رمان یاکان پارت 6 - رمان دونی

 

آب دهنم رو به‌سختی قورت دادم و با التماس گفتم: نمی‌تونی مدرک جمع کنی؟
نمی‌شه فرار کنی، امیرعلی؟
تو رو خدا خودت رو بيشتر از این تو این منجلاب گیر ننداز. من می‌ترسم، بیا باهم بریم پیش پلیس. اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم، علی؟
با چشم‌های غمگین و درمونده نگاهم کرد، دستش رو جلو آورد و دور شونه‌هام پیچید.
– دعا کن، دونه انارم. تو دلت پاکه دعا کن از این مخمصه نجات پیدا کنم، بدجوری پام گیره!
گریه‌م یه لحظه هم بند نمی‌اومد.
– می‌دونستم، به خدا می‌دونستم. من به این آدم‌ها حس بدی داشتم. اسمشون که می‌اومد خفه می‌شدم، علی… دیدی گفتم اون لعنتیا می‌خوان تو رو از من بگیرن! یه کاری بکن.
با ناراحتی نگاهم کرد، دور چشم‌هاش سرخ شده بود.
معلوم بود خودش هم بغض داره و به‌سختی جلوی اشک‌هاش رو گرفته.
– نترس آهو. با پای خودم رفتم تو این منجلاب، خودم هم ازش می‌آم بیرون. فقط…
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– فقط چی؟
سیبک گلوش تکون خورد و نگاه پرحرفش بین چشم‌هام چرخید.
– هیچ‌وقت ولم نکن، شوکا‌. من کل زندگیم رو واسه تو می‌جنگم، اگه بری دربرابر این دنیا تسليم‌ترینم. تنهایی اون خونه منو می‌بلعه، قلبم سیاه می‌شه… هیچ‌وقت ترکم نکن، شوکا!
سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم.
– قسم می‌خورم امیرعلی، به حسی که بینمونه قسم هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنم!
دستش رو دور شونه‌م محکم کرد.
– فردا زنگ می‌زنم باهم حرف بزنیم. باشه؟ بابات کی می‌آد؟
آروم گفتم: احتمالاً پس‌فردا.
با صدای گرفته‌ای گفت: برو خونه دیرت می‌شه مامانت دعوات می‌کنه، انارم. باهات حرف زدم آروم شدم.
چشم‌هام رو محکم بستم و لبم رو به سیبک گلوش فشار دادم، اولین باری بود که لب‌هام تنش رو لمس می‌کرد!
تنش منقبض شد و دست‌هاش روی شونه‌هام خشک شد.

ضربان قلبش زیر دستم تند شد و نفسش حبس!
من می‌مردم برای این مرد!
– من تا همیشه به پات می‌مونم امیرعلی. حتی اگه بری زندون و بابام قبولت نکنه. حتی اگه کتکم بزنن و از خونه بیرونم کنن تا وقتی که این قلب بتپه من به پات می‌مونم و هیچ مردی جز تو پا توی زندگیم نمی‌ذاره.
نفسش رو آروم و سنگین بیرون داد.
– از شدت شرمندگی چیزی واسه گفتن ندارم. خواستم راه صدساله رو یک‌شبه برم و به اون‌همه زرق و برق شک نکردم. امیدت رو ازت گرفتم دونه انار، ولی… تو به من امید داشته باش، بذار مردت بمونم.
سرم رو عقب کشیدم و به چشم‌های مهربونش خیره شدم.
– خدا کمکمون می‌کنه علی جونم. غصه نخور، بیا روزهایی رو ببینیم که از همه‌چیز خلاص شدی و با همدیگه تو یه خونه‌ی کوچیک و نقلی زندگی می‌کنیم و تنها دغدغه‌مون تب و لرز دندون بچه‌مونه.
وسط بغض و ناراحتی خنده‌ش گرفت.
– قربونت برم… فکرت تا کجاها رفته، بچه هم داریم؟
اشک‌هام رو پاک کردم و مثل خودش لبخند غمگینی زدم.
– اذیت نکن، خواستم روحیه‌ت عوض بشه.
سر تکون داد و ماشین رو راه انداخت.
– بریم یه چیزی بخوریم؟
آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
ترس از دست دادنش توی پوست و خونم رفته بود و پاهام از استرس می‌لرزید.
همه‌ی اضطرابی که من توی زندگیم کشیدم محدود می‌شد به دیر رفتنم به خونه و دعوا کردن مامانم!
تصور چنین شرایطی، این‌که علی رو ببرن زندان یا اون رو برای همیشه از من بگیرن باعث می‌شد قلبم سنگین بشه.
نزدیک یه رستوران ماشین رو نگه داشت و هردو پیاده شدیم.
آهی کشیدم.
– لباس مدرسه‌م کم بود حالا بايد با چشم‌ها و دماغ پف کرده و قرمز بیام بشینم تو رستوران.
لبخند کم‌رنگی زد و دستم رو گرفت.
– شبیه عروسک شدی. بیا بریم تو ان‌قدر سخت نگیر. من به همین‌ها دلخوشم…
پشت‌سرش راه افتادم و باهم وارد رستوران شدیم.

