نفس آرومی کشیدم خواستم جوابش رو بدم که صدای در باعث شد به خودم بلرزم.
– شوکا دخترم بیداری؟ با کی حرف میزنی؟
جوابی ندادم و لبم رو محکم گاز گرفتم. مامان معصومه گوشهای تیزی داشت، حتماً صدام رو شنیده بود!
گوشی رو سریع زیر بالش انداختم و خودم رو به خواب زدم.
چند لحظه بعد صدای باز شدن در بلند شد.
متوجه مکثش شدم. بدون این که چیزی بگه از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
چشمهام رو محکم رویهم فشار دادم و نفس تندی کشیدم.
مطمئن بودم شک کرده. مامان معصومه توی این مسائل خیلی تیز بود.
سریع گوشی رو از زیر بالش درآوردم و به امیرعلی پیام دادم. «ببخشید قطع کردم! مامان اومده بود تو اتاق بهم شک کرد.»
سریع جواب داد. «باشه انار به استراحتت برس، دیگه هم گریه نکن. مواظب دار و ندار من باش. شبت بهخیر!»
اشکهام رو پاک کردم و لبخند کمرنگی زدم. «تو هم مواظب خودت باش. شبت بهخیر امیرعلی.»
اگه فردا زودتر از مدرسه برمیگشتم خونه شاید میتونستم باهاش حرف بزنم!
***
سرم رو روی میز گذاشتم و با استرس پاهام رو تکون دادم. پس چرا زنگ نمیخورد!
از وقتی فهمیده بودم یادم رفته سیمکارت مخفیم رو از توی گوشی دربیارم یه لحظه آروم و قرار نداشتم.
میترسیدم مامان بره تو اتاقم و گوشیم رو چک کنه. آخه عادت داشت گاهی این کار رو میکرد!
هیچوقت یه زندگی خصوصی و عادی نداشتم. همیشه از دست چک کردنهاشون دچار ترس و اضطراب بودم!
– شایسته، چرا خوابی؟ درس هم که نمیخونی! حواست رو بده به کلاس…
صاف سر جام نشستم و سرم رو پایین انداختم، رسماً هیچی از درس نمیفهمیدم.
به محض این که زنگ خورد کیفم رو برداشتم و با بیشترین سرعتی که میتونستم به سمت خونه راه افتادم.
نگاهی به آسمون انداختم. هوا سرد و ابری بود و دویدنم باعث میشد صورتم بسوزه!
به آرومترین شکل ممکن کلید انداختم و وارد حیاط شدم.
با قدمهای آهسته خودم رو به پشت در رسوندم تا بفهمم چه خبره.
صدای حرف زدن مامان و دایی بهرام باعث شد گوشهام تیز بشه.
– عليرضا منو میکشه با این بچه تربیت کردنم. ببین چیا تو پیامهاش نوشته. خدا منو مرگ بده! بذار فقط باباش بیاد خونه…
لبم رو محکم گاز گرفتم و پشت در موندم. بارون نمنم روی سرم میبارید.
– چیزی نشده که خواهر من. یه رابطهی بچگونهس، با حرف زدن هم میشه حلش کرد. اصلاً میخوای من باهاش حرف بزنم؟
مامان سریع گفت: نه، باید باباش بیاد تا اوضاع وخیمتر نشده بهش بگم. چرا نیومد خونه پس؟ نکنه رفته پیش این پسره؟ وای خدا چیکار کنیم؟
قدم به قدم عقب رفتم و از در خونه بیرون زدم.
ترسیده بودم، نمیخواستم مامان چیزی به بابا بگه. من بابا رو خیلی دوست داشتم، ولی ازش میترسیدم.
مامان از بچگی باهام همینطوری رفتار میکرد. هیچوقت رفیقم نبود. هر کاری میکردم سریع کف دست بابا میذاشت. برای همین نمیتونستم راجع به اتفاقهایی که واسهم میافته باهاش حرف بزنم
پا تند کردم تا به یه تلفن عمومی برسم.
