راشد همونطورکه چاییش رو سر میکشید گفت: اون موقع هم که تعقیبش میکردم همچین به نظرم اومد رفتارش عادی نیستا.
چپچپ نگاهش کردم.
– هیچکدوم از این حرفها رو به روش نمیآرید، مخصوصاً تو نوید. خم به ابروش بیاد حسابت با منه!
با یادآوری چیزی، رو به راشد چشمهام رو ریز کردم.
– راستی تو عکسهاش رو از توی گوشیت پاک کردی؟
صورتش جمع شد.
– کدوم عکسها.
اخمهام توی هم رفت.
– همونهایی که در طول تعقیب ازش گرفتی آوردی خونه و با نوید نشسته بودید راجع بهش نظر میدادید!
به سرفه افتاد.
– خدا شاهده تا فهمیدم این شوکا همون شوکاست، حذفش کردم.
چشمغرهای به جفتشون رفتم.
– حقشه یه گوشمالی حسابی بهتون بدم.
شبنم سریع گفت: تو به عکس دختر مردم چیکار داشتی که نشستی راجع بهش نظرم دادی، نوید؟
نوید نچی کرد.
– گل بود به سبزه نیز آراسته شد! من چیکار به اون دیوونه دارم بابا… راشد گفت بیا یه لحظه دختره رو ببین، منم محض کنجکاوی یه نگاه انداختم!
راشد سری بالا برد.
– مثل سگ دروغ میگه!
کلافه ازجا بلند شدم.
– بس کنید دیگه! راستی ندا کجا رفته؟ اونکه تو این شهر جایی رو نمیشناسه!
شبنم شونهای بالا انداخت.
– نمیدونم والا، ولی محض اطلاعت باید بگم کارت بانکی تو رو گرفت و رفت.
ابروهام بالا پرید.
– کارت من؟ باریکلا، پیشرفت کردید!
نوید خمیازهای کشید.
– تقصیر خودته دیگه. مثل قدیم همهش اخمات تو هم نیست، جدی نمیشی و داد و بیداد راه نمیندازی، جون میدی واسه سواری دادن!
اخمی بهش کردم.
– من هنوز همون یاکانم، نوید. حالا بهخاطر شوکا دو بار کوتاه اومدم و خندیدم قرار نیست چیزی عوض بشه.
دستش رو بالا برد.
– باشه بابا، دوباره برگشت به تنظیمات اولیه! باید بگیم این شوکا خانم هر روز بیاد اینجا اون روی خوشت رو ببینیم یهکم نفس بکشیم!
مشغول غر زدن بود که در خونه باز شد و ندا با دوتا پلاستیک پر از لباس و جعبههای کادو و وسایل تزئینی وارد خونه شد. با تعجب نگاهش کردم.
– کجا بودی، ندا؟ اینا چیه دستت؟
همونطورکه با پا در رو میبست رو به راشد گفت: برو پایین بقیهی وسایل رو بردار بیار، تو دستم جا نشد.
بعد بهسمت من برگشت.
– یعنی چی که اینا چیه؟ خیر سرمون عقد داریم، باید کادو و وسایل رو آماده کنیم دیگه. نکنه میخوای همینجوری خشکوخالی دختره رو ببری عقد کنی؟ تازه هنوز طلا هم نخریدی!
بهتزده نگاهش کردم، این مسائل حتی به ذهنم هم خطور نکرده بود!
شوکا
زیر نگاه سنگینشون روی مبل تکنفرهی وسط هال نشسته بودم و بهآرومی ناخنهام رو سوهان میکشیدم. همه توی سکوت منتظر حرف زدن آقاجون بودن.
دلم نمیخواست اینجا باشم، ولی مجبور بودم این روزهای آخر رو تحمل کنم. بعدش لااقل میتونستم برم خونهی عمو!
– راجعبه پسره تحقیق کردیم. اینجور که معلومه آدم صادق و بیشیلهپیلهایه، خدا رو شکر دستش هم به دهنش میرسه.
پوزخندی روی لبم نشست. صادق و بیشیلهپیله، اونم یاکان؟!
– بااینحال من بازم دلم به این وصلت رضا نیست، ولی معصومه اصرار داره.
