بیخیال تقلا و حس معذب بودن شدم و کلافه سرم رو روی سینهش گذاشتم تا بتونم از این تاب خوردن ملایم لذت ببرم.
– تو هم گهواره داشتی…؟ توی پرورشگاه که بودیم یه اتاق بود مخصوص نوزادها. سرتاسرش گهواره بود و بچهها رو هر شب توش میخوابوندن، هر روزم باید روغنکاری میشدن که صداشون بچهها رو بیدار نکنه!
بخوام اعتراف کنم، بزرگتر که شدیم میرفتیم تو اون گهوارهها همدیگه رو هل میدادیم و این میشد تابسواریمون! تهش هم مدیر پرورشگاه میفهمید و یه گوشمالی اساسی بهمون میداد!
باید با شنیدن خاطرات بامزهی بچگی امیرعلی لبخند میزدم، ولی بغض کرده بودم.
با انگشت اشاره شروعبه نقش کشیدن روی سینهش کردم.
– منم گهواره داشتم… چیز زیادی ازش یادم نیست. بزرگ شده بودم، بابا گذاشته بودش توی زیرزمین.
دستش روی موهام نشست و سرم رو نوازش کرد.
– میخوام تا وقت هست برم پی یه کاری!
سرم رو بالا گرفتم.
– چیکار؟
نگاهش ملایم شده بود.
– میخوام خونوادهی مادریت رو پیدا کنم… دوست نداری ببینیشون؟
نفسم حبس شد و نگاه سرگردونم روی صورتش چرخید.
– اون روز….
ابروهاش رو بالا انداخت.
– میدونم گوش وایساده بودی.
لبهام جمع شد.
– کی؟ من…
– سایهت افتاده بود روی زمین.
دهنم بسته شد.
– خب چرا آدرسشون رو گرفتی؟ من دلم نمیخواد چیزی ازشون بدونم.
کمی مکث کرد.
– واقعاً دلت نمیخواد یا میترسی مامانت ناراحت بشه؟
نگاهم رو ازش دزدیدم.
– حالا که دیگه رعنایی نیست، چرا دنبال خونوادهش بگردم؟
آهی کشید.
– نمیدونم، شاید اونجا یکی چشمانتظار تنها یادگار رعنا باشه.
با شنیدن حرفش بیهوا دلم گرفت. عمو میگفت من یه مامانبزرگ داشتم، نکنه زنده بود و چشمانتظار دیدن من؟
هیچوقت وظیفهی فرزندیم رو برای مامان رعنا بهجا نیاوردم، چون از وجودش خبر نداشتم، ولی الان…
– میخوای دنبالشون بگردم یا نه؟ تصمیمش با خودته.
چند لحظه سکوت کردم و نگاهم رو به چشمهاش دادم. منتظر جواب بود.
نفس آرومی کشیدم.
– بگرد!
سری تکون داد و موهام رو پشت گوشم زد.
– میدونستم دلت طاقت نمیآره.
لبش رو به پیشونیم چسبوند و نفس عمیقی کشید. چشمهام رو بستم.
– امیرعلی؟
– جانم، انار؟
میترسیدم ازش سؤال کنم، ولی باید میفهمیدم.
– بعداز تموم شدن همهی این ماجراها… تکلیف من و تو چی میشه؟
سؤالی نگاهم کرد.
– منظورت از…
تو حرفش پریدم.
– قراره بری زندون؟
نگاهش تیره شد.
– چهطور بحث رو به اینجا کشوندی؟
حس کردم ته چشمهاش ناراحتی موج میزنه.
– واسهم مهمه بدونم آیندهمون چی میشه.
سیبک گلوش تکون خورد و نگاهش سرگردون شد.
– میخوای اگه رفتم زندون… اگه سابقهدار شدم… اگه نبودم که مواظبت باشم ازم جدا بشی؟
لبهام ازهم باز موند و چشمهام توی حدقه لرزید.
– راجعبه چی حرف میزنی، علی؟
مستقیم و جدی به صورتم خیره شد.
صندلی تکون نمیخورد و سکوت، گوشهام رو خراش میداد.
– راجعبه جدایی… چیز غریبیه واسهت؟
لبهام رو به دندون گرفتم. دلش چرکین بود، میدونستم هیچوقت فراموش نمیکنه.
دست روی شونهش گذاشتم، بدنش کمی منقبض شد.