از ترس و سرما لرز کرده بودم و دندونهام به هم میخورد.
باید با امیرعلی حرف میزدم، باید قبل از رفتن میدیدمش…
از دکه کارت تلفن خریدم و سریع بهش زنگ زدم.
با استرس به صدای بوقی که توی گوشم میپیچید گوش دادم. جواب نمیداد!
نمیدونستم به کجا پناه ببرم و چیکار کنم، فقط دلم نمیخواست برگردم خونه.
درمونده و بیهدف به سمت خیابون راه افتادم و سوار تاکسی شدم.
اگه بابا میفهمید دیگه هیچوقت اجازه نمیداد پام رو از خونه بیرون بذارم! باید برای همیشه قید امیرعلی رو میزدم.
سوار تاکسی شدم و آدرس خونهی امیرعلی رو دادم.
اولین بار بود دلم رو به دریا میزدم و به اون جا میرفتم.
سرم رو به شیشهی ماشین تکیه دادم و اشکهام راه افتاد.
من نمیخواستم امیرعلی رو از دست بدم. نمیخواستم نگاه بابا نسبت بهم عوض بشه… کاش میمردم و چنین روزی نمیاومد.
بازوهام رو بغل کردم و با ترس و بغض به اطراف خیره شدم.
حتی نمیدونستم پلاک خونهش چنده…
باید پیداش میکردم. اگه بابا میفهمید بدبخت میشدم!
از ماشین پیاده شدم و با پاهای لرزون راه خیابون اصلی رو در پیش گرفتم.
اشکهام رو پاک کردم و به اطراف خیره شدم.
شاید میتونستم از همسایهها خبرش رو بگیرم!
نگاهی به آسمون انداختم، کجایی امیرعلی؟ این ترس و دلهره داره من رو از درون میخوره…
کاش پیداش میکردم. اصلا التماسش میکردم نره و کنارم بمونه.
به هر حال که بابا همه چیز رو میفهیمد، شاید میتونستم راضیش کنم!
ممکن بود فکر کنه آبروش رو بردهم و اجازه میداد با امیرعلی ازدواج کنم یا آخرش شاید با هم فرار میکردیم!
سرم رو به دو طرف تکون دادم تا این فکرهای احمقانه از ذهنم بیرون بره. اگه امیرعلی میفهمید حسابی عصبانی میشد!
از سر خیابون گذاشتم. چند لحظه مکث کردم تا اسم کوچه رو به یاد بیارم.
دستم رو تندتر روی بازوم کشیدم، همهی تنم خیس شده بود.
بدترین حسهای دنیا توی این لحظه و این خیابون قلب من رو نشونه گرفته بودن و قصد رفتن نداشتن.
من بدون امیرعلی جرئت روبهرو شدن با مشکلات رو نداشت.
خواستم از خیابون بگذرم که چشمم به یه ماشین مدل بالا افتاد که اون طرف خیابون پارک بود!
قدمی به جلو برداشتم و با تمرکز نگاه کردم. سایهی مردی که روی صندلی نشسته بود شبیه به امیرعلی بود!
من اون رو هر جای دنیا با هر شکلی که میدیدم میشناختم!
کنارش یه دختر جوون و یه مرد سن بالا نشسته بودن! حتماً استاد و دخترش بودن!
دستهام مشت شدن. بیتوجه به سرعت دیوانهوار ماشینها به سمت خیابون دویدم تا صداش کنم.
چند تا ماشین با صدای بوق کشیدهای از کنارم گذشتن و مجبور شدم مکث کنم.
ماشین داشت راه میافتاد. بیخیال همه چیز دلم رو به دریا زدم و به وسط خیابون دویدم.
سرعتم رو بیشتر کردم و با پریشونی و عجز داد زدم: امیرعلی؟ نرو علی صبر کن، منم شوکا…
ماشین راه افتاد و من پشت سرش شروع به دویدن کردم.