کل زمانی که روی صندلی نشسته بودیم دستم رو ول نکرد، اون هم مثل من نمی‌تونست از این ترس خلاص شه.
توی طول غذا خوردن سرش پایین بود و حواسش پرت. نمی‌دونستم چی بگم و چه‌جوری آرومش کنم.
از خودم بدم می‌اومد، هیچ‌وقت کاری از دستم برنمی‌اومد که براش انجام بدم. من فقط می‌تونستم دوسش داشته باشم و این کمکی به حل مشکلاتش نمی‌کرد.
ته قلبم کمی عذاب‌وجدان داشتم، حس می‌کردم به‌ خاطر عشقش به منه که تو این مرداب گیر کرده.
از وقتی باهم بودیم همیشه می‌خواست خودش رو بهم ثابت کنه. می‌خواست بهترین باشه که جلوی بابام سرافکنده نشم.
من همین‌جوری هم قبولش داشتم، ولی امیرعلی آدم کمال‌گرایی بود.
آهی کشیدم و سعی کردم غم رو از خودم دور کنم.
توی این مدت فهمیده بودم فقط منم که می‌تونم باعث غمگین یا شاد بودن علی بشم.
– من آدم خودخواهی‌ام، علی؟
سرش رو بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد.
– نه، چطور مگه؟
دستم رو روی چونه‌م گذاشتم.
– گاهی از تنهایی بیش از حدت غصه می‌خورم و قلبم سنگین می‌شه، ولی گاهی از این‌که همه‌ی دار و ندارت منم و چشم‌هات فقط منو می‌بینه… آینده و گذشته‌ت منم و به هیچ‌کسی جز من تعلق خاطر نداری خوشحال می‌شم.
نفس آرومی کشید و دستم رو فشار داد.
– عیبی نداره، بذار کسی تو زندگیم نباشه فقط تو باشی! توی این تاریکی، بین این‌همه ترک و خرابی یه باریکه‌ی نور برای ادامه‌ی راهم کافیه.
نفس آرومی کشیدم.
– حس می‌کنم همه‌چیز تقصیر منه.
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– تو تشویقم نکردی که توی اون شرکت کار کنم، حتی حس خوبی هم بهشون نداشتی. همه‌ش تقصیر خودم بود طمع کردم… ولی می‌دونی شوکا، تا صبح می‌نشستم قراردادها رو می‌خوندم. هر کاری که بهم سپرده می‌شد رو به بهترین شکل انجام می‌دادم، چون نمی‌خواستم کم‌کاری کنم و طرف راضی نباشه. خواستم نون حلال بیارم تو خونه‌م، ولی همه‌چیز از ریشه خراب بود…
دلم واسه‌ش کباب شد. چه‌قدر تلاش کرد و زحمت کشید، چه‌قدر با هم نقشه داشتیم. همه‌چیز طی چند روز نابود شد.
سعی کردم جلوی بغضی که به گلوم هجوم آورد رو بگیرم.
– بریم علی؟ مامان دوباره بهم گیر می‌ده.

نفس عمیقی کشید و ازجا بلند شد.
– دفعه‌ی پیش که دیر رفتی دعوات کرد؟
هومی کشیدم.
– آره، می‌ترسم این دفعه به بابا بگه. خیلی عصبانی بود.
کنارم راه افتاد و به‌سمت حسابدار رفتیم.
– از چی می‌ترسی، انار؟ سرهنگ هیچ‌وقت نازک‌تر از گل بهت نمی‌گه.
لبخندی زدم.
– خدا کنه اتفاقی پیش نیاد و بتونه به‌موقع خودش رو برسونه.
آهی کشید.
– انشالله.
پول رو حساب کرد و به‌سمت ماشین رفتیم.
همین‌که سوار شدیم آهنگی گذاشت تا سکوت سنگین بینمون رو بشکنه، جفتمون با قیافه‌هایی ماتم‌زده به بیرون زل زده بودیم.
قلبم سنگین بود، ولی دلم نمی‌خواست کنارش بیشتر از این گریه کنم و دلش رو بشکونم.
چشم‌هام رو بستم و پر از بغض گوشم رو به آهنگ سپردم.
رفتن تو مرگ منه دستای تو، تو دستمه
نگو که باید جدا شیم نبود تو نبودمه
دستم رو توی دستش گرفت. چشم‌هام رو باز نکردم، حس می‌کردم اگه نگاهش کنم دیگه اشک‌هام بند نمی‌آد.
بدون تو کم می‌آرم تا پای جون دوسِت دارم
اگه تو از من جدا شی امید موندن ندارم
نرمی لبش رو پشت دستم حس کردم و چشم‌هام رو محکم‌تر به‌هم فشار دادم. حس می‌کردم داریم به آخر راه می‌رسیم.
اگه اون به کارش ادامه می‌داد بابام هیچ‌وقت نمی‌ذاشت باهاش ازدواج کنم. اگه خودش رو معرفی می‌کرد و سابقه‌دار می‌شد هم نمی‌ذاشت باهاش ازدواج کنم و اون هم هیچ‌وقت با من فرار نمی‌کرد!
واسه با تو بودن زندگیمو باختم
یه کلبه‌ای از عشق واسه‌ی تو ساختم
من عاشق تو بودم عاشق تو هستم
دستم رو روی نم زیر چشمم کشیدم و به‌سختی لب زدم:
– این دوستت نوید خیلی عاشقه. نه؟
نگاه غمگینش به‌سمتم چرخید.
– آهنگ‌هاش رو من پر کرده‌م.
به‌زور بغضم رو قورت دادم و بهش لبخند زدم.
– تو رو که می‌دونم خیلی عاشقی، آقای فرهان!
نفس آرومی کشید.
– امتحانات شروع نشده‌ن؟ کمک خواستی به من بگو.

