رمان آوای نیاز تو پارت 94
××× مشماهای خرید تو ماشین گذاشت و اومد نشست کنارم، نیم نگاهی بهش کردم و دوست داشتم جمله کلمه دو حرفی دوست دارم و دوباره ازش بشنوم برای همین گفتم: _تو فروشگاه فقط یه چی گفتی رفتیا نگاهش و بهم داد و همین طور که فرمون و
××× مشماهای خرید تو ماشین گذاشت و اومد نشست کنارم، نیم نگاهی بهش کردم و دوست داشتم جمله کلمه دو حرفی دوست دارم و دوباره ازش بشنوم برای همین گفتم: _تو فروشگاه فقط یه چی گفتی رفتیا نگاهش و بهم داد و همین طور که فرمون و
چه بدبخت زندگی کردی ساره……چه بدبخت هم مردی…. نفسمو آه مانند بیرون میدم و زل میزنم به تشک پتویی که تا دیشب روشون بود و امشب دیگه نیست و حالا تو قبر تاریک خوابیده…….. عجب اقبال کجی داشتی….دخترتم انگاری دست کمی از خودت نداره…..منم شانس و اقبالم همیشه
ابروانم از سر حیرت بالا میروند و عجیب حرف میزند این مرد! با خنده میگویم: -عمو جان من اصلا نمیدونم چی بگم… -میدونم انتظارشو نداشتی و خجالت کشیدی… اشکال نداره… آهان خجالت هم باید بکشم! -بله… و اینکه… من اصلا پسر شما
_بالاخره بیدار شدی مرد عنکبوتی؟ ارسلان بی حوصله بود: تو کار و زندگی نداری شایان؟ تو همه ی بیمارستان ها هستی؟ _از شانس بدم، نوچه هات آوردنت اینجا و منم شیفت بودم. تقصیر منه؟ ارسلان نچی کرد و شایان مشغول معاینه اش شد.
_بله پسره:خوب همسرتون کجاست؟ جمع کامل ساکت بود و منتظر من بودن که گفتم _خیلی دوست داشت بیاد اما یه مشکلی پیش اومد نتونست بیاد شرمنده پسره پوزخندی زد انگار که فهمید دروغ گفتم و بعد ازم رو برگردوند و من دقیقا جمله ای رو گفتم که شب خواستگاریم
تشنه ای که تازه به اب رسیده، داشت من رو می بوسید و محکم به خودش می فشردم… دست هام رو فرو کردم تو موهای پس سرش و با بی تابی چنگ زدم و بی اختیار تو جام کمی نیمخیز شدم…. بدون اینکه لب هاش
** پاهایش را دراز کرده و روی عسلی پیش رویش قرار میدهد. بیحوصله شبکهها را عقب و جلو میکند، به امید اینکه برنامهی به درد بخوری پیدا کند. اما بیفایده است. عصبی کنترل را روی مبل کناری پرت میکند و سر به پشتی مبل میچسباند. نفسش را فوت
این که من همیشه جوابم سر آستینم بود و مامان کلا شاکی می شد، هیچ شکی درش نبود … – به سلامتی! بدون خجالت با لباس زیر جلوی مامانم ایستادم و دست به سینه گفتم: – حالا اجازه هست من لباسم رو عوض کنم؟ چشم هاش
نیم نگاهی بهم کرد و سوالی گفت: _نمیخوای ببینیش؟ _مهمه؟ مگه تو که از خدات نبود قطع رابطه کنم شونه ای انداخت بالا _برای من مهم نیست آوا برای خودت میگم دوستت بوده بالاخره _به خاطر من میگی یا به خاطر آیدین الان؟! کلافه نگاهش و
حاضر بودم قسم بخورم او نفرتانگیز ترین مردی بود که در زندگی ام دیده بودم! حتی حال به هم زن تر از کیسان! – خبر مرگت هر غلطی میکنی زودتر بکن من باید برم! سوت زنان شانه را روی میز گذاشت و ادکلنش را برداشت با
_یه کاریش میکنم سری تکون داد و من به قیافه گرفتش خیره بودم اما چیزی نگفتم و خارج شدم! سمت آسانسور قدم برداشتم که منشی تا من و دید از جاش بلند شد و خداحافظی کرد… سری تکون دادم و جلو در آسانسور ایستادم و دست دراز
نشستم اونم کنارم نشست. گفت : خوبی؟ _ این همه راه منو کشوندی اینجا که بگی خوبی؟ _ خب دارم سر صحبت رو باز می کنم عزیزم. _ آره خوبم. برگشت سمتم. دستش رو زد زیر سرش و زل زدبم. منم هی خودمو می زدم