انگار که کر و کور شده باشه، یه لحظه هم به عقب برنگشت تا من رو ببینه.
سکندری خوردم و قبل از این که روی زمین بیفتم دستم رو به ماشینی که کنار خیابون پارک بود گرفتم.
پاهام توی چالهی آب گیر کرده بود و پر از گل و کثیفی بودم…
سر جام ایستادم، اشکهام با شدت روی گونهم میریخت…
تنم به طرز ترحمآمیزی میلرزید و دندونهام بههم میخوردن!
صدای ضربان تند قلبم و نفسهای بلندم توی گوشم میپیچید و دلم میخواست همونجا توی همون لحظه در اوج درموندگی و بیکسی بمیرم!
رهگذرها با تعجب و دلسوزی نگاهم میکردن.
همونطور که به دور شدن ماشین از خودم خیره بودم با درد و ناامیدی هق زدم: نرو امیرعلی. اینجا خیلی سرده، من تنهام. تو رو خدا نرو…
آروم نالیدم: تو رو خدا. علی؟!
صدام به گوشش نرسید، ماشین از پیچ خیابون عبور کرد و چشمهام خشک شد.
امیرعلی رفته بود و من نمیدونستم سالم برمیگرده، اصلاً برمیگرده یا نه؟!
اگه بابام بفهمه اجازه میده روزی دوباره ببینمش یا برای همیشه خیال داشتنش رو از من میگیره؟
*آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان…
– چرا وسط خیابون ایستادی؟ برو کنار خانم، ماشین میزنه بهت!
با شنیدن صدای زمختی که از پشت سرم بلند شد با سری سنگین به سمت پیادهرو راه افتادم. حتی نتونستم ببینمش!
نگاهی به ساعتم انداختم، حتماً تا الان بابا رسیده بود. جرئت نداشتم راهم رو به سمت خونه کج کنم.
تو بدترین زمان ممکن امیرعلی تنهام گذاشته بود و این برای من بدترین حس دنیا بود.
از سرما دستهام بیحس شده بودن، میترسیدم تا تاریکی هوا تو خیابون بمونم.
به سختی آژانسی پیدا کردم و آدرس خونه رو دادم.
همهی امیدم برای بودن امیرعلی به باد رفته بود و آخرش باید به خونه برمیگشتم و باهاشون روبهرو میشدم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و اجازه دادم سد اشکهام دوباره و دوباره بشکنن…
چهقدر احساس غم و دلتنگی داشتم. کاش حداقل یه بار به عقب برمیگشت…
کاش به حرفم گوش میکرد و نمیرفت. کاش…
احتمالاً هیچوقت به خاطر رنجش و حسرتهایی که امروز به دلم گذاشت نمیبخشیدمش!
از ماشین پیاده شدم و دو دل و درمونده سر کوچه ایستادم.
چند بار مسیر خونه رو رفتم و برگشتم حتماً مامان به بابا گفته و الان حسابی عصبانیه!
لبهام رو به هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم.
انقدر بابا رو دوست داشتم که حاضر بودم هر کاری بکنم تا از چشمش نیفتم. میترسیدم وقتی بفهمه اعتمادش نسبت بهم از بین بره.
معطل و ترسیده سر کوچه ایستاده بودم که با باز شدن در خونه خودم رو پشت تیر چراغ برق قایم کردم.
بابا بود…!
با صورتی کلافه و عصبی به سمت ماشینش که جلوی در پارک بود رفت.
یادمه صبح با ماشین اداره بیرون رفته بود. زیاد از این ماشین استفاده نمیکرد، حتماً خیلی عجله داشت.
با بغض و استرس لبم رو گاز گرفتم، احتمالاً میخواست دنبال من بگرده!
دلم رو به دریا زدم و از پشت تیر برق بیرون اومدم.
