم: آدمهای ضعیف کاری جز گریه کردن از دستشون برنمیآد. بهجز گریه چیکار کنم علی؟ بقیهش رو بگو. راهی برای نجاتت نیست؟
روی چشمم رو نوازش کرد.
– گفت کارشون رو با تازهکارها شروع میکنن و چندتا پرونده شکایت بستهنشده هم دارن، ولی پارتیشون خیلی کلفته… آدمهایی مثل من رو با وعده و وعید توی دام میندازن و خونمون رو میمکن!
گیج سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– نمیفهمم، آدمهایی مثل تو؟
سیبک گلوش تکون خورد.
– آدمهای بااستعداد و بی کس و کار. اونایی که حتی اگه زندهزنده دفنشون کنن هم کسی نیست سراغشون رو بگیره، مثل من، مثل نوید!
گریهم شدیدتر شد.
– غلط کردهن! پس من چیام؟ تو رو خدا بیا بریم پیش پلیس علی جونم. اصلاً بریم پیش بابام…
انگشت شستش رو زیر چشمم کشید و قطرههای اشکم رو جمع کرد. دستش رو بهسمت لبهاش برد و اشکهام رو بوسید.
– من دور این اشکها بگردم، گریه نکن دردت به جونم. اینا رو گفتم که سبک شم نه اینکه بدتر خون به دلم بشه. من نمیتونم از دستت بدم شوکا. پام برسه به کلانتری باید دورت رو خط بکشم. آخه مگه بابات به یه آدم سابقهدار دختر میده؟
آروم هق زدم: خدا لعنتشون کنه، بیا با هم فرار کنیم امیرعلی!
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– حرفشم نزن. من تو رو با عزت و احترام از اون خونه میبرم!
پشت دستم رو محکم روی گونهم کشیدم.
– چیکارت میکنن علی؟
دستم رو محکم گرفت.
– اونجوری محکم نکش رو صورت انارم. نمیدونم، چند روز دیگه یه سفر تدارک دیدهن، میگن مأموریته. استاد میخواد من باهاش برم!
با ترس چنگی به دستش زدم.
– وای نه! تو رو خدا نرو علی. اگه بلایی سرت بیارن چی؟
نفس عمیقی کشید.
– تا وقتی برعلیهشون نباشم بلایی سرم نمیآرن.
صدام میلرزید.
– از کجا میدونی؟
آهی کشید و بازوم رو نوازش کرد.
– نوید گفت!
با تعجب نگاهش کردم.
– از پیش رفیقم که برگشتم یهراست رفتم سراغ نوید. باهاش دعوا کردم، کتکش زدم، التماسش کردم. فقط میخواستم بدونم حقیقت داره یا نه!
گفت خودشم زیاد از چیزی خبر نداره.
این بیهمهچیزها میگردن دنبال امثال ما که کس و کار نداریم، میکشنمون تو باند. ازمون آتو میگیرن تا صدامون درنیاد و ازمون استفاده میکنن… واسهی قاچاق و پولشویی و لاپوشونی کثافتکاریاشون… در اصل یه باند هرمیه که استاد یکی از سردستههاشه! هروقت کارشون باهامون تموم بشه یا احساس خطر کنن سرمون رو زیر آب میکنن. کسی هم نیست که پِی ما بگرده، فکر همهجاش رو کردهن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا چه شود
و منی که به امیرعلی شک دارم 😐
چرا حس خوبی به این پسره ندارم؟
نکنه یکی بیاد که اسمش یاکان باشه
دوس دارم علی به شوکا برسه
منم فکر میکنم علی یا یه خلافکار معروف بشه یا مخلفت بکنه که از نقطا ضعفش استفاده کنن یعنی شوکا
یا شوکا رو به زور شوهر بدن
یا هم که یه شخص سوم میاد
ممکنه هم پسر هم دختر🤷♀️
خلافکار میشه
هوف ولی اینجا احتمالا یه شخصیت مرد یا زندومهمباید باشه
علی ام پاش گیره و این شرکته ازش یه هیولا میسازه حالا یا میشه فرشته مرگ تا انتقامبگیره یا میشه کله گنده و یه خلاف کار که حالا دیگه ا نقدر قلب رعوفی نداره
یه احتمال دیگه همهست شوکا با یه یارو دیگه ایی مجبور به ازدواجمیشه وعلی باید زود دس به کار بشه
وایی خدا کنه اتفاق بدی نیوفته😭😭😭😭😭 گریم گرفت 😭😭😭
چقدر دلم برا علی میسوزه 😭😭😭
.…
دقت کردین این رمان خیلی با رمانای دیگه فرق داره؟؟
مثل علی ک خوش اخلاقع و پولدار نیست؟؟
مثل شوکا ک لجباز نیست و غرورشو جلو عشقش میذاره کنار؟؟
امیدوارم اخرش بهم برسن😮💨
واقعا معلوم نیس که بهم نمیرسن؟مطمئنم این رمان یه پسر مغرور و از خود راضی هم داره،علی بیفته زندان یا بمیره اون میاد
این خط این نشون
ن خدا نکنه بمیره اگه علی بمیره جذابیت رمان کم میشه😔
آره دقیقا خیلی ساده بدون لجبازی بی دلیل و غرور مسخره👌البته خب کارشون چندان درست نبود تو اون سن بدون اطلاع خانواده😅 ولی خب حالا صبر کن ببین داستان جلوتر بره چه اتفاقایی میفته😁
به نظر من عشقشون بخصوص عشق امیرعلی از اوناییه که خیلی به دل میشینه💫
آرهه خدا کنه پایانش خوش باشه