جوابی نداد و دستای جلورو که تو دهنش کرده بود و از دهنش دراورد و رو بهش با شوخی برای این که از این جو سنگین در بیایم گفت:
_مامان این چه کاریه میکنی آخه… بیا بریم پایین همون آقا خوشتیپ که تو رستوران ازش خوشت اومده بود اومده… بیا بریم ببینیم میتونیم مخش و بزنیم
نگاهش و با خنده بهم داد و متوجه منظورش شدم، جاویدو میگفت… جلوم تو صورت تمیس صدای های نامفهوم بچه گانه دراورد و دیگه نتونستم طاقت بیارم
_وای تمیس بدش من دلم آب رفت
جلوه همین که بغلم اومد زد زیر گریه و ناچارا دوباره برش گردوندم تو بغل تمیس اما دیگه آروم نشد و تمیس گفت:
_وای سرتق باز شروع کرد… خیلی اذیت میکنه به خدا گاهی اشکم در میاد از دستش
_خب شاید مشکلی داره یا جاییش درد میکنه!
_نه بابا دکترم بردمش کلا اذیت میکنه زیادی جیغ جیغو… بیا بریم پایین بدمش باباش بفهمه بچه اونم هست از صبح دست من پدر من و دراورده
×××
از پله ها با صدای گریون جلوه پایین میرفتیم.
راه رفتن تو اون کفشا واقعا عصبیم کرده بود، نمیدونم چرا وقتی تو مغازه پام زده بودم متوجه نشدم کفش داره پام و میزنه… به طبقه پایین رسیدیم و سمت جاوید و کیارش رفتیم که تو جمعی از آقایون ایستاده بودن.
جاوید دست به جیب به حرفای مرد تقریبا مسنی گوش میداد و سرش و تکون میداد وَ هعی نگاهش و میداد سمت رختنکن و معلوم بود منتظرمه… اما لحظه ای نگاهش رو من و تمیس موند، اول نگاهش بین من و تلنگینی که به سرم زدم جابه جا شد و بعد نگاهش روی جلوه ای که گریه میکرد قفل شد و آروم با دست به کیارش که مشغول حرف با مردای دیگه بود و ضربه ای زد!
نگاه کیارش به ما افتاد و عذرخواهی کرد هم شونه با جاوید سمت ما اومدن و من که حسابی ازین قرار داد کاریش که من و توش کشونده بود به اسم مهمونی شاکی بودم اخمام رفت توهم! همین که بهمون رسیدن کیارش رو به ما گفت:
_چیه؟! سه تفنگ دار شدین شما سه تا؟
نگاهی به تمیس کردم که شاکی جِلورو گذاشت تو بغل کیارش
_بچه توهم هستا از صبح پدر من و دراورده یکم تو نگهش دار خب
کیارش یکم جلورو تکون داد تا گریش بند بیاد و رو به تمیس گفت:
_عزیزم منم باید یه لقمه نون در بیارم یا نه؟
تمیس هیچی نگفت و جاوید به منی که اخمام توهم بود گفت:
_ما که بچه نداریم.. تو چته؟
_من و به اسم تولد و حال و هوامون عوض شه اوردی اینجا تا به کارات برسی؟!
یه ابروش و داد بالا و نگاهش بین من و تمیس جا به جا شد
_پس رادار به کار بوده، اطلاعات رد و بدل میکردین
با خنده ادامه داد:
_من نیتم این نبود… اصلا تو این مسافرت به کارم فکر نمیکنم همه کارارو دادم دست آیدین فعلا خودت که شاهدی… میخواسم واسه کار بیام این جا آیدین و با خودمون میاوردم که کار تبلیغاتم اون انجام داده با شرکت کیارش هر چند که بد نیست با دو نفر اشنا بشی برای کار
هیچی نگفتم و تقریبا قانع شدم که تمیس شونه ای انداخت بالا و رو به کیارش گفت:
_ولی من نمیدونم خیلی خانواده دوستی دخترت و نگه دار
کیارش پوفی کشید
_تمیس بگیر بچرو داره گریه میکنه این بچست تو هم بچه ای داری اذیت میکنی؟… عزیزم کار دارم یکم درک کن
تمیس شونه ای انداخت بالا
_بچه توهم هست دیگه تولدشم که هست نگهش دار!
کیارش کلافه نگاهی به جاوید کرد و گفت:
_میبینی؟…تو خریت من و نکن
جاوید انگار میدونست کیارش از چی حرف میزنه و انگار تو همین چند دقیقه اونا هم گرم گرفته بودن، در صورتی که جاوید با هر آدمی زود گرم نمیگرفت اما با شنیدن حرف کیارش تک خنده ای کرد که باعث شد کنجکاو بگم
_داستان چیه؟
سرش و به معنی هیچی انداخت بالا و روبه کیارش گفت:
_دخترت و بدش من خودم نگه میدارم برات!