– به من نگاه کن، امیرعلی! اون موقع که تصمیم گرفتم زنت بشم توی چشم من فقط یاکان بودی، یه خلافکار ترسناک که هیچ ربطی به امیرعلیای که یه روز عاشقش بودم نداشت… من از همون وقت پی همهچیز رو به تنم مالیدم. برام مهم نبود قراره چی بشه، چون میخواستم خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم؛ تا آخرش هم پای تصمیمم ایستادهم!
اشارهای به خودمون زدم.
– به ما نگاه کن… تو دیگه برای من اون یاکانی که با بیرحمی آدم میکشه نیستی؛ تو مردی هستی که بهخاطرم دست به هر کاری میزنه! یاکان یا امیرعلی فرقی نمیکنه، تو آدم خوبی هستی و من قرار نیست هیچوقت ازت جدا بشم.
اخمهاش کمی ازهم باز شدن، ولی ته چشمهاش هنوز تردید موج میزد.
دستهاش روی پهلوهام نشست و آروم گفت: پس من فقط واسهت یه آدم خوبم که میتونه لقب شوهرت رو یدک بکشه؟!
از حرفهایی که میخواستم بهزبون بیارم، از خودم و دلم، از زندگیم، از هیچی مطمئن نبودم. تنها چیزی که بهش اطمینان داشتم دوام این رابطه و عشق امیرعلی به خودم بود، همین.
دلم رو به دریا زدم و لبم رو تر کردم.
دستهام رو جلو بردم و صورتش رو بینشون قاب کردم.
به چشمهایی که رنگ امید داشت خیره شدم.
من کسی نبودم که بتونه این چشمها رو ناامید کنه.
اون امیرعلی بود… ناجی من… تنها کسی که از ته دل عاشقم بود… کنارش همهچیز امن و سر جای خودش بود و تنها کسی از گذشتهم که گاهی توی ناخودآگاهم دلم واسهش تنگ میشد!
– علی، من گاهی همینجوری بیهوا میزدم زیر گریه. یه حس دلتنگی غریبی داشتم، ولی نمیدونستم برای کی…
من فراموشت کرده بودم، ولی قسمتی از وجودم هنوز بهیادت بود! مثل برکهای وسط یه دشت بزرگ که میخواست راهِ دریا رو پیش بگیره، اما پایی نداشت…
اون دشت من بودم که سعی داشتم فراموشت کنم، دریا تو بودی و برکه اون قسمت از وجودم که هرچهقدر به درودیوار میکوبید بهت نمیرسید!
این جنگ سرد داخلی هیچوقت به پایان نرسید تا وقتی که…
به چشمهای براق و پر از محبتش خیره شدم.
باید میگفتم… فقط یه ذره دیگه مونده بود.
لبهام که ازهم باز شد، قبلاز اینکه کلمهای از دهنم خارج بشه خم شد و لبهاش رو روی لبهام کوبید.
تازه متوجه اشکهای جمعشده توی چشمهام شدم.
پلکهام رو بههم فشار دادم و قطرهای اشک روی گونهم چکید.
بیحرف و پر از شوق بعداز یه بوسهی عمیق سرش رو عقب کشید و با لبهاش اشک روی گونهم رو شکار کرد.
– هیشش دیگه بسه… حرفت رو ادامه نده… اشکهات رو ادامه نده…
دلتنگیهات رو به گوشم نزن، انار… تا همینجا کافیه! بذار فقط یهکمی بیشتر شیرینی این لحظه رو به کام بکشم.
دستهام روی سینهش مشت شد، نفس توی سینهم گره خورده بود. امیرعلی با شنیدن یه جمله از من اینجوری بیتاب و پر از لذت میشد!
امیرعلی پنج سال توی این لجن غرق شد برای اینکه قاتل بابای من رو دستگير کنه و بعدش معلوم نیست چه بلایی سرش ییارن.
امیرعلی پنج سال وجببهوجب این خاک رو دنبال من گشت، چون من تنها کسی بودم که عاشقشه و من حتی نمیتونستم ذرهای از این عمر ازدسترفته رو جبران کنم.
فقط این رو میدونستم اگه آسمون به زمین بیاد… جهنم گلستون بشه و بهشت تبدیل به دوزخ، من هیچوقت امیرعلی رو تنها نمیذارم!
نمیخواستم از روی حس ترحم یا احساس دِین کنارش بمونم، امیرعلی لایق یه عشق عمیق بود و من همهی تلاشم رو میکردم که این رو بهش بدم!
تحمل نگاه سنگینش رو نداشتم، پیشونیم رو به سینهی محکمش تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
صندلی دوباره گهوارهوار شروعبه تکون خوردن کرد و دستهای اون نوازش شد روی تن زخمیم.
