چت روم *نبض احساس*112
چه زیبا گفت “ کورش کبیر ” : محبوب همه باش ؛ معشوق یکی ! مِهرت را به همه هدیه کن ؛ عشقت را به یکی ! با هر رفتنی اشک نریز و با هر آمدنی لبخند نزن . 🙄
چه زیبا گفت “ کورش کبیر ” : محبوب همه باش ؛ معشوق یکی ! مِهرت را به همه هدیه کن ؛ عشقت را به یکی ! با هر رفتنی اشک نریز و با هر آمدنی لبخند نزن . 🙄
قباد رفت و خانه برای من ماتم کده شد. تحمل این خانه با وجود قباد بود که راحت میشد… مادر قباد و کیانا در حال طعنه زدن بودند که خودم را به آن راه زده و وارد اتاقمان شدم. نبود قباد روی دلم سنگینی میکرد و
_ بله. _ خوبه، این خونه قوانینی داره که باید رعایت بشه. جلوتر آمد. _ زیادن؟ منتظر من نماند و ادامه داد: _ قوانین منظورمه… زیادن؟ اگه یادم نمونه، بنویسمشون. نگاه غضبناک مرا که دید سرش را پایین انداخت. _
لپ تاپمو روشن و فلشو بهش وصل کردم. به عکسهای مختلف مناظر روبهروم نگاه کردم و روتوش کردنشو شروع کردم. چیزی که توش بیشترین تخصصو دارم عکسبرداری از مناظره. عکسهایی که خالی به نظر میرسه اما روح و روان آدمو به آرامش دعوت میکنه.
یزدان میان حرفش پرید ………… گوش های داغ کرده و سینه برهنه ای که عمیق بالا و پایین می رفت ، می توانست حجم بالای عصبانیتش را نشان دهد . ـ بهت گفتم از روی اون مبل لعنتی بلند نشو تا من برگردم
درحالیکه من همیشه امید داشتم.. دخترش هم توی بی وجدانی و بی شرفی.. یکی باشه لنگه خودش. که نبود.. که هیچ وقت هم نمی تونه باشه و این بدترین ضربه ای بود که این انتقام کوفتی بهم وارد کرد. فکر اینکه من.. تا آخر عمر.. مایل
سری به تایید تکون داد و لب زد _برو پیشش بگو بیاد باید ببینمش باید یه چیزایی و بدونید! من میدونم اون حاضر نیست تو صورتم نگاه کنه پس پیغام پسغوم نفرست چون اون نمیاد و ته دلش از مرگ منم شاید شاد شه… چند بار
سرم را بالا و پایین میکنم و دلم میخواهد کنار حنا روی صندلی عقب بنشینم، دورترین نقطه به حسام. ولی حسام در شاگرد را باز کیکند و با چشم و ابرو اشاره میکند سوار شوم. روی صندلی جای میگیرم و حنا تنش را از بین صندلیها جلو
مشکوک نگاهم میکنه. عصبی میپرسه: – چه کرمی ریختی دیارا؟ طلبکار نگاهش میکنم و بدون سر سوزنی پشیمونی و با افتخار سینهم رو میدم جلو و جواب میدم: – غذاتو خوردم! چشمش گرد میشه. تهدید آمیز سمتم میاد و انگار که به گوشش شک
سرم رو بلند کردم و همزمان اشک های جمع شده تو چشمم ریخت روی صورتم… از پشت هاله ی اشک عسل رو دیدم که صورت اون هم خیس بود و با ناراحتی بازوم رو نوازش میکرد…. لبخنده تلخی روی لب هام نشست و عسل لب زد:
-حاج اقا صبح خیلی زود رفتن خانوم…! ماهرخ با مکثی نگاهش کرد و گفت: عزیزم میگم من و ماهرخ صدا کن…! صفیه نخودی خندید: چشم خانوم بزار یکم بگذره، کم کم عادت می کنم…! ماهرخ لبخند زد. صفیه خانوم زیادی با نمک
××× جاوید* جرعه ای از قهوم و خوردم که دستی رو شونم قرار گرفت… سرمو برگردوندم و با قیافه ی ژیلا روبه رو شدم و همین که نگاهم بهش خورد لب زد _تو چرا نخوابیدی؟ _خوابم نمیاد حالش چطوره؟! _خوب نیست… دکترش گفت باید