بالاخره سرم رو بالا گرفتم و نگاهشون کردم.
– منم اصرار دارم، آقاجون. حالا که دستش به دهنش میرسه زنگ بزنید بگید بیان جلو.
بهرام نفس صداداری کشید.
– استغفرالله! مگه تو ندیدهای، دختر؟ یعنی چی که دستش به دهنش میرسه بیاد جلو؟ اینهمه عجله برای چیه؟
مستقیم بهش خیره شدم، با چه رویی این حرفها رو میزد؟
– عجلهم واسه خلاص شدن از این وضعیته… تو که داری سنگ خودت رو به سینه میزنی، پس الکی چوب لای چرخ من نکن. بالا بری پایین بیای من تهش زن این پسره میشم، تموم!
خاله اکرم آروم روی دستش کوبید.
– خدا مرگم، این چه وضع حرف زدنه جلوی اینهمه بزرگتر، دخترهی بیحیا؟!
نچی کردم و دوباره مشغول ناخنم شدم. صدای آقاجون بلند شد.
– ما که حریف این دخترهی یاغی نمیشیم، معصومه! زنگ بزن بگو بیان ببرنش، شاید اون پسره تونست درستش کنه.
لبهام رو بههم فشار دادم تا حرفی از دهنم بیرون نپره. فقط چند روز دیگه مونده بود!
– حالا اجازه هست برم تو اتاقم؟
بهرام اشارهای بهم کرد.
– نه، بشین. هنوز حرف دارم باهات. تو کی و چهجوری با این پسره آشنا شدی؟
ازجا بلند شدم.
– با آقاجون بودم نه شما.
صدای عصبیش بلند شد.
– وایسا بینم، مگه…
صدای زنگ گوشیم که از داخل اتاق میاومد باعث شد حرفش قطع بشه.
اشارهای بهش زدم.
– همسر آیندهم داره زنگ میزنه… با اجازه!
جلوی چشمهای ناراحت همهشون بهسمت اتاقم راه افتادم.
در اتاق رو بستم و سراغ گوشیم رفتم.
با دیدن شمارهی ناشناس ابروهام بالا پرید.
– بله؟
از اون طرف هیچ صدایی به گوشم نرسید. حس کردم ممکنه دوباره امیرعلی باشه!
– الو، امیرعلی تویی؟
بعداز چند لحظه صدای دورگه و آرومی توی گوشم پیچید.
– خانم شوکا شایسته؟
با شنیدن حرفش بدنم یخ زد و دهنم خشک شد.
سعی کردم خونسرد باقی بمونم.
– اشتباه گرفتید!
صدای تندش توی گوشی پیچید.
– ترسیدی، دختر سرهنگ؟
وحشتزده تماس رو قطع کردم و گوشی رو سریع روی میز انداختم.
با بدنی لرزون روی تخت نشستم. پیدام کرده بودن، مطمئنم! ردم رو زده بودن، ولی چرا الآن؟!
باید با کی حرف میزدم، چیکار میکردم؟
اگه مامان معصوم و سرهنگ بویی از این جریان میبردن باید برای همیشه قید آزادی رو میزدم.
نگاهم بهسمت گوشیم چرخید. شاید بهتر بود با امیرعلی حرف میزدم. اون میتونست مواظبم باشه، چون از قماش خودشون بود. اگه من باهاش میرفتم مامان معصومه هم برمیگشت زنجان و دیگه خطری تهدیدش نمیکرد!
گوشی رو برداشتم و سریع شمارهی امیرعلی رو گرفتم.
چند لحظه طول کشید تا جوابم رو بده.
– جانم، دونه انار؟
لبم رو گاز گرفتم، صدا زدنش حس عجیبی داشت.
– باید باهات حرف بزنم.
– اتفاقی افتاده؟
آروم گفتم: پشت گوشی نمیتونم بگم!
راستی مامان امروز زنگ میزنه که بهتون جواب بده.
صداش گرم و محکم بود.
– خوبه، ما هم داریم وسایل عقد رو آماده میکنیم. باید یه وقتی برای خرید و آزمایش هم کنار بذاریم.
لبهام رو بههم فشار دادم. این مسخرهبازیها آخرین چیزی بودند که میخواستم بهشون فکر کنم، چیزهای مهمتری برای نگرانی وجود داشت!
