رمان یاکان پارت 81
با خنده خودش رو عقب کشید. _شوخی کردم بابا نزن رژم پاک میشه. چشم غره ای به لب های صورتیش رفتم. _تازه عروس منم اینو ببین چه آرایشی میکنه. پشت چشمی واسهم نازک کرد. _خنگی دیگه این جوری هپلی پیشش میگردی دو روز دیگه سرت هوو بیاره
با خنده خودش رو عقب کشید. _شوخی کردم بابا نزن رژم پاک میشه. چشم غره ای به لب های صورتیش رفتم. _تازه عروس منم اینو ببین چه آرایشی میکنه. پشت چشمی واسهم نازک کرد. _خنگی دیگه این جوری هپلی پیشش میگردی دو روز دیگه سرت هوو بیاره
_ اگه بغلت نمی کردم رو دلم می موند. سعی کردم خودم رو نبازم. چهره ای حق به جانب به خودم گرفتم. و گفتم : تو خجالت نمی کشی؟ چرا از رو نمی ری؟ _ خب. شاید چون خیلی پروام _ شایدم چون خیلی زبون
یزدان به انگشتان کوچک و سفید نمایان در کفش او نگاه کرد ………… مطمئناً لاک صورتی روی ناخن های پای او جلوه بسیاری داشت و پاهای او را زیادی وسوسه برانگیز و زیبا نشان می داد . ـ حالا نمیشه این لاک و
هنوز قصد همراهی کردنش و.. به هیچ عنوان نداشتم.. ولی فقط برای اینکه مطمئن بشم جدی جدی اومده از رو تخت رفتم پایین و خودم و به پنجره اتاقم رسوندم. پرده رو که زدم کنار و ماشینش و درست رو به روی خونه امون دیدم.. فهمیدم
جوابی نداد و دستای جلورو که تو دهنش کرده بود و از دهنش دراورد و رو بهش با شوخی برای این که از این جو سنگین در بیایم گفت: _مامان این چه کاریه میکنی آخه… بیا بریم پایین همون آقا خوشتیپ که تو رستوران ازش خوشت اومده بود
نگاه هرسه مان به سمت بیرون میچرخد! بعد از چهار شب و سه روز، زنگ زد. البته تلفن من که دو روز است خاموش است. اصل این است که الان زنگ زده و حتما متوجه رفتنم شده است! بابا جواب میدهد: -سلام علیکم برادرِ گرامی…
یاسمین نگاهی به ساعت انداخت و استرس مثل خوره به جانش افتاد. روی مبل نشست و نفسش را بیرون فرستاد. آسو جلو رفت: میخوای من کنارت بمونم یاسی؟ یاسمین لبخند کمرنگی زد: نه تو هم از صبح بیداری خسته شدی. ماهرخ هم با اضطراب
خیره به چشمهاش جواب دادم: -چی رو؟ لبخند محوی زد و گفت: -اینکه سه هیچ از همه جلوتری و… مکث کرد.صورتم رو با دقت از نظر گذروند ودرحالی که به شدت خودش رو کنترل کرده بود سی×نه هام رو دید نزنه ادامه داد: -و
برگشتم سمتش که پتو از روش کنار رفته بود و شلوار رو داشت فقط بالا تنه اش ل*خ*ت بود (وجی:خجالت بکش آرام نکنه فکر کردی واقعا ل*خ*ته؟) خب چیکار کنم تا جایی رو که من دیدم ل*خ*ت بود خب طبیعیه همچین فکری بکنم. دست اشکی رو کنار زدم
لبش رو تر کرد. صورتش رو جلو آورد و به آرومی لب هاش رو به پیشونیم چسبوند. بعد از چند لحظه به آرومی پچ زد: نوبت دوست داشته شدنه یاکانه من دیگه… قلب و احساسم از کنترل خارج شد! تحمل شنیدن حرف هایی که هرروز حسرتش رو
دلم داشت ضعف میرفت و انگار یه چیزی توش بالا و پایین میشد… چقدر عقده ای شده بودم که با چندتا جمله ی محبت امیز که نصفش هم بی احترامی بهم بود، داشتم از خوشحالی سکته می کردم…. انگار قلبم هم مثل خودم این حرفهای سامیار
با چشم هایی تبدار و نیمه باز نگاهش کردم. _حالم بده علی! موهایی که به پیشونیم چسبیده بود رو کنار زد و روی صورتم خم شد. _ببرمت تا سرویس بهداشتی؟ نچی کردم و دوباره چشم بستم. _نه حال ندارم… پس ندا کی میاد؟ خم شد تا پیشونیم رو