رمان گلادیاتور پارت 143
یزدان نگاهش را از جلالی که در لپتاب را بست و از کنارشان بلند شده بود گرفت و به سمت چشمان عسلی او پایین کشید : ـ نه دیگه . منم خستم و برای فردا بمونه بهتره . گندم که
یزدان نگاهش را از جلالی که در لپتاب را بست و از کنارشان بلند شده بود گرفت و به سمت چشمان عسلی او پایین کشید : ـ نه دیگه . منم خستم و برای فردا بمونه بهتره . گندم که
برای همین سریع از ذهنم بیرونش کردم و با صدای بلند همراه با خواننده خوندم: ..من تفنگی شده ام رو به نبودن هایت.. ..رو به یک پنجره در جمعیت تنهایت.. ..فکر کردم که خودم را به تو نزدیک کنم.. ..نزدیک کنم.. ..بی هوا بین دو ابروی تو
-اینجا چه غلطی میکنی؟ با بهت خیره ی محمد شد. خواست جواب بدهد، که صدای نرگس خاتون بلند شد -کیه مادر؟ بزار بیاد تو! با عصبانیت خیره ی اون شد و با حرص جواب مادرش را داد. -خدمه است! از جلوی در کنار
_ خاله سوگل دیدی چه بدبخت شدم….دیدی چقد خار شدم….خوش به حالت که رفتی…رفتی….کاش خدا راحتم میکرد و میومدم پیشت….خیلی تنهام…. دستمو رو سنگ قبر میکشم و از ته دلم گریه میکنم… هر چی از دیشب گریه میکنم اشکم بند نمیاد….بیشتر از اون عوضیا از خودم دلگیرم…..چرا….واقعا
نمیدونم چقدر پشت در نشسته بودم که یک نفر دو تقه به در زد. بلند شدم و در رو باز کردم که ننه پشت در بود. ننه:تو چرا هنوز لباستو عوض نکردی؟ _کار داشتم ننه:خیلوخب بیا برو شوهرت پشت خطه با شنیدن این حرف سمت تلفن پرواز کردم و
نفسم رو با اهی عمیق دادم بیرون که انگار دیگه طاقت نیاورد و اروم صدام کرد: -سوگل.. اخم هام رو کشیدم تو هم و جوابش رو ندادم.. مادرجون سری به تاسف تکون داد و از کنارمون بلند شد و گفت: -من برم یکم دراز بکشم..سرم داره
گوشهی کج مقنعه را مرتب میکنم و قدمی به عقب برمیدارم. نگاه آخرم را به تصویر نقش بستهام درون آینهی قدی میاندازم و با برداشتن کیف رو دوشی از خانه خارج میشوم. آفتاب بساطش را روی شن و ماسهی کف باغ پهن کرده و از شنهای خیس خوردهی
بی فکر تمامش رو بدون تعارف کردن به یاسر خوردم و هر چند دقیقه یکبار هم متوجه نگاه سنگینش روی خودم می شدم. – تموم شد؟ روی لباسم که خرده های کیک ریخته بود رو تکون دادم و رو بهش کردم – اره، نوش جانم. خواست
آیدین سری تکون داد و پوفی کشید و همون لحظه گوشیم زنگ خورد… دوباره سمت میز کارم رفتم و با دیدن اسم آوا لبخند پنهونی رو لبم نشست. همین طور که باز پشت میزم میشستم جواب دادم و صداش تو گوشم پیچید و یه لحظه از ذهنم رد
با حس خیسی روی لبهایم خواب از سرم پرید… تنم داغ شده بود… من هم با ولع لبهایش را به دهان کشیدم… – اوف… چهقدر داغی تو دختر… صدایش کنار گوشم میآمد اما تنم کرخت بود، نمیتوانستم تشخیصش دهم. گرمی تنش دوستداشتنی بود و
_ خب من چی کار کنم؟ تقصیر منه؟ _ آره. _ تقصیر منه؟ _ آره. تقصیر توعه که اینقدر خوبی که من دل بستم بهت. _ خب الان دیگه خوب نیستم. و میگم نمیام بیرون. _ بازم فرقی نمی کنه. من تو رو می شناسم
-نگو عاشقشی!! ناباوری در چهره و کلامش موج میزند. هیستریک سرش را تکان میدهد و قدمی جلو میآید. انگشت اشارهاش را همراه با بهت، خشم، حرص و مسخرگی به سمت ته باغ میگیرد. -عاشق اون شدی؟! اون؟!! او را با حالتی منزجر و حیران تلفظ میکند و همین