– فردا بیا دنبالم!
– اون دختر دیوونهست؟
با شنیدن صدای نوید دندونغروچهای کردم. حقیقتاً نمیتونستم باهاشون کنار بیام.
– دهنت رو ببند، نوید… شوکا، من فردا صبح میآم دنبالت.
باشهای گفتم و سریع گوشی رو قطع کردم. نمیدونم چرا دوست نداشتم زیاد باهاش حرف بزنم.
گوشی رو از خودم دور کردم و روی تخت دراز کشیدم.
ترسیده بودم، ولی میدونستم با نشون دادنش چیزی حل نمیشه. من نیاز به یه فرار برنامهریزیشده داشتم.
نمیدونستم عاقبتم چی میشه. باید خودم رو به جریان آب میسپردم.
……………..
صبح با صدای ضربههایی که به در میخورد از خواب پا شدم.
– شوکا، دخترم؟ نمیخوای بیدار شی؟
آقای فرهان تا نیم ساعت دیگه اینجاست.
بهسختی ازجا بلند شدم.
– بیا تو مامان.
در اتاق رو باز کرد و وارد شد. با دیدنش یاد اتفاقات دیروز افتادم.
– دیشب زنگ زدی بهشون؟
لبخندی بهم زد.
– آره دخترم، قراره امروز برید واسه آزمایش و خریدهاتون… میخوای منم بیام؟
سریع سرم رو به دو طرف تکون دادم.
میخواستم جدی با امیرعلی حرف بزنم.
– نه مامان، تنها باشیم بهتره.
– وقتی برگشتید زنگ بزن به عموت خبر بده. دیرم شده، خیلی زشته. باید بهجای پدرت توی مراسم حضور داشته باشه.
خمیازهای کشیدم و ازجا بلند شدم.
– باشه، میگم بهشون. لطفاً زیاد شلوغش نکنید، میخوام عقد خلوت و بیسروصدا باشه.
آهی کشید.
– دلم رضا نیست اینجوری عروس بشی، شوکا… ولی بهتره اول کارا قطعی بشه بعد بهفکر یه مراسم درستوحسابی باشیم. میخوام بهرام هرچه زودتر دست از سرت برداره. دیگه داره شورش رو درمیآره، همه رو کلافه کرده.
لبهام رو بههم فشار دادم و اخم کردم.
– من مشکلی ندارم، از خدامه… درضمن بعداز عقد با شوهرم میرم تهران.
ترس توی نگاهش نشست.
– خطرناک نیست؟
سریع گفتم: نه، امیرعلی خودش وکیله، میدونه چهجوری ازپس این آدمها بربیاد. بعدش هم به نظرم الکی نگرانی، اونا تا حالا فراموش کردهن.
هنوز میشد ترس و ناراحتی رو توی چشمهاش خوند.
– زنگ زدم اقوام نزدیک از زنجان بیان… اسباب و اثاثیه رو که بردیم اونجا یه مراسم درستوحسابی میگیریم.
سکوت کردم. من هیچوقت قرار نبود پام رو اونجا بذارم و هیچ مراسمی هم نمیگرفتم!
میخواستم تا میتونم ازشون دور بشم و یه زندگی جدید بسازم.
شاید خودخواهی بود، ولی من فقط دلم میخواست کمی طعم زندگی رو بچشم!
آبی به صورتم زدم و بدون آرایش کردن سریع لباسهام رو پوشیدم.
با افتادن اسم امیرعلی روی صفحهی گوشی، زیر نگاه سنگین خاله و بهرام از خونه بیرون زدم.
با دیدنش که منتظر توی ماشین نشسته بود سریع بهسمتش رفتم.
همینکه سوار شدم لبخند کمرنگی روی لبش نشست.
– صورتت بدون آرایش معصومتره، مثل اونموقعها.
کمربندم رو بستم.
– تا حالا کسی بهم نگفته بود معصومم، بیشتر از زبون تلخ و طعنههام مینالن.
عمیق و پر از حرف به چشمهام خیره شد.