ابروهام رفت بالا
جاوید آدمی که بخواد به کسی لطف کنه نبود و معلوم بود به خاطر علاقش به بچه جلورو میخواست نگه داره
جلورو همین طور که از دست کیارش میگرفت، کیارش گفت:
_اذیت میشی جاوید بزار بدم مادرش
تمیس چشم غره ای رفت
_میبینی آوا خجالتم نمیکشه
جاوید جلورو یکم بالا وپایینش کرد و با لحنی که فقط فکر کنم مخصوص جلوه بود و با هیچ بنی بشری ندیده بودم این طوری حرف بزنه گفت:
_رفیق منه مگه نه؟! خوشگل خانم ساکت میشه مگه نه؟
به ثانیه نکشید جلوه ساکت شد و به جاوید نگاه کرد… انگار منتطر حرفی از جانبش بود و من واقعا حسودیم شده بود که تو بغل من گریه کرد ولی تو بغل جاوید آروم شد… تمیس پوفی کشید و گفت:
_اقا جاوید شما خسته میشین بدینش من شوخی میکردم هر چند باید باباش نگهش داره
جاوید نگاهی به تمیس کرد
_نه من خودم دوست دارم تعارف ندارم که
کیارش لبخندی زد و راضی گفت
_جبران میکنم داداش… من برم یکم به مهمونا برسم شماها هم تعارف نکنید خونه خودتون
کیارش ازمون دور شد و رفت و تمیسم با اخم نگاهش کرد و آخر سر روبه من گفت:
_بیا بریم بشینیم حداقل
باشه ای گفتم و نگاهم و دادم به جلوه ای که با اون دستای کوچیکش دست میکشید تو صورت جاوید، مخصوصا رو ته ریشاش و صدای نا مفهوم از خودش در میاورد… از روی شوخی و خنده آروم روی دست تپل سفیدش که چین چینی بود و روی صورت جاوید بالا پایین میشد ضربه ای زدم و گفتم:
_دست نزن بچه صاحاب داره
یهو نگاهش داد به من و لبش غنچه کرد و بغض کرد… داشت گریش میگرفت و قیافش خیلی با مزه شده بود ولی من مونده بودم چرا من دست میزدم بهش اشکش در میاومد و تو این میون صدای گریش دوباره بلند شد وَ بعد صدای شاکی جاوید خطاب به من
_عه آوا
_بابا کاری نکردم من
×××
پشت صندلیا میزی نشسته بودیم جایی که صدای آهنگ زیاد به گوش نخوره… هر چند که آهنگا زیاد برای رقص نبود و بیشتر ملودی طور بود.
هر از گاهی هم برای مدت کمی آهنگ شادم میزاشتن
جاویدم که کلا مشغول جلوه بود و گاهی اَدا اطفارایی از خودش در میاورد برای خندوندن جلوه که تو خوابم نمیتونستم ببینم و از همه مهم تر وقتی بود که جلوه میخندید و پشت سرش جاوید گاهی با صدای بلند میخندید.
من اصلا باورم نمیشد و فقط خیره بودم بهشون… کم کم داشتم به اون یه ذره بچه حسودی میکردم اما با شنیدن صدای تمیسی که کنارم نشسته بود و باهاش تا الان از هر دری صحبت کرده بودم البته جز زندگی خصوصیم به خودم اومدم… نگاهم و بهش دادم که تکه پر پرتقالی تو دهنش گذاشت و گفت:
_کجایی دختری؟!
نگاهم دادم به جاوید که داشت میخندید و اصلا حواسش به ما نبود
_هیچی بابا چیزی گفتی؟!
نگاهی به دخترش و جاوید کرد و به شوخی گفت:
_هیچی میگم مثل این که دخترم چشم شوهرتو گرفته؛ حواست و جمع کن نشه هووت
خنده ای کردم
_خودمم داره کم کم حسودیم میشه
یهو صدای جیغ جیغوی بچه گونه جلوه بلند شد و باعث شد دوباره نگاهم و بدم بهشون و رو جاویدی خیره بشم که به همه ساز جلوه میرقصید و باهاش طوری حرف میزد که یک بارم با من این طوری حرف نزده بود!
_چیه بچه؟
جلوه دوباره جیغی زد که جاوید رو بهش ادامه داد
_چی میخوای جوجه؟ این و میخوای؟
جعبه دستمال کاغذی و از رو میز برداشت و داد دستش اما جلوه انداختش کنار و دوباره جیغ زد و یکم مونده بود گریش بگیره دوباره که جاوید جلورو از رو میزی که نشونده بودش روش بلند کرد و کشیدش تو بغل خودش و ایستاد… بلند شدنش باعث شد جلوه آروم شه و معلوم بشه جیغ جیغاش برای بغل بوده منم فقط ناباور نگاهم بهشون بود و انگار جاوید سنگینی نگاه ناباورم و حس کرد که نگاهش و بهم داد
_چیه؟
شونه ای انداختم بالا و نگاهم و ازش گرفتم، با فکر این که واقعا خوش به حال بچه ای که باباش بشه جاوید گفتم:
_هیچی!
هنوز حرفی نزده بود که تمیس روبهش گفت:
_آقا جاوید خسته شدین اون خوابش میاد بدینش من
بلند شد جلورو و بگیره اما جاوید اجازه نداد
_نه خودم دوست دارم تمیس خانم اگه اجازه بدین
تمیس سر جاش نشست و روبه جاوید گفت:
_اختیار دارین… باباش کاش یاد بگیره
جاوید نیم نگاهی به کیارش کرد که هنوز مشغول حرف بود و با گفتن کار پیش میاد به همراه جلوه ای که سرش و روی شونه جاوید گذاشته بود دور شد و تمیس روبه من ادامه داد
_خوش به حالت با این شوهرت
همین طور که نگاهم هنوز رو جاویدی بود که ازمون دور میشد گفتم:
_نه والا با من که این طوری نیست
_پس خوش به حال بچش
سری به تایید تکون دادم، خوب میدونستم چرا اِنقدر بچه دوست داره و همه جوره با بچه راه میاد در صورتی که آدم خشک و جدی بود… یه حسی بهم میگفت به خاطر گذشته و بچگی تلخی که داشته این طوریه! چون بچگی خودش پر از کمبود بوده حالا چه از نظر احساسی چه مادی… هر چی بود الان دوست داشت کمبودای بچگی خودش و برای بچه های دیگه جبران کنه مخصوصا اگه خودش بچه دار میشد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.