رمان دالاهو پارت 4
مامان لبش رو دندون گرفت و ضربهدای به پشت دستش زد. – زبون بسته از دنیا نری یه وقت؛ خجالت بکش یکم. این که اون همیشه غریبه پرستی می کرد جای تردید نداشت اما این من نبودم که همیشه باید کوتاه می اومدم. حتی دایه هم سکوت
مامان لبش رو دندون گرفت و ضربهدای به پشت دستش زد. – زبون بسته از دنیا نری یه وقت؛ خجالت بکش یکم. این که اون همیشه غریبه پرستی می کرد جای تردید نداشت اما این من نبودم که همیشه باید کوتاه می اومدم. حتی دایه هم سکوت
یهو چشمام گرد شد از حرفی که از دهنم پریده بود و خجالت زده شده بودم مخصوصا که جاوید سمت من برگشته بود و با لبخندی گوشه لبش به من نگاه میکرد… انگار تازه نگاهش به آرایش و لباسم خورده بود که دیگه نگاهشم ازم نمیگرفت! همین طور
سوالش سوال خوبی نبود. بودن من اینجا فقط یه دلیل داشت. اجبار! من اینجا بودن چون پای جبر در میون بود نه خواست خودم. نه متل و اموال برادر اون. نفس عمیقی کشیدم و درحالی که دستم همچنان روی دستش بود جواب دادم: -نه! بازم یه پوزخند
_چشم ننه جان به روی چشمم. خاله راویس رو بغل کردم و گونه ش رو بوسیدم. _ممنون بابت زحماتتون خاله راویس واسه بچه ها سلام برسونید. صورتم رو بوسید و لبخند زد. _دورت بگردم خاله جان چشم بزرگیت رو می رسونم… مارو زیاد چشم به راه نذار. چشمی گفتم
باگریه سرم رو پایین انداختم وگفتم: _من حسودم آرش.. نمیتونم.. دست خودم نیست.. تونمیتونی درکم کنی.. نمیخوام تورو با کسی شریک باشم.. کشیدم توی بغلش و سرم رو به سینه اش تکیه داد و روی موهامو بوسه زد.. _میشه گریه نکنی عشقم؟ من اینجوری نابود میشم… اصلا
وقتی اشکی از دیدم خارج شد اشک هامو پاک کردم. من قبل از ازدواج، از گریه کردن بیزار بودم و گریه نمیکردم پس حالا هم تبدیل میشم به آدم سابق. برگشتم سمت ماشین و نشستم تو ماشین آرام نیستم اگه تلافی شو سر نازنین در نیارم. ماشین رو روشن
بدون این که نگاهش رو از سقف بگیره به سختی دستش رو بلند کرد. صداش ضعیف و پر از بغض بود. _دستم… دستم رو بگیر دخترم! سریع جلو رفتم و دستای سرد و چروکیده ش رو بین دستام گرفتم. دستم رو به سمت بینیش برد و عمیق
دوباره پیام داد : چقدر هم آروم رانندگی می کنه عمو. با چشمای گرد چند بار پیامش رو خوندم. چی گفت؟ از کجا می دید؟ برگشتم پشت سرمون رو نگاه کردم. داشت میومد ولی خیلی دور.. یه جوری شدم. انگار هم حس خوبی گرفتم هم
گندم گردن بالا گرفت و سرش را به پشت سر ، جایی که یزدان ایستاده بود چرخاند و چشم در چشم اویی انداخت که حالا فاصله اش را از پشت سر صفر کرده بود : ـ تجربه خاصی که نمی خواد ………… به
– به نظرت چند قدم فاصله اس تا در خونه اتون؟ چند دقیقه طول می کشه تا برم زنگشون و بزنم و داییت بیاد پایین و با من رو به رو شه.. با کسی که در نظرش سرش و کلاه گذاشته و الآن.. دوست پسر خواهرزاده
امیر، با سکوت به او خیره شد. -بنال دیگه اه! -خودت گفتی خفه بشم. صبرش تمام شده بود. وقت شوخی با اورا نداشت. -امیر، میگی چی شده ،یا خودت و خبرت و از شرکت پرت میکنم بیرون. با سر و شکل عاقل اندرسفیهانه نگاهش
داشتم چه غلطی میکردم؟ من از ارتکاب گناه با یاسر لذت میبردم. برام قرقی نمیکرد عاقبتش چیه … گره حوله به حدی شل شد که کافی بود با یک حرکت کوچیک تمام ممنوعیانتم به نمایش در بیاد. خیره به چشم هاش شدم که انگار به خودش اومد.