– چون اونها تو رو از چشم من ندیدن! امکان نداره کسی از چشم من به تو نگاه کنه و عاشقت نشه… من حسودم، انار. نذار کسی چشمش به تو بیفته. بذار فقط من عاشقت باشم. همون دختر بدی باش که کسی دوسش نداره، بذار تنها من دوست داشته باشم… داد بزن، گریه کن، زخمزبون بزن که همه ازت دور بشن… بذار فقط من نزدیکترین آدم به شوکا باشم!
حرفهای تلخم چسبیدن بیخ گلوم و ساکت موندم. چرا سعی داشت قلبی رو که خیلی وقته راکد مونده دچار لغزش کنه؟
من از شنیدن حرفهاش میترسیدم. اگه شوکا با این حرفها جون میگرفت و من دوباره ضعیف میشدم چی؟
درون من شوکایی مرده بود که دیوانهوار عاشق امیرعلی بود و اون بهطرز ترسناکی سعی داشت به وجودش حیات ببخشه!
وقتی جوابی از چشمهام نگرفت نفس آرومی کشید و ماشین رو راه انداخت.
بعداز مکثی چند دقیقهای آروم پرسیدم: کجا میریم؟
– آزمایش!
لبم رو تر کردم و بیهوا گفتم: دیشب یه نفر بهم زنگ زد.
نگاه جدیش بهطرفم برگشت.
– کی؟
– نمیدونم، من رو به فامیلی بابا صدا کرد. حتی بهم گفت، «ترسیدی، دختر سرهنگ؟!»
ابروهاش بههم گره خوردن و دستهاش روی فرمون مشت شدن.
– بیشرف! شمارهش رو همین الان واسهم بفرست.
سریع گوشیم رو درآوردم و شماره رو فرستادم.
بعداز چند لحظه گوشیش رو برداشت و با شخصی تماش گرفت.
– الو فرامرز، آب دستته بذار زمین رد شمارهای که واسهت میفرستم رو بزن.
با کنجکاوی نگاهش کردم. فکرش حسابی درگیر شده بود، حس میکردم داره بیشازحد عکسالعمل نشون میده.
– باشه، پس منتظرم.
گوشی رو که قطع کرد بهسمتم برگشت.
– ببینم، قبلاز پیدا شدن سروکلهی من چنین موارد مشکوکی بوده؟
کمی فکر کردم.
– نه، حتی حدس میزدم دیگه بیخیال شده باشن.
صورتش رفتهرفته سرختر میشد. نفس تند و بلندی کشید و سکوت کرد.
بیهدف سرم رو بهسمت پنجره برگردوندم و چشمهام رو بستم. هیچ ذوقوشوقی برای خرید نداشتم، فقط دلم میخواست زودتر همهچیز تموم بشه و از اینجا بریم. احساس ناامنی باعث میشد تنم یخ بزنه.
با صدای زنگ گوشیم با وحشت ازجا پریدم. امیرعلی سریع بهطرفم برگشت.
– چی شده، شوکا… حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم. صحرا بود!
– چیزی نیست، خوبم.
توی چشمهاش نگرانی موج میزد.
– تا وقتی من هستم از چیزی نترس، شوکا… من مواظبتم.
سری تکون دادم و گوشیم رو جواب دادم.
– بله صحرا؟
– بله و بلا! چه عجب بالاخره جواب دادی. چند روزه کجایی تو، دختر؟ غروب میریم سمت آلاچیق. بیا ببینیمت، دلمون تنگ شده.
زیرچشمی به امیرعلی نگاه کردم.
– باشه میآم… احتمالاً مهمون هم داریم، میخوام یکی رو بهتون معرفی کنم.
با اینکه معلوم بود حسابی فکرش مشغوله، اما با شنیدن حرفم بهطرفم برگشت که باعث شد نگاهم رو ازش بدزدم.
– کی هست؟
– میآم معرفی میکنم. به بچهها سلام برسون، میبینمتون!
تماس رو که قطع کردم صداش بلند شد.
– میخوای من رو به دوستهات معرفی کنی؟
نگاهم بهسمتش برگشت. برق نشسته توی چشمهاش باعث شد مکث کنم.
– آره… دوستهای دانشگاهم بودن، چیزی از گذشته نمیدونن.
سری تکون داد.
– با چه عنوانی میخوای من رو بهشون معرفی کنی؟
نگاهم همچنان به نیمرخ مردونهش بود.