امیرعلی برای من مرهم شده بود، زخمهای تنم رو میبوسید و تیمار میکرد و قلب من از وقتی درگیرش شد که اون، روحم رو بوسید!
من هیچوقت حتی ذرهای از عشق امیرعلی به خودم رو نمیتونستم جبران کنم، فقط همین رو میدونستم که قلبم نسبت بهش بیتفاوت نیست!
غرق فکر و خیال بودم که صدای گرم و آرومش توی گوشم نوازش شد.
– جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت
بر همان عهد که بودیم بر آنیم هنوز…
آن بهشتی که همه در طلبش معتکفاند
منِ کافر همهشب با تو به آغوش کشم
لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
– جناب وکیل روحیهی شاعری هم داشت و رو نمیکرد؟
– وقتهایی که تنهام کتاب زیاد میخونم، از فکروخیال نجاتم میده.
هومی کشیدم.
– یادمه قبلاً هم دوست داشتی. فکر کنم اگه وکیل نمیشدی استاد ادبیات میشدی… باز خوبه تو زندون سرت گرمه و حوصلهت سر نمیره.
خندهش گرفت.
– به بچهمون بگو بابات آدم خوبی بود!
اخم کمرنگی کردم.
– آدم خوبی بود؟! نمردی که از فعل گذشته استفاده کنم، میگم آدم خوبی هست.
سریع بهسمتم خم شد.
– این یعنی قراره بچه داشته باشیم؟
چشمهام گرد شد و چشمغرهای بهش رفتم.
– سؤال انحرافی بود؟ خجالت بکش، یاکان خان!
صدای خندهش بلند شد. این جزو معدود دفعاتی بود که میدیدم بلند میخنده.
– دیر و زود داره، ولی سوختوسوز نداره، دخترِ بابا… سعی کن واسه خودت یه آمادگی ذهنی ایجاد کنی.
کمی مکث کردم، بابا علیرضا همیشه اینجوری صدام میزد… دختر بابا.
از اون موقع هنوز یادش مونده بود!
خواستم چیزی بگم که صدای زنگ آیفون باعث شد با تعجب نگاهش کنم.
– منتظر کسی بودیم؟
سری تکون داد.
– آره، غذا.
آهانی گفتم و از روی پاش بلند شدم.
بهسمت در راه افتاد تا غذا رو تحویل بگیره.
نگاهی به دورتادور خونه انداختم، ولی آخرش بهحرف نیومد قراره بعداز همهی این اتفاقها چیکار کنیم!
من حتی نگران بچههای گروه هم بودم،
اصلاً ندا چهجوری قرار بود تو محیط زندان دووم بیاره؟
آهی کشیدم و بهسمت پیانوی گوشهی سالن رفتم.
سعی کردم صدایی ازش دربیارم، ولی با اولین حرکتم و پخش شدن صدایی گوشخراش توی سالن بیخیال ادامهی کار شدم.
آخه با خودش چه فکری کرده بود… ما که هیچکدوممون بلد نیستیم پیانو بزنیم.
گاهی واقعاً باید بیخیال عقاید و حرفهای گذشتهمون میشد.
– اینهم از غذامون! داشتی با مامانت حرف میزدی نشد ازت بپرسم چی میخوری. کباب برگ سفارش دادم، اگه دوست نداری…
بهسمتش برگشتم.
– خوبه، دوست دارم.
با پلاستیک غذا به آشپرخونه رفت.
پشتسرش وارد شدم و کمک کردم میز رو بچینه.
– امیرعلی، شبنم گوشیش رو جواب نداده؟ نکنه فکر کنه تنها ولش کردیم اونجا؟ همینجوریش هم از دست نوید میکشه بیچاره.
روی صندلی نشست و سری تکون داد.
– نه، جواب نداده. نوید جنسش خرابه، ولی دلش پاکه…
انگشت اشارهم رو بهطرفش گرفتم.
– تناقض تو جملهت موج میزنه؛ آدم یا جنسش خرابه یا دلش پاکه. نمیشه هردوش رو باهم باشه!
نچی کرد.
– بههرحال بهتره به حال خودشون بذاریمشون، اونم بالاخره سر عقل میآد.
برگردیم سر خودمون!
سؤالی نگاهش کردم.
– خب؟
لیوان نوشابه رو جلوم گذاشت.
– یه روز که وقتم آزاده میریم دفتر ثبت، این خونه رو بهنامت کنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.