داشت سعی می‌کرد جو رو کمی عوض کنه، دل به دلش دادم.
– خودت کلی کار داری نمی‌تونم سرت خراب شم. مثل همیشه با ریاضی مشکل دارم.
دستم رو کمی فشار داد.
– دختره‌ی تنبل، نیاز به تمرین و تکرار داری. اصلاً دلت نمی‌خواد درس بخونی. نه؟
لبم رو گاز گرفتم و با خنده ابروهام رو بالا انداختم.
– نه، دلم می‌خواد شوهر کنم.
بالاخره یه لبخند واقعی روی لبش نشست.
– جای مامانت خالی گوشت رو بکشه! دختر هم ان‌قدر چشم‌سفید؟
خنده‌م بیشتر شد.
– دلت می‌آد؟
سرش رو به دو طرف تکون داد و چیزی نگفت. ماشین رو همون جای قبلی نگه داشت.
– امیرعلی، با استاد نمی‌ری دیگه، نه؟
چند لحظه نگاهم کرد.
– نمی‌دونم شوکا. باید با نوید مشورت کنم، شاید اون‌جا مدرکی چیزی گیر بیارم بتونم از دستشون فرار کنم. می‌خوام تلاشم رو بکنم.
با نگرانی نگاهش کردم.
– نرو امیر، یه بلایی سرت می‌آرن. من می‌ترسم.
نچی کرد.
– بعداً راجع‌به این قضیه حرف می‌زنیم، زنگ می‌زنم بهت.
– قول می‌دی به‌خاطر من مواظب خودت باشی؟
نگاهی به اطراف انداخت. بازوهام رو بین دست‌هاش گرفت، خم شد و پرمکث و عمیق پیشونیم رو بوسید.
چشم‌هام رو بستم و عطر تنش رو نفس کشیدم.
گرمی لب‌هاش داشت پاهام رو سست می‌کرد، دلم می‌خواست ازش جدا بشم.
– قول می‌دم، دونه انارم. تو هم مواظب خودت باش!
با همه‌ی عشقی که بهش داشتم به چشم‌های پرمحبتش نگاه کردم. نگاهش با احتياط و عمیق روی اجزای صورتم می‌چرخید.
دستش رو فشار دادم و دستگیره‌ی در رو کشیدم. به‌سختی دل کندم و از ماشین پیاده شدم.
بعد از چند لحظه ماشین رو روشن کرد و از کوچه خارج شد.
با قدم‌های آهسته و فکری درگیر خودم رو به خونه رسوندم.
دلم نمی‌خواست با مامان روبه‌رو بشم، دنبال بهونه‌ای برای گریه کردن می‌گشتم.
همین‌که در رو باز کردم با دیدن صورت خوشحال مامان جا خوردم.
– چیزی شده مامان؟
با لبخند سر تکون داد.
– آره، مثل این‌که کارهای بابات تموم شده. فردا بر‌می‌گرده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Man
Man
1 سال قبل

امیر علی یه خلافکار بزرگ میشه و اسم خودشو به یاکان تغییر میده

mehr58
mehr58
2 سال قبل

اخییییی

soniya babaii
soniya babaii
2 سال قبل

وای وای وای فهمیدم
مامان یا بابای شوکا میفهمه از علی جداش میکنن علی خلافکار میشع یعنی همون حرف خودش قلبش سیاه میشع بعدش فک کنم
شوکا رو پلیس کنن ماموریت اینکه علی رو بگیرن بیوفته دسه شوکا

افرا
افرا
پاسخ به  soniya babaii
2 سال قبل

واسه خودت یه پا نویسنده‌ای 😅

لمیا
لمیا
پاسخ به  soniya babaii
2 سال قبل

احسنت اجی 😍😍ن واقعا خوشم اومد

Mobina
Mobina
2 سال قبل

فهمیدم چی میشه آخرش
علی میره زندان وقتی برمیگرده یه آدم مغرور و سرد میشه چون فکر میکنه دختره ترکش کرده

Nahar
Nahar
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

خیلی ذهنت منفیه😂 بابا یکم مثبت فکر کن😂

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Nahar
Mobina
Mobina
پاسخ به  Nahar
2 سال قبل

چیکار کنم خو همینجوری بنظر میرسه😂😂ولی کلا من پایان بد و دوست دارم

soniya babaii
soniya babaii
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

فک کنم

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x