– بهعنوان نامزدم!
لبخند کمرنگ روی لبش از نگاهم دور نموند. حتی توی چنین موقعیتی با شنیدن یه چیز کوچیک راجعبه رابطهمون چشمهاش برق میزد!
گاهی در برابر احساسی که بهم داشت و رنجی که توی این چندسال کشید شرمنده میشدم.
جوری نگاهم میکرد که انگار اگه تمام دنیا هم جمع بشن نمیتونن اون رو از دوست داشتن من منصرف کنن.
نه بدخلقیهام، نه بیماری و شرایط وحشتناکم و نه حتی بیوفایی و شکستن قسمم هیچکدوم نتونست اون رو وادار کنه دست از این عشق پنج ساله بکشه!
آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
دنیا بهم ثابت کرده بود هر بار دست میذاره روی عزیزترین آدمهای زندگیم تا با نابود کردن اونها من رو محکوم به زجر کشیدن کنه
میخواستم از این دایره دورش کنم و اون تموم تلاشش رو میکرد تا وارد حریمم بشه.
– رسیدیم، دونه انار، پیاده نمیشی؟
چشمام رو باز کردم و از ماشین پایین رفتم. کنارم با فاصلهی کمی بهراه افتاد.
متوجه بودم که بارها میخواست دستم رو بگیره و لمسم کنه، ولی بلافاصله پشیمون میشد و خودش رو عقب میکشید.
اون متعلق به گذشتهی من بود… من امیرعلی مظلوم رو توی چشمهای یاکانی که همه ازش حساب میبردن میدیدم، ولی نمیتونستم به کسی نشونش بدم، چون اون نگاه فقط مختص به من بود.
– هنوز مثل قدیم از آمپول میترسی؟
یادته هروقت مریض میشدی زنگ میزدی بهم و کلی برای آمپولایی که بهت زدن غرغر میکردی؟
با لبخند کمرنگی که از یادآوری بچهبازیام روی لبم نشسته بود گفتم: توی این پنج سال انقدر با سرم و آمپول سوراخم کردن، تنم شده مثل دستهای علی سنتوری؛ دیگه ازش نمیترسم!
نگاهش رو با ناراحتی ازم گرفت و سکوت کرد.
روی صندلی نشستیم تا نوبتمون بشه.
بعداز اینکه اسممون رو صدا کردن بلند شدم و به اتاق رفتم.
از بوی الکل متنفر بودم، من رو یاد اون روزهای نحس مینداخت.
هیچچیز مثل زندگی کردن توی گذشته روح آدم رو آزرده نمیکرد. کاری که من سالها با روح و روانم انجامش دادم!
کل آزمایشهامون نیم ساعت هم طول نکشید.
کارم که تموم شد از آزمایشگاه خارج شدم و کنار ماشین منتظرش موندم. چند دقیقه بعد امیرعلی با صورتی نگران از آزمایشگاه بیرون دوید.
با دیدنم نفسش رو پرصدا بیرون داد.
– کی اومدی بیرون؟ متوجه نشدم، یههو برگشتم دیدم نیستی! یه خبر بده دختر.
اشارهای به در ماشین زدم تا بازش کنه.
– بوی الکل حالم رو بد میکنه، فکر میکردم متوجه شدی.
سرش رو به دو طرف تکون داد و در رو باز کرد.
– ازاینبهبعد میخوای جایی بری قبلش بهم اطلاع بده، شوکا. اینجا دیگه امن نیست!
اخم کمرنگی کردم و به صندلی تکیه دادم.
– از چاله درنیومدم که بیفتم تو چاه! قرار نیست نقش خانوادهم رو واسهم بازی کنی.
کمی مکث کرد.
– بهخاطر خودت میگم، شوکا. میخوام مواظبت باشم.
نچی کردم.
– نسبت به این جملهی تکراری شرطی شدهم خب! اینا همون آدمهایی هستن که جلوی چشم چندتا سرباز زیر ماشین بابام بمب وصل کردن و آتیش بهجون همهمون زدن. اگه بخوان بلایی سرم بیارن هیچکس نمیتونه جلوشون رو بگیره، پس دست از زندونی کردن من توی قفس بردارید.