بالاخره باید باهاش روبهرو میشدم.
اشکهام رو پاک کردم و با قدمهای بلند به سمت ماشینش راه افتادم. هنوز منو ندیده بود!
لبم رو تر کردم و قدمهام رو تندتر کردم. بابا عليرضا عاشقم بود، اصلاً شاید به حرفهام گوش میکرد و خیلی هم عصبانی نمیشد.
دستم رو بالا بردم تا منو ببینه و ماشین رو روشن نکنه…
سرش رو بالا آورد و چشمش به من افتاد. همون لحظه ماشین رو استارت زد و همه چیز مثل حرکت آهسته جلوی چشمهام به نمایش دراومد!
جلوی صورت ناباورم ماشین منفجر شد و به جای چشمهای بابا تصویر آتیش و دود سد نگاهم شد. همهی تنم داغ شد و محکم روی زمین پرت شدم…
سرم سوت کشید و بوی سوختگی توی بینیم پیچید!
با چشمهایی نیمهباز و پر درد به ماشینی که جلوی چشمهام میسوخت و شعله میکشید خیره موندم…
بوی خون میاومد، بوی گوشت سوخته، بوی مرگ…
همهجا بوی مرگ و خاکستر بود، بوی سوختن بابام…!
همه ی تنم داشت می سوخت، قلبم از درد شعله می کشید و نفسم بالا نمیومد!
لبهام به سختی از هم باز شد: بابا… بابایی… بابا عليرضا…!
چشمهام آروم بسته شد و از شدت درد و غصهی بیپایانی که به قلبم تازیانه میکوبید به اغما رفتم…
* * *
میگن یه آدم توی زندگیش دوبار مرگ رو تجربه می کنه یه بار وقتی جسمش از تقلا میفته و یه بار وقتی عزیز ترین فرد زندگیش رو از دست میده…
و به نام پدر واژه ای مقدس که سنگینیِ بودنش کوه را تکیه گاه کرد و درد نبودنش دریا را پر از غم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چراااااا اخه چراااا واقعا مرگ بیشتر سراغ ادم های مهربون میاد…😭😭😭💔💔💔
س بچه ها پارت گذاری های این رمان چه روزاییه(:
فهمیدی ب منم بگو
فهمیدم هرروز عصرا دوتا پارت😉
تا مرز گریه کردن رفتم
فک کنم شوکا فکر کنه که امیر علی اومده بود بمب رو کار گذاشته بود
یا شوکا پلیس میشع فک کنم
ووووییی
یا خدا یعنی باباش مرد🥺خدا به داداش برسه هم علی رفت تنها شد هم باباش میرد😢
وای خدا
کار اون باند ققنوسه.
…
امیرعلی برمیگرده فکر کنم با دختر استاد ازدواج کنه یا استاد فهمیده ک امیرعلی میخواد از باند بزنه بیرون و براش شرط میذاره و میگه یا میمیری یا با دخترم ازدواج میکنی؟؟
اینطور نیست؟؟🤔🤔
فکر نکنم دخترش اینقدرم ترشیده باشه😂
اوه اوه
الان مقصر همه ی این اتفاق رو امیر علی میدونه
الهی
چند دفعهههه گفتم چیزای خوبی در انتظار این شوکا نیس هی گفتید بدبین نباش
دیدیددددد
من که از اولم باهات موافق بودم😌😂
قربون دهنت
فدات گلم😌❤️
دروغ من موافق بودم ازاده همش مخالف بود حرفش باور نکن 🥲🤣
عه چرا دروغ میگی من همیشه باهاش موافق بودم
و هنوزم هستم حتی بلاهایی بد تر از این سرش میاد😂 یعنی به نظر میرسه
خب حالا دعوا نکنید من به همتون تعلق دارم
جوووون😂
من نمیدونم تو چ پدرکشی با این جاری من داری😂
بخدا خودمم نمیدونم 😂🤣