هدیه در دلش حرص میخورد. کمی حسادت میکرد اما خودش نمیدانست
-مرتیکه احمق عوضی آخه من چرا باید بفهمم این فاطمه کیه؟ تقصیر خودمه که پیشش خودمو کوچیک میکنم از ازن به بعد مثل خودش رفتار میکنم
حق نداره چیزی بگه.
همینطور غر میزد و راه میرفت تا به کسی بر خورد
با اعصابی خورد ادامه داد
-آهای مرتیکه کوری؟
سرش را که بالا آورد با پسری بور که داشت رو به هدیه لبخند میزد مواجه شد
-عا چیزه چرا نمی بینید جلوتونو
مرد لبخندی زد
-من جلو مو نمی بینم یا شما خانم؟
هدیه با پرویی ادامه داد
-خب معلومه که شما نمی بینید وگرنه من داشتم راهم رو ادامه میدادم
-آها خب باشه من معذرت میخوام که شما جلوتونو ندیدید
-آقای محترم منکه گفتم من قشنگ حواسم به جلو بود شما حواستون نبود
-خانم محترم اینکه دوست پسرتون اعصابتون رو خورد کرده و زیر لب هی بهش فوش میدید تقصیره منه؟ شما جلوتون رو ندید طلبکار هم هستید؟
هدیه کمی صدایش را بالا برد
-حاجی میگم من حواسم بود.
مرد دستانش را به نشانهی تسلیم بالا آورد
-باشه باشه تقصیر من بود خیلی ببخشید
هدیه میخواست جوابش را بدهد که صدای سپهر را شنید که اسمش را صدا میزند
-هدیه
هدیه برگشت به سمت سپهر
-عا سپهر
سپهر با دیدن آن پسر چشم هایش گرد شدند
-عا آرسا؟ اینجا چیکار میکنی؟
-شما همو میشناسید؟
آرسا-بله که میشناسیم ناسلامتی هم دانشگاهی بودیما
-بیا بغلم داداش
آرسا و سپهر هم دیگر را به آغوش کشیدند و هدیه در شوک فرو رفته بود،اگر آن پسر،آرسا بی ادبانه رفتار کردن هدیه را به سپهر بگوید چه؟
سپهر-اینجا چیکار میکنی تو؟
آرسا-انتقالی گرفتم اینجا تدریس میکنم
هدیه با شنیدن این حرف در دلش دعا کرد که آرسا استادش نباشد
آن دو کمی صحبت کردند که سپهر انگار چیزی یادش آمده باشد رو به هدیه کرد و گفت
-هدیه بعد از اینکه با پویا حرف زدید چی شد؟
-ه هیچی نشد
-اعصاب پویا خورد بود که
هدیه شانه ای بالا انداخت
-به من چه
-چی گفتید بهم ؟
-به تو چه و اینکه من رو باید برسونی انقلاب
-انقلاب برای چی
-کتاب میخوام عاسیسم
-باشه فقط الان نمیتونم
-چرا؟
-میخوام با کوثر برم بیرون عاسیسم
هدیه باز هم کمی حسادت کرد و اخم هایش را در هم کشید
-باشه باشه باشه برو برو برو ، برو با کوثر جونت دور دور کن بعد خواهرتو ول کن من با پای پیاده نیم ساعت تا انقلاب برم بعدش یکی منو خفت کنه ببره با خودش بعد به خواهرت
ادای گریه کردم در آورد
-بعد خواهرت ههیی ههییی
آرسا-ببخشید دخالت میکنما ولی من میتونم برسونمتون البته اگر دلتون بخواد
سپهر-جدی میگی؟
-بله جدی میگم
سپهر- باشه
هدیه تعجب کرد سپهر او را دست آدمی می سپرد ک تازه همین الان دیده بودتش؟
البته این را هم در ذهنش داشت که رفاقتشان قدیمی هست به هر حال برای او که فرقی نداشت
مهم این بود که به انقلاب برود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.