نگاه تیزش رو به چشمهام دوخت و فکش رو منقبض کرد. نگاهش شعله میکشید و انگار از چیزی عصبانی بود.
– هیچکس نمیتونه جلوشون رو بگیره؟ پس تو هنوز یاکان رو نشناختی، شوکا! مگه نه؟ تقصیر خودم بود، نذاشتم بشناسیش که ازم نترسی، ولی این رو بدون تکتک اونایی که این بلا رو سرمون آوردن زیر پاهای من له میشن. همونجوری که آتیشمون زدن بهجونشون آتیش میندازم. اینهمه سال سگدو نزدم که کسی بتونه دست به دونه انارم بزنه!
با تموم شدن حرفش از درون یخ زدم.
امیرعلی از چی حرف میزد؟!
اون نباید بهشون نزدیک میشد. جوری حرف میزد که انگار بهاندازهی من ازشون کینه و نفرت داره.
من یاکان رو نمیشناختم و نمیخواستم بشناسم. آدمهای غریبه برام ترسناک بودن. دلم میخواست فکر کنم اون همون امیرعلی قدیمه، ولی انگار قرار نبود همهچیز جوری که من میخوام بگذره!
دستی به صورتم کشیدم و سکوت کردم. میدونستم اون آدم قدرتمندیه، ولی ترسی که من از اونا داشتم قدرتمندتر بود.
– پیاده شو بریم یه چیزی بخوریم، بعدش بریم طلافروشی.
با بیخیالی از ماشین پیاده شدم. دلم میخواست با همین لباس و بدون هیچ تشریفاتی سر سفرهی عقد بشینم و بعد برای همیشه از اینجا برم!
غذا چند لقمه بیشتر از گلوم پایین نرفت. دروغ چرا، همهی جونم پر از استرس بود. حالا که پیدامون کرده بودن قرار بود چه بلایی سرمون بیاد؟
– دیگه نمیخوری، شوکا؟
به صورت آرومش چشم دوختم، آرامشش عادی بهنظر نمیرسید.
– آره، زیاد خوردم.
سری تکون داد و ازجا بلند شد.
– قبلاً که تپل بودی بیشتر غذا میخوردی!
اخمهام رو توی هم کشیدم و شاکی نگاهش کردم.
هنوز یادش بود. حس کردم چشمهاش میخنده.
– هنوزم مثل اونموقعها حساسی، انار؟
از رستوران بیرون نرو تا حساب کنم بیام.
نگاهم رو به اطراف دوختم، یعنی ممکن بود تعقیبمون کنن؟
باهم سوار ماشین شدیم و بهسمت طلافروشی راه افتادیم.
توی راه صدای زنگ گوشیش بلند شد.
– چی شد، فرامرز؟
چهرهش کمی درهم رفت.
– همین؟ بعداً خودم میآم پیگیری میکنم، فعلا.
سؤالی نگاهش کردم.
– چی شد؟
کلافه سرش رو به دو طرف تکون داد.
– سیگنال ضعیف بود، نتونستن رد دقیقش رو بگیرن. یه جایی اطراف تهرانه.
دستی به صورتم کشیدم.
– حدس میزدم!
سریع گفت: اینجا دستوبالم بستهست. وقتی برگردیم تهران همهچیز رو درست میکنم، نمیذارم دیگه فکر چنین غلطی بهسرشون بزنه.
آهی کشیدم و با ناراحتی نگاهش کردم.
– اون امیرعلی معصوم کی تبدیل به مردی شد که انقدر راحت از نابود کردن دیگران حرف میزنه؟
لبهاش رو بههم فشار داد.
– من هنوز امیرعلی قدیمم، شوکا… اونقدری که فکر میکنی غرق نشدهم، چون تو همهجا باهام بودی. هرجا کج رفتم، هرجا پام لغزید، هرجا قلبم سیاه شد صورت تو اومد جلوی چشمم! فقط یه لحظه بهیاد آوردن نگاه معصومت من رو از قعر جهنم بیرون کشید، شوکا.
دستهام رو مشت کردم و سرم رو پایین انداختم.
پس من واسهش همون باریکهی نور بودم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴.۵ / ۵. شمارش آرا ۶
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.